کاکتوس و من

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک بانو یک شهروند نمونه

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ب.ظ
از صبح نتونستم کمی وقت پیدا کنم که از این مهم بنویسم.
این قضیه مهم این هست که امروز با دوچرخه اومدم سرکار. بعله اینجوریاس. شما دارید وبلاگ خانم محترمی رو می‌خونید که از این به بعد قراره چند روزی در هفته با دوچرخه بیاد سرکار، تا شهر رو پاکیزه نگه داره و سوخت فسیلی رو نسوزونه. جلوی دی اکسید کربن وارده به هوا رو بگیره و با معضلات اجتماعی دوچرخه سواری بانوان مقابله کنه. اونم چطوری با فرهنگسازی. اینجوریاس.
بنده در حال حاضر باد به غبغب انداخته‌م و در بوق کرنا میخواهم جار بزنم که بالاخره تونستم. توان مقابله اجتماعیش رو که تماما پیدا کردم. میمونه توان جسمانیش که امیدوارم با این دو ماه پیگیر ورزش کردن اخیرم که در ادامه هم خواهم انجام داد ( :))) ) پیدا کنم. چه جمله‌یی شد. در صورتی که تصادف نکنم، تا زمانی که توان دارم من رو در حال رکاب زدن خواهید دید.

#از_خودمون_شروع_کنیم
  • هلیا استاد

مراد

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

انگار این فشارها تمامی نداشت. دلم می‌خواست مثل همان روزهای قدیم در دام هم‌صحبتی با او گرفتار شوم. همان صحبت‌هایی که هر کلامش مرا ساعت‌ها به فکرفرو می‌برد. سال‌ها حرف‌هایش جرقه‌ای بود برای اندیشیدن و آه از اینکه اندیشیدن را به من آموخته بود. آن روز اما همه چیز فرق کرده بود. او نبود. من تنها بودم. من بودم و انبوهی از فکرهای نیمه تمام که باید تنهایی به آن‌ها سر و سامان می‌دادم. هضم کردن بعضی‌هاشان واقعا سخت بود. چرا که من در ابتدای راه بودم. و او نبود! یعنی تنها لاشه‌ی بی‌جانش در گوشه‌یی از ذهنم توی ذوق می‌زد. لاشه‌یی کم مصرف، که تنها مصرفش یادآوری خاطراتی بود که گاه جانم را به لبم رسانیده بود. لاشه‌اش اما برایم سخن نمی‌گفت. مثل مترسکی که تنها پیام "دور شوید" به همراه دارد. اما هر آن‌چه به زبان آورده بود توی آن دفترچه روزنامه پیچ شده تر و تازه باقی مانده بود.


او مرده بود و من به خوبی می‌دانستم که مرده است. چرا که خودم کشته بودمش. جسم بی‌جانش اما هیچ سخن نمی‌گفت و تنها مکالمه‌ای یکطرفه همیشگی میانمان برقرار بود. گفتم آن روز فرق می‌کرد. پشت پنجره ایستاده بودم. خیابان زمستان همیشه بی‌روحی خاص خودش را دارد. حتی آدم‌ها را نیز در کام خود می‌کشد. بارها به این فکر افتاده بودم که خودم را گم و گور کنم. اما خیلی اتفاقی هنوز پشت پنجره این اتاق نفس‌هایم را می‌شمردم. می‌خواستم برم آن جایی که حرف زدن با مرده‌ها خیلی احمقانه به نظر نرسد. جایی که من باشم و جسم بی‌جانش. برایش از خاطرات روزمره‌های بی‌هیجانمان تعریف کنم. چه می‌دانستم این طور می‌شود. در این دنیا زنده شدن خیلی چیز عجیبی‌ست و من به جد معتقد بودم وقتی که با دستانم آرام گلویش را نوازش کردم، بوسیدمش و سپس فشار اندکی بین انگشتانم و گرمای رگهایش حس کردم، او دیگر نمی‌توانست صدایم کند.


من حالا خوشبخت بودم حتی بدون او. چه نیازی داشتم به او؟ حتی اعتقاداتم را از دست داده بودم. جایی خوانده بودم بی‌اعتقادی به خودی خود فشار می‌آفریند و من شده بودم یک بی‌اعتقاد تمام عیار. شاید اصلا برای همین بود این فشارها توان زیستن را از من ربوده بود. من تو را از دست داده بودم. لویی آن روز به من گفت: "تو خدا را از دست داده‌ای دختر! وگرنه چه طور می‌شود این طور گریه کرد. مگر غیر از این هم ممکن است؟". راستش دلم نمی‌خواهد حرف‌های لویی را باور کنم. با اینکه بی‌راه نمی‌گفت ولی دلم می‌خواست او را مرده داشته باشمش. زنده‌اش ناآرامم می‌کرد. زنده‌اش نمی‌ارزد به آزار دیدن. من فکرم زخمی شده و نمی‌توانم تحملش کنم. من آن روز پشت پنجره زهوار در رفته‌ی اتاقم ایستاده بودم تا آمدنش را از او بگیرم، حداقل برای خودم. من آماده‌ بودم برای دومین قتلی که امروز از پشت این میله‌ها خود را قاتل خطاب می‌کنم. من بدون کشتن کسی قاتل شده‌ام.




داستانک

نوشته‌م برای سخن‌سرا

  • هلیا استاد

تو مرا بالا میکشی، ای دوست!

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ
از روزی که مهدیه بهم گفت وقتی وبلاگم رو باز میکنه تا زمانی که لود بشه، تو دلش میخواد حتما یه مطلبی نوشته باشم تا بتونه بخونه، حس می‌کنم یه مسئولیت بزرگ دارم. مسئولیتی که "حسِ خوانده شدن" داره. بماند که به صداقت و صافی‌اش از بیان چنین جملاتی غبطه خوردم (البته که چند سالی‌ه حسابی پیشرفت کردم تو بیان عواطف و احساسات) اما حس می‌کنم وقتی می‌نویسم باید واقعا چیزی برای گفتن داشته باشم. باید چیزی رو عمیقا درک کرده باشم و درباره‌ش اظهار عقیده کنم. که اگر کم باشم، ممکن حقی بر گردنم باشه که اداش نکردم. 
خلاصه که موقع نوشتن یکم استرس گرفتم :)) استرس از اینکه ممکن کم و زیاد بشم. مثل نویسنده‌یی که میخواد تو کتاب جدیدش دقت کنه تا اعتقادات قدیمیش رو نقض نکرده باشه. اما خب به روال قدیمیِ "هر آنچه فکر می‌کنی و توی ذههنت داری نیازی نیست مخفیش کنی" عمل میکنم تا ببینم در آینده چجوری میشه از نوشتن و خوانده شدن به مرحله رضایت رسید. 
به علاوه اینکه دارم سعی میکنم از دکتر میم هم یاد بگیرم و روی مطالبم وقت بیشتری بذارم. از موفقیت‌هام این بوده که کلی پیشنویس ذخیره دارم که کم کم باب میلم ویرایش کرده و آپلود مینمایم.

بیا! اینقد هول شدم معلوم نیست چی نوشتم! دوسش داشته باشین تا بقیه بچه‌های تو راهم برسن :))
  • هلیا استاد

تویی ابیاتم

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۱۱ ق.ظ
برایم از تصویرها می‌گفت و من انگار جان گرفته بودم برای نوشتن. از تصویرهای بی‌حرکت می‌گفت و از خاطراتی که عکس‌ها برایش داشته و من همزمان یک قاب آشنا از زمانی خیلی دور به یاد آوردم که من و تو نقش اولش هستیم. درست مثل خیلی از خاطراتمان که نه به جزییات که به یک تصویر شاخص به یاد دارم. مثل همان روز برفی که خواستیم شهر زیر پایمان گم شود. نه! آن روز برفی، لحظه لحظه‌ش شبیه یک فیلم به خاطرم آمد. شاید شبیه آن روزی که هوس کردیم چای صبحگاهیمان را آن بالاها بنوشیم. البته آن روز را هم تماما به خاطر دارم. راستش حالا که فکر میکنم، روزی نیست که با جزییات به یاد نداشته باشم. انگار که حافظه‌م تمام توانش را برای تو کنار گذاشته‌ست. 
همین است که نمی‌توانم شعرها را به خوبی حفظ کنم. تو آن شعری که لحظه لحظه‌ت را به خاطر سپرده‌ام.
  • هلیا استاد

من مظهر امید بودم

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

اینکه یک جوان 23 ساله، در زمان اوج فعالیت و انرژی و خلاقیتش، هیچ انگیزه‌ایی برای کار کردن نداشته باشد و آینده را چیزی جز تباهی نداند چیز عجیبی نیست؟ نه؟ 
متاسفانه عجیب نیست. که همه ما به نوعی به آن دچاریم و من به این ناامیدی رسیده‌ام. ناامیدی از اینکه سنم، سن ریشه کردن است. از طرفی دارم ریشه می‌کنم و زندگی می‌سازم و ریشه‌هایم در حال خشک شدن از طرف دیگر. که نه منی باقی بماند و نه ریشه‌یی. شما چطور در این اوضاع دوام می‌اورید؟ بگویید تا کمی آرام بگیرم.

  • هلیا استاد

در تمامِ شب چراغی روشن دارم

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۶ ق.ظ
قبل‌ترها وبلاگ برایم جایی بود که می‌نوشتم تا دیده شوم. یعنی وقتی دبیرستانی بودم، شعرها و نوشته‌های خیلی خنده‌دارم را روی وبلاگ زرافه و سیب ( :)))) ) آپلود می‌کردم، فقط اینکه چند نفر صفحه بلاگفای مرا بازدید کنند برایم اهمیت داشت. حتی نظرات هم هیچ مهم نبود! به جان خودم خیلی اهمیتی نداشت و خجالت نمی‌کشم از گفتنش که اقتضای سن‌م بوده لابد!

اما وقتی دی ماه 94 دوباره تصمیم گرفتم وبلاگ‌ جدیدی داشته باشم، هدفم ارتباط بود. راه ارتباطی کم دردسر برای منِ منزویِ از آدم به دور برای پیدا کردن ارتباط با آدم‌ها. یعنی پیدا کردن راه ارتباطی با کسانی که می‌فهمند. نوشتن را، کلمات را، دوستی را و خیلی چیزهای دیگر را. که خب در فضای مجازی شاید که وبلاگ بهترین راهش بود. امروز دقیقا 871 روز از عمر کاکتوس و من می‌گذرد. به اندازه تمام روزهایش از اینجا لذت برده‌ام و من هیچوقت مانند این لحظه از داشتن وبلاگم خوشحال نبودم. اینجا دوستانی را کشف کردم که به شدن خالصانه دوستشان دارم. خیلی جالب‌تر آن‌که حتی وبلاگ مرز دوستی‌های غیرمجازی مرا را جابجا کرد. که صورتم را از حالت "پوکر فیس" به "چشم‌قلبی" موقع دیدن پیام‌هایشان تغییر داد. 

که وقتی می‌گویم معجزه‌ی کلمات، از چیزی شبیه دوستی‌های وبلاگی‌م در خاطرم به یاد آورده‌ام.
  • هلیا استاد