کاکتوس و من

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت» ثبت شده است

شروع بی انگیزگی

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۲۷ ق.ظ
با توجه به این همه کمبود انگیزه که برای کار کردن و درس خوندن دارم، بهترین راه حل رو میتونم ترک همه چیز و شروعی دوباره در یک فضای جدید برای خودم بدونم. به خیلی از چیزهایی که از دور همیشه برام جذاب بوده رسیدم، اما الان حس میکنم هیچ شباهتی با اون چه در ذهنم ساخته بودم نداره. تنها میترسم شروع فصل جدید، در شهری دور هم همینقدر بدون جذابیت بشه در آینده و گرنه همه چیز رو رها میکردم. حداقل تو این لحظه و تو این برهه از زمان که این طور فکر میکنم.
کسی از شما راه حلی سراغ نداره؟


پینوشت: شاید فقط از حس و حال سینوسی باشه این نوع تفکر اما بازه زمانی که تو مرحله افول قرار دارم داره کمی طولانی میشه!
  • هلیا استاد

پایان سکوت با فرنی گرم

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۳ ق.ظ
دقیقا روزی که از سفر برگشتیم، به تاریخ بگویم 5م فروردین ماه، احساس سرماخوردگی کردم که چون حوصله سرماخوردگی و افتادن توی خانه را نداشتم فوری دکتر رفتم و جلوی سرماخوردگی را گرفتم. ولی خب گویا این ویروس سر لج داشته با ما! یعنی یه ویروسی آمد سراغم که سرماخوردگی معمولی نبود. بیحالی و تب و گلودرد روز اول تمام شد، فقط ماند بی‌صدایی! بله بی‌صدایی محض! 
با وجود خوردن دانه به، عسل با آب ولرم، بخور گرم، داروهای شیمیایی و تزریق کورتون و غیره و غیره، هیچ راهی افاقه نکرد که نکرد. روز طبیعت دوباره دکتر رفتم (منِ پزشک‌ گریز دو بار دکتر رفتم! بماند برای ثبت!) که دکتر فرمودند عفونت تارهای صوتی گرفته‌ای و بدنت به همه داروها دارد واکنش نشان می‌دهد! حتی گیاهی! آّب‌جوش میل کن و دیگر هیچ.
بعد از دو روز کمی صدایم باز شده. کمی می‌توانم منظورم را برسانم اما با صدای خش‌دار که به گمانم روی اعصاب همه است.

10 روز منظورم را با صدایی خیلی آرام، آن هم فقط در مواقع ضروری به گوش اطرافیانم رساندم. 10 روزی که هر روز به کسانی که توانایی صحبت کردن ندارند فکر کردم، توفیقی اجباری بود برای آن‌که بفهمم واقعا حرف‌هایی هست که نیازی به بیانش نیست. در پاسخ هر حرفی می‌توان خاموش ماند و چیزی نگفت ولی ما عادت کرده‌ایم یک چیزی بگوییم. که مراعات ادب را کرده باشیم. که همینطور بیهوده حرف زده باشیم. من مدعی به کم حرفی نیز چنین بودم و زهی خیال باطل که فکر می‌کرده‌ام لابد چه شاهکاری خلق کرده‌ است خدا. 
درست است از نعمت هم‌صحبتی جانانه با متانت محروم شدم، درست است روزی که رفته بودیم گردش طبیعت مثل همیشه آرام بودم اما با این تفاوت که صحبت هم نمی‌کردم حتی، ولی زین پس جانانه لذت توانایی بیان را خواهم چشید.

راستی! رستورانی که قبل از معلم یک، روبروی در شمالی پارک ملت مشهد قرار داری و کنار با باشگاه تیراندازی هستی! با وجود اینکه فرنی آماده نداشتی، برایم عصرانه فرنی گرم سرو کردی تا صدای گرفته‌ام را بهبود بخشی. دمت گرم حاجی!
  • هلیا استاد

بماند ثبت خاطرات شبانه

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۴ ب.ظ
اوج لذت و فرود امروز به دو بخش تقسیم میشه:
1- اوج: وویس‌های مهدیه از اینکه برای شروع روزش، خوندن متن‌های وبلاگ من رو انتخاب میکنه و برای هر کدوم از متن‌ها واکنش نشون میده، میخونشون و کلی نظر میده. خب این خیلی هیجان‌اگیز برام حتی اگر از قیافه‌م مشخص نشه. (ضعف در واکنش فیزیکی دارم)
2- فرود: بعد از یک روز سخت و فشرده الان اومدم خونه و میخواستم کار بانکیم رو اینترنتی انجام بدم. رفتم سراغ پاکتی که 20 روز پیش از بانک به عنوان رمز اینترنتی گرفته بودم. اینطور شد که بعد از چند بار امتحان، فهمیدم که 10 دقیقه بعد از گرفتن رمز، باید فعال میشده که انجام ندادم. تا کی قراره سر به هوا باشم خدا داند. :/

تصمیم گرفتم دوباره خاطرات بنویسم. تو یک دفتر جدید. تمام روز رو ثبت کنم. هر چند که از گوگل درایو هم استفاده میکنم اما اونجا خاطرات اشتراکی با مجید رو مینویسیم. شاید لازم باشه یه وقتایی روی کاغذ نوشت. برای خودت و برای خودت.

امروز هم مامان رو بردم کوه. دیدم زشته با عالم و آدم رفتم کوه بعد مامان خودم رو نبردم. گفتم نوکرتم هستم هر وقت دلت خواست بگو بیارمت. جدی جدی گفت بیا هر روز صبح بیایم کوه ورزش :/ گفتم حاجی گرفتی ما رو؟ :)) با مامانم شوخی دارم.
  • هلیا استاد

تو بهتری یا خونه قدیمی مامانبزرگ؟

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ق.ظ

چشمامو بستم و خونه قدیمی مامانبزرگ اومد جلوی چشمم. خونه قدیمی مامانبزرگ! همون که دو طرفش ساختمون بود. اون طرف حیاط همیشه مثل یک راز بزرگ بود. اتاق‌های بزرگ و کوچیک. انبار بزرگ تخته چوب‌های عمو. اتاق وسطی که یک زیر زمین وحشتناک داشت زیرش. که همیشه ازش میترسیدیم و تنها اطلاعاتمون ازونجا این بود که یک چاه داره که ممکن هر لحظه خراب بشه و ما بیفتیم تو اعماق زمین و هیشکی نتونه پیدامون کنه. وسط یه حیاط بزرگ بود و یه حوض نقلی و عمیق! آره برای من ٥ ساله خیلی عمیق بود! دلم در ورودی خونه قدیمی رو میخواد، همون موزاییکای اول ورودی.
خونه مامانبزرگ چند سال پیش تو طرح خرابی شهرداری، با خاک یکسان شد. الان همونجا یه زیر گذر ساخته شده و عملا زمینی هم ازش باقی نمونده. یه فضایی بدون جرم زیاد، یعنی تنها جرمی که مونده ازش، مولکول های هواست. و قدرت ذهن! قدرت ذهن برای یاداوری، برای تصور، برای لمس در چوبی با دستگیره طلایی کنده کاری شده.

گمونم اگر قدرت تخیل نبود، خیلی‌ها از جمله من، روانی میشدن.

آره فکر کن! تو نباشی کنارم و من نتونم تصورت کنم. نتونم دست بکشم روی صورتت.

  • هلیا استاد

Nearby WiFi

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
pedarjepeto، Alireza8، mohammad و PS4 این‌ها از کسایی هستن که دلم میخواد یه جوری ببینمشون. یعنی بدجوری هم دلم میخواد ببینمشون. این اسامی شبکه وای‌فای اطراف خونه‌مون هستش. فکر کنم بیشتر از ۷ سالی باشه که همیشه و همه وقت انلاین هستن و جالب اینجاست اسمشون هم تغییر نکرده! 
واقعا دلم میخواد بدونم پدرجپتو الان داره با کی چت میکنه؟ مخصوصا که اسمش یه جوری عه حس و حال چت توی یاهو رو داره که داره با یه دختری به اسم مهری۲۴ از شیراز صحبت میکنه. محمد همین الانم به نظر داره فیلم دانلود میکنه، میشه باهاش درباره هر فیلمی صحبت کرد و یه نقد جانانه ازش بشنوی! علیرضا۸ از همه‌مون سنش زیادتره و بنظرم اخیرا جمعه‌ها فقط انلاین میشه چون بقیه هفته سرکار هستش. و پی‌اس۴ هم از همه‌مون کوچیک‌تره! البته بر خلاف اسمش دائما بازی انلاین نمیکنه. یعنی اولا که دبیرستانی بوده بیشتر بازی میکرده اما الان نه! تو این یکسالی که دانشگاه قبول شده رفته سمت یادگرفتن برنامه‌نویسی! لابد همین‌طور که من فکر میکنم. 
احتمالا به خاطر همین خیالبافی‌هاست که اینقدر خل به نظر میام! :)) ولی من از خیلیا هم بهترم! 



مرگ من زمانی رخ خواهد داد که قصه‌ای برای نوشتن نداشته باشم.
  • هلیا استاد

این متن ارزش خواندن ندارد

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ
من نمیدونم چرا اینقدر بدنم به کافئین واکنش نشون میده! یحمتل فکر نکنم به هیچ ماده مخدری اینطور واکنش نشون بده. کاش اینقدر بی‌جنبه نباشه. یعنی یک فنجون نسکافه الان مغزم رو مثل ساعت بیدار نگه داشته.
کنارم یه بطری ۲ لیتری دوغ محلی گذاشتم که مگر بشوره ببره! همچنین یکم بنویسم که مغزم آروم بگیره.

سو‌ژه کم میبینم. کمتر فکر میکنم. کمتر به اطرافم توجه میکنم. یعنی مثل یک رباط از صبح تا شب کار میکنم و حتی گاهی میشینم پای تلویزیون! که این اصلا خوب نیست. شاید برای همین باشه که از کیفیت نوشته‌هام اصلا رضایت ندارم. اما حداقل این خوبی رو داره که اینجا وبلاگ هستش. همون فضایی که میشه راحت نوشت و راحت خونده شد. و حتی خیلی راحت میشه دو پاراگراف کاملا بی‌ربط نوشت و نگران نبود که چندتا آشنا قراره بخوننش. چون اینجا قدیمی عه. با همون حس عمیق غیر قابل توضیح. مثل حس خرید لباس عید برای یک بچه ۶ ساله.
  • هلیا استاد

عادت ماهیانه، سالیانه

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ

بعد از مدت‌ها تو خونه برای خودم تنها شدم. اینقدر که برای هر لحظه و هر ثانیه برنامه بیرون از خونه داشتم (دیدن دوستا، خونه مادربزرگ، خرید لباس برای برادر، محل کار، کلاس درس و ...) واقعا داشتم خفه میشدم. درسته که کارهایی که انجام میدادم باب میلم بوده اما واقعا و عجیبا (!) دلم میخواست میشد همونا رو تو خونه انجام میدادم.

فکر کنم هم خدا خواسته بهم حال بده و صدای بارون هم تنگ این تنهایی دلنشین که داره با خوندن آموزش متلب میگذره، کرده.

دیروز یه دوست عزیزی بهم میگفت داری به خودت بی‌احترامی میکنی. به خودت و اولویت‌هات. یکم از اون لذتی که تو از خودگذشتگی کردن می‌بری کم کن. جای دیگه و به یه نحو دیگ ارضاش کن. همیشه فکر می‌کردم مهم لذت بردن است. اما حالا باید بسنجم که لذت بردنم از سر عادت نبوده باشه.

  • هلیا استاد

اینستاگرام

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۲۵ ق.ظ

توی ذهنم داشتم میچرخیدم که مطلبی درباره اینستاگرام بنویسم. که هرچقدر فکر کردم تمامی آن چه به ذهنم آمد نظرات غیرتخصصی من بود. هیچ گونه پایه و اساس علمی نداشت برای همین از نوشتن منصرف شدم. کمتر از 15 دقیقه بعد این مطلب روی کانال ترجمان علوم انسانی گذاشته شد. اگر فرصت داشتید بخوانیدش، درباره‌اش فکر کنید. نوشته کاملی نیست اما ارزش فکر کردن دارد.


اینستاگرام تجسم هنری عصر نئولیبرالیسم است.

  • هلیا استاد

مرا با مهمانی رفتن بکش!

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ق.ظ

مدتی است شروع کرده‌ام به دفاع از حق خودم. یعنی توی خانه، دانشگاه، کار، جامعه هر جایی که احساس می‌کنم ظلمی در حقم اتفاق می‌افتد سریعا تلاشم را برای جلوگیری از آن می‌کنم. همیشه این ظلم به آن شیوه کلیشه که در ذهن همه‌مان نقش می‌بندد نیست. مثلا حتی اگر دلم نخواهد در یک مهمانی شرکت کنم و احساس کنم رفتن به آن‌جا باعث اذیت شدن و سر رفتن حوصله‌م  می‌شود سریعا بدون هیچ خجالتی و تعارفی می‌گویم من حوصله در جمع بودن را ندارم. البته شخصیتم به‌ گونه‌ای است که مخاطبم را هم ناراحت نمی‌کنم. 

از نظر من ظلم به هر شکلی می‌تواند اتفاق بیافتد و لزوما "تبعیض جنسیتی"، "آزار جنسی"، "خوردن حق دیگری" و غیره غیره به تنهایی ظلم محسوب نمی‌شود. گاهی حتی ابراز احساسات به گونه‌ای که دلت می‌خواهد و دیگری باعث فرو خوردن آن شود هم به نوعی ظلم است. امیدوارم هیچ‌گاه ظلمی در حق کسی نباشد. اما اگر فکر می‌کنید ظلمی درحق‌تان اتفاق می‌افتد، نفس تازه کنید و بجنگید.

  • هلیا استاد

عدم کنترل بر روی نق‌ها (!)

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ
من نق نمیزنم از نبودنم! من نق نمیزنم توجیه نمیارم از ننوشتنم! من اصلا این کار رو انجام نمیدم!
ولی واقعا درگیر بودم. فرصت نفس کشیدنم بعضی روزا ندارم! کار کردن و همزمان درس خوندن. به فکر کارهای بیشتر بودن و توسعه دادن کسب و کارهای شخصی که بعدا بتونی مستقل باشی واقعا آدم رو از پا درمیاره. اره دلم میخواد درس بخونم، حریصانه دلم میخواد درس بخونم و از وقت های خالیم استفاده کنم. خوندم. خیلی درس خوندم، نسبت به من درس نخون اره خیلی خوندم.

دروغ گفتم. فقط دارم خودم رو توجیه میکنم. من وقت داشتم. بین کار، تایم ناهار. حتی بین استراحت درس خوندنام. جمعه های بی حس و حالی که بدون درس خوندن و کتاب خوندن و بدون هیچ کار مفیدی گذشت. من همه این مواقع میتونستم بنویسم که ننوشتم. که همین باعث شد از خودم دلخور باشم. 

قرار بود نق نزدم که زدم. اره ما کارایی که دلمون نمیخواد رو خیلی وقتا انجام میدیم. میدونیم که نباید انجام بدیم. بعدش هم پشیمون میشیم. منم یکی ازون نفراتم. بسیار هم غصه غصه میخورم. (اونقدر زیاد که الان دوبار تو یک جمله نوشتم و اصلا حواسم نبود)
مثلا همین دیشب، میدونستم دارم کار اشتباهی رو انجام میدم، میدونستم دارم قضاوت نا به جایی رو میکنم. میدونستم ولی ادامه دادم. هیچ کنترلی هم روی واکنش‌هام نداشتم. 

فکر کنم جمع بندی خاصی برای این متن نباشه، چون افکار این روزام هیشکدوم به جمع بندی خاصی نمیرسه.
  • هلیا استاد