مرثیه های بروسان (سی و پنج)
نان کافی نیست
و رویا کفایت نمیکند
با این گرسنگی کارم به زندان خواهد کشید
غلامرضا بروسان
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۷
نان کافی نیست
و رویا کفایت نمیکند
با این گرسنگی کارم به زندان خواهد کشید
غلامرضا بروسان
گلولهها
با روکش مس حرکت میکنند
پرندگان با بال
و انسان
دیگر حرکتی نمیکند
در دوردست
یک نفر کشته میشود
و پیراهنی روی بند
تکان میخورد
شعر شماره 8
از کتاب "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است"
غلامرضا بروسان
بگو چه کار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق میدهد
با دردی که فصل نمیشناسد
با خونی که بند نمیآید
بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دم بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند
دلم شاخه توتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است.
شعر شماره 5
از کتاب "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است"
غلامرضا بروسان
مثلا صبح زود با یک خواب فوق العاده دلچسب بیدار شوی، به جای آن که از غیر واقعی بودن عالم رویا غصه دار شوی، شوق رسیدن به چنین فضایی سطح انرژی روزانه ت را چندین برابر کند.
بماند چه خوابی بود و چه قدر خوب بود و بعد از اذان بود! ولی من اعتقاد ندارم قبل و بعد اذان خواب صادقه ست یا هر چیز دیگری. خواب ها ناشی از تفکرات حاصل در روز، حال روحی، گذشته و گاها آینده و غیره و غیره اند.
*سعی در از هم گسیختن چهارچوب های ذهنی
تنها نتیجه روزهای اخیر برای من، تپش قلب و سردردهای پیاپی بودهاست. دو روزی که همزمان با حوادث تهران بود برای من بسیار سنگین و آزاردهنده بود. تنها واکنش رسمی من خوابیدن روی تخت و فکر کردن دربارهی بیگناهانی بود به راحتی جانشان را از دست دادند. کاملا ناخواسته و بیخبر از فردایشان. و من فقط اخبار رسمی و غیر رسمی را دنبال کردم، کار خاص دیگری نبود. چشمانم نمدار شد و دوباره شاهد به جان هم افتادن افراطیهایی از جنس هموطن بودم و این مرا بیشتر عذاب میداد. شبیه نمکی بود روی زخمی که از داغ هموطنانم برایم مانده بود. حتی داغ همنوعانی که حالا به هر دلیل یا طریقی گرفتار تفکری شدهاند که ما داعش مینامیمش. تفکری افراطی که جوانهای بیگناه را اسیر خود کردهاست.
چندی پیش نوشته بودم دلگیرم از تمامی ظلمهایی که در سراسر دنیا در حال رخ دادن است و من توان انجام هیچکاری را ندارم. اما امروز خوشحالم. زیرا حداقل از اینکه حاضر به آسیب دیدن هیچ بشری نیستم خود برای من افتخار بزرگیست. نه به کسی توهین میکنم و نه سیاست را دستاویزی برای خالی کردن عقدههایم. من در طی چند روز قبل تنها سکوت کردهام و هیچ جا نظری ندادهام و همین برای من بس باعث تسلی روانم. از یک موضوع خوشحالم که اگر فرزندی داشته باشم اول از صلح برایش غصه خواهم گفت.
لا به لای ورق های کتابی مصراع جالبی را خواندم که نوشته بود:
وای اگر از پس امروز بُوَد فردایی
هر چند که حافظه درست و حسابی برای حفظ شعر ندارم و با گذاشتن برنامه های مختلف حفظ شعر شبانه، روزانه، هفته ایی، دل خواه و غیره نتوانستم به این توانایی دست یابم، اما با خود عهد کردم این مصراع را جزو آن دسته اندک شعرهای در خاطر مانده ام نگهداری کنم.
پی نوشت: کتاب نام برده در متن بالا اسمش ابوالمشاغل است. به عبارتی جلد دوم کتاب ابن مشغله، نوشته نادر ابراهیمی. هر چند کتاب های متعددی از این نویسنده خوانده بودم، اما این دو کتاب دید دیگری از شخصیت واقعی خود نویسنده به آدم می دهد. اگر احیانا کسی مثل من علاقه به شناخت شخصیت واقعی نویسنده ها دارد، به طور ویژه ایی خواندن کتاب های سال های ابتدایی و انتهایی یک نویسنده خاص و مورد علاقه یا پیگیری، پیشنهاد میشود.
دلم یک نفر را میخواهد که بزند زیر گوشم و بگوید دختر جان بس کن این بچه بازی ها را! بس کن این بی اهمیت شدنت را به پای ضعف بدنی انداختن هایت را! بس کن دراز کشیدن روی تخت و فکر کردن به هزاران کاری که میخواهی انجام بدهی را! کاش یکی بیاید و آنقدر زیر مشت و لگد بگیرد مرا تا آخر مجبور شوم با صدای بلند اعتراف کنم که هوای بهاری خوابم را زیاد نکرده، این منم که حال و حوصله ام را میان هوای داغ شهر گم کرده ام. اگر بخواهم، ١٣ خرداد هم باران میبارد.
*امروز در نیمه خرداد ماه، مشهد بارانی بود.
به سر افکنده مرا سایه یی از تنهایی
چتر نیلوفر این باغچه بودایی
بین تنهایی و من راز بزرگیست، بزرگ
هم آن گونهدکه در بین تو و زیبایی
•
بارش از غیر و خودی هر چه سبک تر، خوش تر
تا به ساحل برسد رهسپر دریایی
آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز
من شهابم، من و این شیوه شب پیمایی
•
بوسه یی دادی و تا بوسه دیگر مستم
کس شرابی نچشیده ست بدین گیرایی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می گذارم که قلم پر شود از شیدایی
غزل٤٧
از کتاب گزیده اشعار
حسین منزوی
آخرین مطلبم را برای روزگارنو نوشتم. آخرین مطلب به عنوان دانشجوی کارشناسی را برای روزنامه مستقل دانشجویی دانشگاه سجاد نوشتم. حس غریبی داشت. شاید خیلی وقت ها برای چاپ و طراحی وقت زیادی نگذاشته بودم تا به حال، اما این شماره آخری حس و حال دیگری داشت. شبیه حس جدایی از دلدار. از صبح زود تا بیرون آمدن آخرین صفحات از زیر دستگاه چاپ، تا زمان تا کردن صفحاتی که حاصل رنج دوستانمان است، حاصل تلاش ها و خواب و بیداری های رفیق هایمان است، پا به پای همه به اندازه توانم کمک کردم. و هیچ کس نمیدانست با چه بغضی برای گذشت هر لحظه اش، به معنای کلمه غم داشتم. همانطور که قبلا هم نوشته ام، من زندگی ام را به روزگارنو مدیونم. افکارم، شیوه زندگی ام، دوستانی که از طریق روزگارنو با آن ها آشنا شدم که خودمان را خانواده روزگارنو میدانیم، همه و همه را به او مدیونم. به مهر روزگار نویی که برایم ساخت. و تمام بزرگ شدنی، که در این ٤ سال برایم رقم زد.
به پاس دوست داشتنش، سال ها برایش خواهم نوشت. و برای فرزندم خاطرات تک تک روزهای روزگارنویی را خواهم گفت.