کاکتوس و من

سبزِ چراغ

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ

از جلوی کوچه خانه او که رد می شد چراغ های روشن طبقه سوم به وضوح دیده می شد. پس احتمال می داد آن وقت شب خانه باشد. چندین بار زنگ زد، کمی کنار خیابان منتظر ماند. دوباره تماس گرفت اما باز هم گوشی را برنداشت. وقتی که دلتنگ باشی از این قبیل اتفاق ها زیاد می افتد. تمام چراغ راهنمایی های مسیرش تا خانه، سبز بود. تعداد ماشین ها و حجمشان، کمترین میزان ممکن بود که زمان رسیدن به خانه خودش را کاهش میداد. توی دلش فقط دعا می کرد کاش زنگ بزند تا مسیرش را تغییر و به سمت خانه او برگردد. 

جلوی در خانه، با ناامیدی تمام پایش را روی ترمز گذاشت، تمام قفل و بندهای ماشین را بست.

تلفنش زنگ خورد. او بود.


  • هلیا استاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی