کاکتوس و من

سکوتِ سیاه مقابل سکوتِ سفید

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

چنان بادی به غبغب انداخته بود و داشت از داستانهای زندگی اش در سال های اخیر که ندیده بودمش حرف می زد که اگر نمی شناختمش فکر می کردم همه شان واقعیست. و مدام گله میکرد تو چرا یکجا ساکت نشسته ایی و حرفی نمیزنی. شاید هم فکر میکرد چیزی برای گفتن ندارم یا از حرف هایش سر در نمی آورم که زبان بسته ام. اما نمیدانست فقط چنان حالت تهوع گرفته ام که اگر خودم را کنترل نمیکردم توی لیوان لاته اش، که مزین به طراحی های لاته ایی هم بود و مدام دلم را بیشتر شور میداد، بالا می آوردم. نه این که غذایی توی معده خالی ام بوده باشد. فقط دلم میخواست انگشتم رو فرو ببرم ته حلقم و تمام حرف هایی که به خوردم داده بود و قرانی هم برایم ارزش نداشت از بدنم خارج کنم.

از مضحکه ایی که راه انداخته بود، چنان عصبی بودم که آخر بهانه ایی جور کردم و مامانِ طفلی را مثل همیشه دلیلی برای زود رفتن به خانه به میان انداختم. 

این روزها اطرافم پر شده اند از آدم هایی که به هر دلیلی از سکوتم گله دارند. از بعضی حرف ها تهوع میگیرم و ترجیح میدهم دهانم را بسته نگه دارم و عکس العملی نشان ندهم. گاهی وقت ها، کنار نزدیکانم که هستم سکوت میکنم و تنها گوش میدهم با دل و جان و لبخندی از سر رضایت روی لبانم می نشیند. گاهی لبریز از سخنم، مغزم پر است از ناگفته هایی که تنها، توانایی بیان ندارم، یا شاید آرامش کافی، و یا حتی جرات کافی. سکوت ها، دنیایی بیش از آنچه فکر کنید برایم هستند که انتهایی ندارد. 

سکوت آدم ها را جدی بگیرید.

  • هلیا استاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی