کاکتوس و من

روزهایی که گذشت

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

تنها دلم می خواست توانایی آن را میداشتم که از واقعیت موجود فرار کنم. هر طور که میشد. می خواستم کفشی بپوشم، بدون احتیاج به پوشیدن کلی لباس و روسری و مانتو، با همان شلوار بلند و بلوز می زدم از خانه بیرون. تا جایی که میشد، می دویدم، آن قدر که پاهایم دیگر یاری ندهند. انگار سنگی را گذاشته بودند روی قفسه سینه ام و از من میخواستند نفس بکشم و زنده بمانم. دلم می خواست تمام مشکلات و غم ها را می شد به شی یا جسمی تبدیل کنم، بعد تا می توانستم آن ها را زیر لگد، له میکردم. مشت هایم را روی آنها میکوبیدم و تمام حرصم را خالی میکردم. افسوس که تنها چاره ام مشت کردن و فشار انگشتهایم به کف دستم و حسِ فرو رفتن ناخن هایم به زیر پوستم بود. حتی دیگر توان گریه هم در من نمانده بود.

نفس عمیقی کشیدم، تصمیم گرفتم مردانه اتفاقات پیش آمده را بپذیرم و چاره جویی کنم. کاری که تا آن زمان، کمتر به تنهایی انجام داده بودم. حالا ماه ها می گذرد. گویی من در جای خود ایستاده ام و زمان به جای من دویده و عرق داغی از خستگی روی پیشانی اش نشسته. اولین بار است که این چنین از گذر زمان شاد می شوم. این که بعضی روزها یا حتی ساعت ها گورشان را گم می کنند و از تو دور می شوند خوشایند است. 

دست هایم را زیر چانه ام گذاشته ام و به این مقاومت بیش از انتظار خودم، در برابر پستی های زندگی لبخند میزنم.

  • هلیا استاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی