کاکتوس و من

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت» ثبت شده است

پساپیک

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ب.ظ

باید از پیک بعضی لحظه‌ها گذر کرد. یعنی بعضی روزها و بازه‌های زمانی در زندگی وجود دارد که بسیار حال آدم را می‌گیرد. همه مشکلات درست در همان لحظه سرازیر می‌شوند و تو نمیدانی دقیقا چه خاکی باید بر سرت بریزی؟ (دور از جان بقیه!) از این زمان‌ها کم نیست، یعنی احتمالا حداقل 2 بار در سال برای هر کسی وجود دارد و یا با توجه به بازه زمانی آن اتفاق‌ها، ممکن است کمتر و یا بیشتر شوند. ولی خب به هر حال باید از آن‌ها گذشت.
زمان‌هایی نیز وجود دارد که پساپیک به حساب می‌آیند!! در این مواقع شما نوعی حس آزادی دارید و خودتان را بسیار رها می‌پندارید. درست در همین مواقع است که نوعی جوگیری به سراغ آدم می‌آید که باعث می‌شود تمامی روزهای تلخ و سختی که به دلیل خاصیت فراموشی از یاد برده است، برای آینده خود برنامه‌ریزی کند. اگر نفهمیدید چه گفتم حق دارید! 
با مثال توضیح دهم راحت تر درک میکنید! اینجانب با انتخاب سخت‌گیرترین استاد راهنما پایان‌نامه در دانشکده‌مان، روزهای پرفشاری را برای خودم ساختم. اما خب نتیجه کار نیز بسیار دلنشین بود. حالا که از روزهای سخت عبور کرده‌ام، دیگر از بی‌خوابی‌های صبحگاهی و تپش قلب ناراحت‌کننده یادم نمی‌آید، دوباره برای سمینار و پایان‌نامه ارشد به همان استاد عزیز مراجعه کردم.
میخواهم بگویم، انسان نسیانگر است! یادش می‌رود و باز خودش را می‌اندازد وسط کلی سختی! که قطعا خودش آن‌ها را انتخاب کرده است. حالا اگر دو روز دیگر آمدم اینجا و پست گذاشتم که همه چیز سخت و غیرقابل تحمل شده، زمان ندارم و فلان و بهمان (!) همین پست را بر سرم بکوبید! :) و جوگیری پساپیکی را به خاطرم آورید.

  • هلیا استاد

بدون توضیح اضافات

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ب.ظ

سر ظهر گرم بهاری، روبروی کولر ماشین، داستان تکراری روزهای ابتدایی را تعریف کند و تو هم با همان ذوق و شوق بار اول، گوش بنشینی تماشایش کنی.

زندگی دقییقا همین لحظه هاست.

  • هلیا استاد

مرغک بی نور

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ


بال فرشتگانِ سحر را شکسته اند

خورشید را گرفته و به زنجیر بسته اند
امّا تو هیچگاه نپرسیده ای که:
— مَرد!
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند؟
گاهی چنان در این شبِ تب کردهء عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مَرد
اندیشه میکند:
— شب را گذار نیست!
امّا به چشم های تو ای چشمهء امید
شب پایدار نیست!
.
.
شعرِ #در_زنجیر
کتابِ #تاسیان
از #هـ_الف_سایه
  • هلیا استاد

رضا ثروتی

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۱ ق.ظ
دیروز را در میان یکی از آن بهترین روزهای زندگیم قرار دادم. به شکل شگفت‌انگیزی تجربه‌ایی جدید و لذت‌بخش بود. از همان روزها و اتفاقات که شبیه‌شان فقط توی فیلم‌ها می‌توان دید.

** لحظه اولی که در سالن اصلی تئاتر شهر را باز کردیم، ناگهان صدایی میخکوبمان کرد. "کی به اینا اجازه داده وارد سالن بشن؟" چنان کوبنده فریاد کشید که تقریبا خفقان گرفته بودیم و خیلی سریع اما با همان نظم همیشگی راه رفتنمان به سمت ردیف دوم رفتیم. آرام توی صندلی‌مان خزیدیم. هیچکدام حتی به صورت دیگری نگاه نمی‌کرد. گرم سخنرانی داغی بود. صحبت‌های رضا ثروتی ربطی به موضوع کارگاهش که "شعر تاتر" بود، نداشت. مشخص بود از کسی، چیزی و شاید جایی دلش گرفته و حالا دارد سر ما خالی می‌کند. هر چند به قول خودش شخصیت صفر و یکی داشت. یا حالِ خوب خوب یا کاملا از بین رفته.
رضا حرف میزد و من کیف می‌کردم. حرف می‌زد و من اوج می‌گرفتم. از غول‌های تئاتری، جشنواره‌های تئاتر ایتالیا، شوپن تا شهید همت گفت. از آن جنس حرف‌‌هایی بود که همیشه برای شنیدنشان التماس دنیا را می‌کنم. خودش هم از آن جنس آدم‌هایی بود که برای دیدنشان و کمی معاشرت از کلاس‌های دکتر باقری‌ام میزنم! بعد از آنتراک میانی، همه را به روی صحنه خواند، حتی مایی که به عنوان گزارش‌گر رفته بودیم. اولین تجربه تمرین ابتدایی تئاتر روی صحنه شور عجیبی در من به پا کرد. رضا بیشتر از آن‌که درس بدهد، خاطره می‌گفت. خاطره‌هایی که میان هر کدامشان، زندگی نهفته بود. تصویر خاطرات و شیوه‌ی زندگی کردنش حال غریب و عجیبی داشت. زندگی بدون ترس، بدون بند و رها رها. اجازه‌مان نمی‌داد سالن را ترک کنیم. نگه‌مان داشت تا شعری از بورخس بخواند و سپس ما دو نفر، سالن را در غریب‌ترین شکل ممکن ترک کردیم تا به کلاس بعدی‌مان برسیم. و اما شعر این بود:

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی کوشم بی نقص باشم
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع ، چیزهای کوچک را جدی تر می گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می کنم
بیشتر به سفر می روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد ، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی شک لحظات خوشی بود اما
اگر می توانستم برگردم
می کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

اگر نمی دانی که زندگی را چه می سازد
این دم را از دست مده

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، می کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم

                      خورخه لوئیس بورخس **


و تا پایان روز، می‌اندیشیدیم که چرا بیشتر از این زندگی نمی‌کنم.


  • هلیا استاد

خود شناسی به سبک من

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۵۶ ب.ظ

من، یعنی نوشتن. و اگر نوشتن را از یاد ببرم، و اگر در میان کلماتی که از مغزم سرازیر میشوند غوطه‌ور نشوم، گویی از خود دور افتاده‌ام.

من، یعنی خواندن. که اگر شبی، روزی، ساعتی و زمانی چشمانم، لطافت واژه‌ها را لمس نکنند، گویی مرده‌ایی بیش به حساب نمی‌آیم.

من، یعنی آرامش. به گونه‌ایی که شاید وجودی ترین وجودم، آرام خوانده می‌شود. که گویی تشویش و اضطراب دورترین منظره‌ایی اییست که می‌توانم تصویر کنم.

من، یعنی رقص. دست‌ها، پاها و پیکره‌ام بایستی که میان زمین و هوا دائما به سان شاخه‌های مجنون بید به رقص آیند. که اگر چنین نباشد شاید که از ریشه خشکیده باشم.

من یعنی هزاران هزار حسی، کاری، فعالیتی و دوست داشتن ‌هایی که انجام ندادنشان به مساوات مردگی‌ام خواهد بود. یا شاید زنده‌گی در اوج مردن. یاد بگیریم در کنار آدم‌ها، خودمان را دوست بداریم. که شناختن خود، همان تلاش برای زندگیست.

  • هلیا استاد

عذر خواهم که شاید نفهمید چه گفته‌ام!

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ب.ظ

به احتمال زیاد برای کسی که مینویسم هیچ‌قت نوشته‌ام را نخواهد خواند. اما من می‌خواهم که بنویسم. و فقط برای او. او از جنس من است. دختری با تمام ویژگی‌ها و جذابیت‌های یک زن. با وقار و بی‌آزار. حداقل آن‌که به من یا اطرافیان من آزاری نرسانده است.

تا همین چند ماه پیش، من به خودم یعنی به افکارم اجازه‌ی قضاوت درباره‌ی شخصی را داده بودم که تنها حرف‌های دیگران را درباره‌اش شنیده بودم و دریغ از حتی یک ملاقات حضوری. فکر بد نکنید! نه! هیچ‌گاه هم بدی او را برای کسی نگفته بودم. اما همین که توی مغزم درباره‌اش پیش‌داوری کردم این روزها کمی دلم را غمزده می‌کند. کاش می‌شد به او زنگ بزنم و بگویم چقدر از این‌که این روزها از صمیم قلب خوشحال است و همه این را می‌دانند، خوشحال هستم. کاش میشد به او بگویم که قوی‌ترین سرباز عاشقی است. که برای نگه‌داشتن همسر و همراهش همیشه همین طور محکم به میدان نبرد قدم بگذارد.

پایان این جمله کمی جراتم داد برای فرستادن پیامی صمیمانه و حتی کمی خواهرانه. باشد که دل به دریا بزنم.

  • هلیا استاد

خاطرات روزانه

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۴۲ ب.ظ
یکی از آرامش‌های این روزها که به تازگی یافتمش، امنیت کامل برای گفتن و حرف زدن از گذشته‌ام است. امروز، همین امروز من جرات کردم وقتی که گفت برای ناهار به فلان رستوران برویم، بگویم که آن جا خاطرات زیادی دارم. و لبخندی مملو از اطمینان تحویل گرفتم و سپس گفت: "باشد. می‌رویم هرجا که دلت بخواهد." دلم آرامش می‌خواست و احترام به گذشته‌ام. که هر دویش را با دستانی بی‌نیاز تحویلم داد.
خواستم که جایی، برای کسی که شاید بدانم و ندانم کیست گفته باشمش.
  • هلیا استاد

تصویرِ آب‌نباتیِ ململی

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ
یکی از دقیق‌ترین تصویرهایی که از دوران دبستان به یاد دارم، یکی از روزهای زمستان است. کلاسِ پنجمِ یک. زنگ تفریح خورده بود و هیچکسی توی کلاس نبود. روی جالباسی، که یکی از دیوارهای کلاس را سرتاسر پوشانده بود، تنها یک گرمکن بود. سورمه‌ایی رنگ بود و جنس خاصی داشت. مال نگین بود. آخر این بچه هم خودش و هم ژاکتش یک طور عجیبی بودند. اصلا همیشه این حس را به من می‌داد که یک روزی فیلسوف می‌شود. یا شاید هم دانشمند. توی آزمایشگاه مشغول مخلوط کردن چند ماده‌ی شیمیایی تصورش می‌کردم. دوست صمیمی نبودیم اما همیشه لازم نیست لحظه‌های زیادی را با یک نفر بگذرانی تا بتوانی با او صمیمی شوی. این را همین چند روز پیش فهمیدم. وقتی که بعد از مدت‌های طولانی میخواستیم همدیگر را ببینیم. دقیقش را بخواهید برای سومین بار بعد از دوران دبستان. که اولین بارش تصادفی در یک گالری عکس بود و در حد ۵ دقیقه! رشته‌ی کلام را گم نکنم. داشتم میگفتم. همین چند روز پیش بود که فهمیدم چقد خاطره‌اش برایم عزیز است. همان لحظه‌ایی که برای اولین بار تلفنی با او حرف زدم و قرار گذاشتیم یک ساعت بعد همدیگر را ببینیم. همان لحظه‌ایی که وارد پردیس کتاب امام شدم و سرش روی کتابی خم بود و داشت با ولع زیادی آن را صفحه به صفحه تماشا می‌کرد. همان لحظه‌ها بود که فهیدم ممکن است کسی روی هم رفته توی این سال‌های زندگی بیشتر از ۵ ساعت شما را ندیده باشد اما برای ۱۵ سال با او احساس راحتی کنید. که همه زیر سر همان تصویرِِ شیرین آن ژاکتش است!

برای نگین...
  • هلیا استاد

بچه گریه می‌کند مادر هم

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ب.ظ

به تازگی جایی میان همین وبلاگ‌ها خواندم که زنی جوان نوشته بود، از سختی‌های بعد زایمانش نوشته بود. حتی قبل‌تر هایش. از این‌که از چند ماه قبل سبزی پاک کرده، خرد کرده، سرخ کرده و در فریزر گذاشته است. تصورش کردم که با شکمی برآمده که احتمالا دارد نفس نفس می‌زند. بالای قابلمه‌ی غذا ایستاده است. برای روزهایی که بچه جان آن قدر گریه می‌کند که امان نمی‌گذارد تا لحظه‌ایی کارهای خانه‌ات را انجام دهی، غذا می‌پزد. از این نوشته بود که مادرش هم توان کافی برای کمک کردن به او ندارد و مانده است دست تنها. اینطور فهمیده می‌شد که شوهرش هم در شهر دوری کار می‌کند و احتمالا از بعضی کمک‌های مردانه هم گاهی بی‌نصیب می‌ماند. 

چقدر دلم می‌خواست هم شهری‌اش میبودم و می‌توانستم حداقل نوزادکش را چند ساعتی نگه دارم تا بتواند کارهای روزانه‌اش را انجام دهد. آخر من برای خانم‌های جوانِ فامیل زیاد بچه‌داری کرده‌ام. ثانیه‌های سختش را هم درک می‌کنم. مرا به یاد خاطره‌ای می‌اندازد که مامان برایم از روزهای نوزادی ام تعریف می‌کند. یادم باشد یک وقت از آن واقعه‌ی خاطره مامان بنویسم.

  • هلیا استاد

بوی عید می‌هد یکشنبه‌ها

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ب.ظ
من عاشق یکشنبه‌ها هستم. از کودکی یکشنبه‌ها را یکجور دیگری دوست داشتم. مثل مادری که فرزند ته‌تغاری اش را یکجور دیگری تحویل میگیرد. قبل‌تر‌ها دلیل خاصی برای این دوست داشتن وجود نداشت. امّا حالا هزار و یک دلیل برای دوست داشتنش یافته‌ام. مثلا بوی ضد عفونی کننده‌ها و سفید کننده‌هایی که توی خانه پیچیده است یکی از همان دلیل هاست. یکشنبه‌ها روز تمیزکاری است و همه جا را بوی اسپری شیشه پاک کن و وایتکس برمی‌دارد و یادآور آن می‌شود که هر چه زودتر از تختت بلند شوی و زندگی‌ات را برنامه‌ریزی کنی. اصلا یکشنبه‌ها در اوج شلوغی و بهم ریختگی‌اش، امید داری که آخر روز بوی تازگی هیکلت را سرشار می‌کند. و آدم به همین امیدهاست که زنده است.
خلاصه که زندگی هم با همین دلیل‌های پیش پا افتاده است که هنوز ارزش زیبا خواندن دارد.
  • هلیا استاد