کاکتوس و من

مغزم در چهارراه ها گیر افتاده است

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

چهارراه ها برایم شده اند مصیبت. 

حدوداً شش هفت ماه پیش، عصر سه شنبه روزی، روز پایان آخرین امتحان ترم و شروع تابستان، که با اتفاقات ناراحت کننده ایی همزمان شده بود، با دوستانم قرار سینما داشتم. کیانا تاکید کرده بود حتما بروم تا کمی از بار غم و غصه ایی که صبح آن روز تحمل کرده بودم کم شود. از خانه مادربزرگ به سمت سینما حرکت کردم. حال خوشی نداشتم و سردرد شدید نمیگذاشت تمرکز کافی برای رانندگی داشته باشم. اما حوصله معطل شدن برای تاکسی بیشتر کلافه ام میکرد که راه اول را ترجیح دادم. هنوز از دومین خیابان نگذشته بودم، درست چهارراه دوم بود که تنها چیزی که یادم می آید کوبیده شدن سرم به شیشه ماشین و صدای خورد شدن ماشین دیگر و کوبیده شدن ماشین خودم بود. 

این که بعد از آن تصادف چه اتفاقی افتاد و ماجرا خوب و خوش ختم شد و یا نه اصلا اهمیتی ندارد. یادگاری آن ماجرا شده است تداعی صحنه برخورد برای من از هر تقاطعی که عبور می کنم. از هر تقاطع. بدبختی و مصیبت شده اند برای من. روزی چندین بار، در هر عبور، توی مغزم ماشینی چنان میکوبد و خورد میکند مرا که پس از گذشتن از مسیر تا چندین ثانیه از اینکه اتفاقی نیفتاده تعجب میکنم. 

تاریکی عجیبی افتاده است روی شیشه جلوی ماشین، برایم چهارراه ها را کرده است مصیبت.

  • هلیا استاد

سکوتِ سیاه مقابل سکوتِ سفید

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

چنان بادی به غبغب انداخته بود و داشت از داستانهای زندگی اش در سال های اخیر که ندیده بودمش حرف می زد که اگر نمی شناختمش فکر می کردم همه شان واقعیست. و مدام گله میکرد تو چرا یکجا ساکت نشسته ایی و حرفی نمیزنی. شاید هم فکر میکرد چیزی برای گفتن ندارم یا از حرف هایش سر در نمی آورم که زبان بسته ام. اما نمیدانست فقط چنان حالت تهوع گرفته ام که اگر خودم را کنترل نمیکردم توی لیوان لاته اش، که مزین به طراحی های لاته ایی هم بود و مدام دلم را بیشتر شور میداد، بالا می آوردم. نه این که غذایی توی معده خالی ام بوده باشد. فقط دلم میخواست انگشتم رو فرو ببرم ته حلقم و تمام حرف هایی که به خوردم داده بود و قرانی هم برایم ارزش نداشت از بدنم خارج کنم.

از مضحکه ایی که راه انداخته بود، چنان عصبی بودم که آخر بهانه ایی جور کردم و مامانِ طفلی را مثل همیشه دلیلی برای زود رفتن به خانه به میان انداختم. 

این روزها اطرافم پر شده اند از آدم هایی که به هر دلیلی از سکوتم گله دارند. از بعضی حرف ها تهوع میگیرم و ترجیح میدهم دهانم را بسته نگه دارم و عکس العملی نشان ندهم. گاهی وقت ها، کنار نزدیکانم که هستم سکوت میکنم و تنها گوش میدهم با دل و جان و لبخندی از سر رضایت روی لبانم می نشیند. گاهی لبریز از سخنم، مغزم پر است از ناگفته هایی که تنها، توانایی بیان ندارم، یا شاید آرامش کافی، و یا حتی جرات کافی. سکوت ها، دنیایی بیش از آنچه فکر کنید برایم هستند که انتهایی ندارد. 

سکوت آدم ها را جدی بگیرید.

  • هلیا استاد

لا لا یی با با

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

مثل هر شب موقع خوابیدن که اذیت می کند، خودش را توی بغلم انداخت. گفت: 'مامان بوسم می کنی تا خوابم ببره؟'

تقریبا این جمله را، ده ها بار قبل از رفتن به رختِ خواب تکرار می کند. اما این بار چنان با لحن ملتمسانه ای تکرار کرد که برقِ چشمانش وجودم را لرزاند. آخر بچه ٤ ساله چه گناهی کرده است که دق دلی ات را از روزگار بخواهی روی سرش خراب کنی. محبت می خواهد. جرم که نمی کند. میان بازوانم محکم فشارش دادم. وجودم را در آغوش گرفته بودم، تمام شُش هایم را از عطر گردنش پر کردم و راهی اُتاقش کردم.

به تمام کارهای عقب افتاده و شلوغی خانه رسیدگی کردم. این که خیلی ناگهانی تمامی بار زندگی روی دوش خودت بیفتد، خستگی اش آنقدر سنگین بود که دستانِ ظریف من یارای بلند کردنش را نداشت.

از نیمه شب گذشته بود. از اتاقش هنوز سر و صدا می آمد. خوابش نبرده بود. به سمتش رفتم. خودش را به خواب زده بود تا دعوایش نکنم. لبخندی زدم و روی دستهایم بلندش کردم تا روی تخت خودم بخوابانمش. پتو را که تا زیرِ چانه یِ شبیه پدرش بالا کشیدم چیزی شبیه زمزمه، آرام گفت: 'کاش بابا هم بازم بوسم می کرد، اونوقت خوابم می برد'

  • هلیا استاد

سبزِ چراغ

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ

از جلوی کوچه خانه او که رد می شد چراغ های روشن طبقه سوم به وضوح دیده می شد. پس احتمال می داد آن وقت شب خانه باشد. چندین بار زنگ زد، کمی کنار خیابان منتظر ماند. دوباره تماس گرفت اما باز هم گوشی را برنداشت. وقتی که دلتنگ باشی از این قبیل اتفاق ها زیاد می افتد. تمام چراغ راهنمایی های مسیرش تا خانه، سبز بود. تعداد ماشین ها و حجمشان، کمترین میزان ممکن بود که زمان رسیدن به خانه خودش را کاهش میداد. توی دلش فقط دعا می کرد کاش زنگ بزند تا مسیرش را تغییر و به سمت خانه او برگردد. 

جلوی در خانه، با ناامیدی تمام پایش را روی ترمز گذاشت، تمام قفل و بندهای ماشین را بست.

تلفنش زنگ خورد. او بود.


  • هلیا استاد

تجربه نوه دار شدن

دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ

شاید در زندگی ام کتاب های خیلی زیادی نخوانده باشم، امّا به جرات می توانم بگویم من یک کتاب دوست هستم. کسی که اگر در یک بازه زمانی کتاب نخوانَد و برگه های آن را لمس نکند، چیزی شبیه جنون، شاید هم اعتیاد شدید به لمسِ صفحات کتاب و شاید هم خرید کتاب در من ایجاد می شود. نویسنده های این کتاب های خوانده شده هم دقیقا پس از خواندن آخرین کلمه یِ آخرین صفحه اش می شوند جزو خانواده من! خانواده درونی ام. اگر هم کتابی را نصفه نیمه رها کنم، نویسنده اش حکم رهگذری را دارد که تنها یکبار از کنارش رد شده ام. شاید هم هر روز هنگام رفتن به سمت دانشکده می بینمش. اما خانواده ام محسوب نمی شود.

اگر مصطفی مستور را بشناسید، که تقریبا تمام کتابهایش را خوانده ام، حکم خواهر بزرگترم را دارد در این خانواده کوچک و دوست داشتنی من. خواهر بزرگتری که هیچ وقت نداشته ام و در روزهای ابتدایی نوجوانی همراه من بوده است و با او انس گرفته ام. رضا امیرخانی هم با 'منِ او' یش خواهر دومی است. جان اشتاین بک با 'موش ها و آدم ها' هم برادر کوچکه شر و پر سروصدای من است که بعضی وقت ها اشکم را در می اورد. اگزوپری که تنها کتاب شازده کوچولویش را خوانده ام پدر خانواده است. حالا اینکه در آن کتاب پسربچه ایی قهرمان داستان است، خودم هم نمیدانم چرا نقش پدر را به او داده ام. اینها که اقوام درجه یکم شده اند به دلیل آن است که ابتدایی ترین نویسندگان و اسطوره های منند. 

توضییحات این رابطه های فامیلی را اگر بخواهم بنویسم صفحات زیادی به خود اختصاص میدهند. یعنی بعد از یک مدتی که خواهرها و برادرهایم تمام شدند، حتی ازدواج کردم! بچه دار شدم، عروس و دامادشان کردم و دیروز اولین نوه ام بدنیا آمد! آنا گاوالدا با 'کاش کسی جایی منتظرم باشد' اولین مغز بادام من است. خب از آن جا که من عاشق نوه و نتیجه ام آنقدر میخوانم تا خانواده ام روز به روز بزرگتر شود.

  • هلیا استاد

استاد ب.ب. لای ورق های کتاب جا مانده بود

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۴ ب.ظ

امروز شروع کردم به تمیزکاری های قبل از عید و اتاق تکانی! از کتابخانه ام آغاز شد. (که احتمالا به همان قسمت تنها ختم شود :)) ) چه خاطراتی که با ورق زدن یک به یک کتابها برایم زنده نشد. نوشته هایی که صفحه اول کتاب های هدیه، دوستانم نوشته بودند و یا خودم برای خودم نوشته بودم! حدود ٧،٨ سال گذشته تمام کتابهایی که میخریدم، به خودم تقدیم میکردم و حتی خودم را 'هلیا جونم' خطاب کرده بودم. :))

کاغذهای جالبی نیز بین بسیاری از کتاب ها بود، بعضی ها یادگاری هایی بود که در همان تاریخ ِ مطالعه کتاب گرفته بودم و در همان صفحه گذاشته بودمشان. بعضی کتاب ها نیز خلاصه نویسی داشت که به صورت مرتب و با خطِ خوبی نوشته شده بود و صفحه اول گذاشته بودم. چه قدر نگرش به کتاب، مطلب یا موضوعی می تواند تغییر کند و این را از میان همین برگه هایم می فهمیدم.

یکی از آن کاغذهای نوشته شده که میان صفحات کتاب درسی 'اقتصاد مهندسی' پیدایش کردم این چنین است:


استاد ب.ب.

من از شما بسیار متنفرم. زیرا نشستن در کلاس های شما به معنای واقعی هدر دادن ساعت های بسیار مفید زندگی من است. ترجیح میدهم ساعت های گذرنده در این کلاس را جمع کنم و برای خودم بنشینم گوشه ایی کتاب بخوانم. میدانی؟ اصلا حاضرم بنشینم توی کلاسی خالی و به سقف زل بزنم و یا به نمایی از حیاط دانشگاه خیره شوم و غرق در دنیای خودم باشم. به راستی که از کلاس هایت مفید تر است. نمیدانم که خودت میدانی یا نه امّا تُف و لعنت زیادی پشت سرت راه انداخته اند. البته راه انداخته اییم. خود من هم یکی از آنها محسوب میشوم.

استاد ب.ب. حالم دارد از بی مغزی و بی شعوری ات بهم میخورد. همین الان هم مهتاب به تو فحش داد! حالا بماند که چه گفت. تنها حرمت بزرگتری و انسان بودنت را نگه میدارم اما همین را میگویم تا عقده ایی نشود و توی گلویم بماند که خفه میشوم. حال همگی ما از تو بهم میخورد! 


خب احتمالا در شان یک دانشجو نیست که این چنین با استادی که دارد از او درس می آموزد برخورد کند، امّا به گمانم در آن لحظات از جای دیگری هم دلخور بوده ام! آنقدر ها هم نمک نشناس نیستم.

  • هلیا استاد

روزهایی که گذشت

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

تنها دلم می خواست توانایی آن را میداشتم که از واقعیت موجود فرار کنم. هر طور که میشد. می خواستم کفشی بپوشم، بدون احتیاج به پوشیدن کلی لباس و روسری و مانتو، با همان شلوار بلند و بلوز می زدم از خانه بیرون. تا جایی که میشد، می دویدم، آن قدر که پاهایم دیگر یاری ندهند. انگار سنگی را گذاشته بودند روی قفسه سینه ام و از من میخواستند نفس بکشم و زنده بمانم. دلم می خواست تمام مشکلات و غم ها را می شد به شی یا جسمی تبدیل کنم، بعد تا می توانستم آن ها را زیر لگد، له میکردم. مشت هایم را روی آنها میکوبیدم و تمام حرصم را خالی میکردم. افسوس که تنها چاره ام مشت کردن و فشار انگشتهایم به کف دستم و حسِ فرو رفتن ناخن هایم به زیر پوستم بود. حتی دیگر توان گریه هم در من نمانده بود.

نفس عمیقی کشیدم، تصمیم گرفتم مردانه اتفاقات پیش آمده را بپذیرم و چاره جویی کنم. کاری که تا آن زمان، کمتر به تنهایی انجام داده بودم. حالا ماه ها می گذرد. گویی من در جای خود ایستاده ام و زمان به جای من دویده و عرق داغی از خستگی روی پیشانی اش نشسته. اولین بار است که این چنین از گذر زمان شاد می شوم. این که بعضی روزها یا حتی ساعت ها گورشان را گم می کنند و از تو دور می شوند خوشایند است. 

دست هایم را زیر چانه ام گذاشته ام و به این مقاومت بیش از انتظار خودم، در برابر پستی های زندگی لبخند میزنم.

  • هلیا استاد

من او شدم یا او من؟

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ب.ظ
در بین جمعی در حال حرف زدن بودم، خیلی اتفاقی نظرم به خودم و حرکات و سخن گفتنم جلب شد.
داشتم شبیه او حرف میزدم، شبیه او فکر میکردم، شبیه او دست هایم را تکان میدادم و اشاره میکردم، حتی شبیه او می خندیدم. 
تقریبا نصفه نیمه حرفم را تمام کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. شروع کردم به بررسی دقیق رفتارهای او و زیر نظر گرفتنش، حرف زدنش در میان جمع و...
عجیب بود! داشتم خودم را با همان ظرافت های دخترانه می دیدم در او! یعنی امکان داشت یک آدم سرسخت و پایبند به خودش هم این قدر تاثیر بگیرد؟

"او" های زندگیتان را درست برگزینید! دوست، همراه، هم مسیر، هم صحبت، همسر. اینان همه "او" ها می توانند باشند.
چه بخواهید و چه نه، آخرش می شوید مخلوطی از همدیگر!
  • هلیا استاد

سخت گفتنی ها

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ب.ظ

شبیه همه آن سندروم های نادری که فکر میکنم به آن ها مبتلا هستم ( البته نه تنها خودم که مهاجر هم چنین نظری دارد! )، اختلالی بسیار قدیمی نیز این روزها بطور چشم گیری در من جان تازه ایی گرفته است. سندروم "وقتی تلفن را قطع کردی همه حرف های نگفته را بیاد بیاور!"

در وسط جریان جنگ و جدال با این بیماری روانی به سر میبرم. یعنی به محض آنکه کلمات قطار گونه پشت سر هم شروع کردند به حرکت و توی ذهن و خیال دارم برای مخاطبم تعریف میکنم، فوراً بدون آن که حتی خودم متوجه شوم! شماره گیری مجدد میکنم. بعد انگار هیچ صدایی پشت خط نشنیده ام و خودم را میزنم به نشنیدن. برای همان قطار حرف ها، ریلی از لابلای مسیر سیم ها( و البته بی سیم ها ) ی تلفن، درست میکنم و میفرستمشان توی گوش شخص آن طرف خط. 

مثلا داد میزنم "دوستت دارم، خیییلی خییییلی دوستت دارم احمق(!)" 

یا "حرفی که همین الان قبل از قطع تلفن گفتم دروغ بود!"

یا  "مثل خر از دستت ناراحت هستم، با حرف هایت دق کردم. فقط خواستم شبیه قهرمان ها جلوه کنم و بروی خودم نیاوردم که مبادا فکر کنی ضعیف هستم"

یا 

یا

...

خدا به داد دور و اطرافیانم برسد این روزها!

  • هلیا استاد

نعمت

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

می گویند

شکر نعمت، نعمتت افزون کند

شکْر شکْر بودنش را

آنقَدَر شکر که تا لبریز شوم از او

  • هلیا استاد