مغز نیست که!
- ۲ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۰
امروز 13 آگست و روز جهانی چپ دستهاست. اینکه بخوای به چپ دست بودن افتخار کنی و خودت رو باهوشتر بدونی که بحث کاملا رد شدهای هست از نظر من. حتی اگر که دلایل علمی ثابتش کرده باشن، دلیلی نداره که بخوای به چیزی که ذاتی داری افتخار کنی. اون چه که کسب میکنیم شاید جای بالیدن داشته باشه و نه بیشتر.
اما خب میشه از سختیهایی که ما تحمل میکنیم نوشت. اینکه نه تو محیط تحصیلی و نه بعد از اون تو محل کار، چیزی برای چپ دستها به عنوان امکانات جداگانه وجود نداره. امکانات سادهیی مثل صندلی. خودم یادم میاد سر کنکور کارشناسی با اینکه قید کرده بودم چپ دستم بهم صندلی ندادن. چون تو حوزه صندلی کم آورده بودن! و تعداد بسیار زیادی امتحان تو دوره دانشگاه که زمان زیادی رو مجبور بودم یک طرفه بشینم و تا دو روز کمر درد و گردن درد باشم.
از اون جایی که عادت کردم نکات مثبت هر جیزی رو ببینم، باید عنوان کنم که خیلی خوشحالم حداقل تو دورهای زیست میکنم که چپ دست بودن ننگ به حساب نمیاد! واقعا چطور ممکنه آخه؟ بچه رو مجبور میکردن با دست راست بنویسه! به زور!
آخ از همکار رو اعصابب که نمیذاره درست تمرکز کنی! هی حرف میزنه! همکار اگر گذرت به اینجا خورد و خوندی، بدون که جزو بهترین رفیقهام به حساب میای که بعدا همکار شدیم. خیلی بد شدی، کاش بدونی دوستیها خیلی ارزشمندن. به هر قیمتی حاضر نباش که دلخورمون کنی. حتی شوخی! (اینکه سر کار و در تایم اداری وبلاگنویسی میکنم کار درستی نیست. میدونم. ولی خب کار دیگهیی برای انجام دادن نیست تو این لحظه)
اوضاع اخیر از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر پیش رفت. به صورت عجیبی کارها درست شد و اصلا توقع چنین چیزی رو نداشتم. همه چی اونقدر خوب پیش رفته که میترسم.
بهتره بگم به خاطر اینکه یه موقعی اتفاقات بد و اذیت کنندهیی رو پشت سر هم تجربه کردم، تقریبا دچار ترس از تجربه خوشبختی هستم. البته که الان خیلی بهتر هستم و به صورت آگاه روی این افکارم تا حد قابل توجهی کنترل دارم. اما همچنان وقتی اتفاق خوبی میافته، یا در حال گذروندن لحظات خوب هستم، ته مغزم میگم نکنه این خوشحالی گذرا باشه؟ بعدش ممکن چی بشه؟ و خب این باعث میشه از لحظه کمتر لذت ببرم.
اما حالا خودم رو با ترفند "تو لایقش هستی" به اندازهیی (نه به طور کامل) درمان کردم. یعنی حداقل میگم تو اونقدر سختی کشیدی، که الان باید خودت رو لایق اینها و حتی بیشتر از این بدونی. و به عدم باور "چشم بد" و "جشم زدن" و غیره رسیدم. که خب دلم میخواد براش بیشتر و مفصل بنویسم. اما به همین میزان تو این متن کفایت میکنم.
خلاصه که ما همهمون لایق خوشبختی و خوشحالی هستیم و بخوایم که داشته باشیمش.
تو یه موقعیت سخت گرفتار شدم! البته این که بخوام به همچین رویدادی بگم سختی، خب ناشکری به حساب میاد ولی در کل انتخاب سختی هستش. یعنی میشه گفت به نوعی گرفتار موقعیت فرهنگی-خونوادگی شدم. یعنی این که به یک مهمانی رسمی دعوت شدم، شخص عزیزی (از نزدیکان درجه یک میزبان) منو دعوت کرده به یک جمعی و باید بالاخره با اون جمع آشنا بشم. این دعوتش هم خیلی برای من مهم و قابل احترام هست. اما میزبان(های) اصلی مستقیم به خودم نگفته یا حتی میزبان(ها) رو از نزدیک ندیدم!
آره از نظر خودمم این اتفاقها و این تصمیمها خیلی مسخره بود و حتی الان هم هست. یا تو دلت میخواد جایی باشی (حضور داشته باشی) یا دلت نمیخواد. به همین سادگی و بدون حاشیه. اما حالا که همچین موقعیتی پیش اومده، باید خیلی متغیرهای مختلف رو در نظر بگیرم. بحث آینده است، بحث فرهنگ و سنت خونوادههای ایرانی (همون حرف و حدیث به عبارت عامیانه و قبول مدرنیته)، بحث غرور و عزت نفس خودم و ... . خلاصه که کاش میشد با جزییات بنویسم براتون چونکه نیازمند تصمیمگیری هستم. اما به دلایل امنیتی خب امکانش نیست. :))
آیا برای آنچه اعتقاد دارم و خواستهام هست در مقابل سنت باید به هر قیمتی جنگید؟!
حداقل با طرح این پرسش، موضوع از ظاهر خالهزنکی خودش کمی خارج میشه فکر کنم.
قرار بود دیروز بنویسم ولی خب ترجیح دادم کل روز رو فقط استراحت کنم! استراحت کردما، خوابیدم، خوابیدم، خوابیدم و رفتم اطراف شهر تو باغا گذروندم و باز استراحت کردم.
حتی صبح هم با تاخیر اومدم سر کار و بیشتر خوابیدم تا این پروسه استراحت مغزیم رو به حد برسونم.
امروز هم همون شنبه معروفی هست که همهمون میخوایم شروع کنیم. که بنده ابتدا روز رو با برنامههام شروع کردم تا بتونم بدون شعار (!!) ازش بنویسم. که البته خبر مهمتری رو همین الان خوندم که مسابقه عکاسی تیم دکتر میم دور جدیدش داره شروع میشه. که خیلی هیجان زدهام الان. تو مسابقه قبلی این حقیر (مثلا خیلی متواضعانه :)) ) مقام اندکی رو کسب کرد و میخواد برای این سری از مسابقات هم به طور جدی فعالیت کنه :))شما هم دوست داشتید شرکت کنید که کار خیر داره در کنارش.
خب از برنامههام بگم. زبان خوندن رو به طور جدی شروع کردم و دارم ادامه میدم. انگلیسی مرور میکنم، فرانسه و کرهای رو دارم از روی این سایت لغات و مسائل پیش پا افتادهاش رو یاد میگیرم. که خب برای شروع خیلی خوبه. نهایتا با یک کتاب خودآموز که باز بعدتر معرفی میکنم میشه به راحتی تا حد خوبی جفت زبانها رو تسلط نسبی پیدا کرد.
خلاصه یه روز با انرژی بسیار زیاد شروع کردم. که چون برنامههام تا حد قابل قبولی جلو اومده انرژیم داره بیشتر هم میشه. این برنامه و صحبت از برنامه فعلا که روی من جواب داده! تا ببینیم بعدش چی پیش میاد.
روزهای خوبی رو پشت سر گذاشتم. همونطور که از برنامهریزی کردن گفته بودم، به خوبی بخشی از برنامههام رو اجرایی کردم. یعنی یه تعدادی هدف کوتاه مدت با نتیجه بلند مدت گذاشتم و به خوبی دارم پشت سر میذارمشون. گفتم اگر کسی نگران بود در جریان بذارمش :)) (خنده شیطانی از این حد لوس بودن)
فقط به طرز عجیبی دست و دلم به نوشتن نیست. البته در فضای عمومی، چون زیاد خاطره مینویسم و روزها رو ثبت میکنم. بعد از توانایی برنامهریزی، نوشتن روی وبلاگ و غیره رو باید بیشتر انجام بدم تا به روال عادی برگردم.
خلاصه که نگید با خودتون چرا میاد اینا رو اینجا مینویسه؟ من فقط همین شماها رو دارم برای زدن اینجور حرفا :)