کاکتوس و من

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت» ثبت شده است

احمق که شاخ و دم نداره

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ب.ظ

این دورانی که از ورود ویروس لعنتی شروع شده، دوران بسیار بسیار عجیبیه! کار به هیچی ندارم فقط اومدم یکم درد دل کنم چونکه خب توی اینستاگرام نمیشه راحت گفت چون کلی آدم بهشون بر میخوره! البته باید بگم به جهنم بذار بربخوره ولی خب متاسفانه یه تعدادیشون روم نمیشه اینقدر راحت بگم.

 

ببین! طرف تابستون ازدواج کرده، توی همین شرایط! مراسم و اینجور چیزا هم که گرفته! بعدشم رفته ماه عسل سفر!! آخر هفته‌ها هم دسته جمعی میرن باغ و از همه این اتفاقات عکس و فیلم هم میذاره توی اینستاگرام ولی بازم تا اینجا اوکی، دوست داری برادر من اینکارا رو بکنی؟ باشه. اصن مختاری برای زندگی خودت تصمیم بگیری بر اساس شرایط خودت. ولی اینکه کما یک گوسفند میای هر روز استوری میذاری شرایط خیلی بده سفر نرین مهمونی نرین! دیگه نهایت وقاحت و پرروییه! چجوری روت میشه واقعا؟! حداقل تو دیگه سکوت کن!

 

یا مورد بعدی طرف شوهرش کرونا گرفته و مریض شده و تو قرنطینه‌ست، خودشم همینطور. بعد راست راست بعد چند روز میاد بیرون و بدون ماسک عکس و فیلمم از این شیرین کاریاش میذاره. جزییات رو دیگه نمیگم چون که مشخص میشه کیه و یا آشنا میخونه بعد بهش برمیخوره! ولی زشته. واقعا زشته. (البته مخاطب همین دو جمله 3 نفر از آشنایان خودم میتونن باشن پس بعید نیست به تعداد بیشتری بر بخوره! چون احتمالا بدون سر و صدا این قضیه رو انجام دادن)

 

یا یکی دیگه بود، نگفت به هیچکس کرونا گرفته! حداقل به اونایی که باهاشون در ارتباط بودی که بگو مریض بودی! چرا اینقد بی‌مسئولیتی بیشعور؟!

 

یعنی من به حدم رسیده بود دیگه نمیتونستم یه جایی نگم که کسی نخونه! همین والسلام

  • هلیا استاد

حسن

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۳ ب.ظ

دیروز مامان گفت حسن (همکلاسی امیرعلی) بهش پیام داده گفته "مامانِ استاد امروز بچه ها رفتن مدرسه؟ امیرعلی خوشحال بود رفته مدرسه؟ کسی نپرسید از شما که از حسن خبری دارین یا نه؟" 

چندتا پیام داده بود که به اندازه هر کدومش میتونستم ده ساعت اشک بریزم. باباش به خاطر مشکل مالی نتونسته مدرسه ثبت نامش کنه و مامانش هم درگیر نوزاد جدید خونواده ست! مشکل مالی دارن و بچه سومی رو هم مسبب بدبختی شدن. باورم نمیشه! چطور نمیتونن جلوگیری کنن؟ حداقل از ترویج بیشعوری. اسم بچه رو هم گذاشتن ابوطالب که خوش قدم باشه و روزی رسان و حامی پدر! چطور میشه این قدر زیاد احمق بود؟ عوضی بود و خودخواه؟ پدرش به بچه گفته بود "تو استعداد نداری پسرجان، بیا کنار خودم دم مغازه کار کن بهت ماهی دو سه تومن حقوق میدم!". واقعا با هر پیامی که مامان از حسن میخوند عصبی‌تر میشدم.

کاش میتونستم پدرش رو ببینم، اینقدر داد میزدم سرش و اونچه حقش هست رو بارش میکردم تا بیشتر غرق بشه تو نفهمی و بیشعوریش.

پارسال هم مامانِ حسن، برده بود بچه رو پیش دعا نویس. دعا نویس هم تجویز کرده بود که من باید ببرمش حموم! :| بچه قد بلند و خوشتیپِ خوبی هم هست. حسن شانس آورد که مامان بی مغزش، قبل از انجام تجویز اون کلاش به صورت شانسی با مامان من تلفنی صحبت کرده بود. آخ که اگر مادرش رو ببینم به خودم اجازه میدم بزنم توی گوشش. محکم، جوری که ...
عاجزم از نوشتن باقی مطلب

  • هلیا استاد

شنبه‌ی شگفت‌انگیز

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۴۱ ق.ظ

قرار بود دیروز بنویسم ولی خب ترجیح دادم کل روز رو فقط استراحت کنم! استراحت کردما، خوابیدم، خوابیدم، خوابیدم و رفتم اطراف شهر تو باغا گذروندم و باز استراحت کردم.

حتی صبح هم با تاخیر اومدم سر کار و بیشتر خوابیدم تا این پروسه استراحت مغزیم رو به حد برسونم.

امروز هم همون شنبه‌ معروفی هست که همه‌مون میخوایم شروع کنیم. که بنده ابتدا روز رو با برنامه‌هام شروع کردم تا بتونم بدون شعار (!!) ازش بنویسم. که البته خبر مهمتری رو همین الان خوندم که مسابقه عکاسی تیم دکتر میم دور جدیدش داره شروع میشه. که خیلی هیجان زده‌ام الان. تو مسابقه قبلی این حقیر (مثلا خیلی متواضعانه :)) ) مقام اندکی رو کسب کرد و می‌خواد برای این سری از مسابقات هم به طور جدی فعالیت کنه :))شما هم دوست داشتید شرکت کنید که کار خیر داره در کنارش.

خب از  برنامه‌هام بگم. زبان خوندن رو به طور جدی شروع کردم و دارم ادامه میدم. انگلیسی مرور میکنم، فرانسه و کره‌ای رو دارم از روی این سایت لغات و مسائل پیش پا افتاده‌اش رو یاد میگیرم. که خب برای شروع خیلی خوبه. نهایتا با یک کتاب خودآموز که باز بعدتر معرفی می‌کنم میشه به راحتی تا حد خوبی جفت زبان‌ها رو تسلط نسبی پیدا کرد. 

خلاصه یه روز با انرژی بسیار زیاد شروع کردم. که چون برنامه‌هام تا حد قابل قبولی جلو اومده انرژیم داره بیشتر هم میشه. این برنامه و صحبت از برنامه فعلا که روی من جواب داده! تا ببینیم بعدش چی پیش میاد.

  • هلیا استاد

چیه همین امتحان!

دوشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ق.ظ
باید اعلام کنم که از دوره امتحانات شدیدا متنفرم. البته فقط یه بخش اندکیش مربوط میشه به خود امتحان و امتحان دادن و درس خوندن، یه بخش عظیمیش مربوط میشه به اینکه مجبوری تو دو سه هفته کاملا عادتای زندگیت رو ترک کنی و یه مدل زجرآوری زندگی کنی. قرار بود کلی چیزی بنویسم، از جام جهانی چشمهایت و غیره و غیره. نه تنها ننوشتم که حتی فرصت نکردم وبلاگهایی که دنبال میکنم رو بخونم. 
از امروز تا امتحان بعدی یک هفته فرصت هست. با فراغ بال :)) میتونم دو سه روزی به زندگی عادی برگردم.
  • هلیا استاد

یک بانو یک شهروند نمونه

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ب.ظ
از صبح نتونستم کمی وقت پیدا کنم که از این مهم بنویسم.
این قضیه مهم این هست که امروز با دوچرخه اومدم سرکار. بعله اینجوریاس. شما دارید وبلاگ خانم محترمی رو می‌خونید که از این به بعد قراره چند روزی در هفته با دوچرخه بیاد سرکار، تا شهر رو پاکیزه نگه داره و سوخت فسیلی رو نسوزونه. جلوی دی اکسید کربن وارده به هوا رو بگیره و با معضلات اجتماعی دوچرخه سواری بانوان مقابله کنه. اونم چطوری با فرهنگسازی. اینجوریاس.
بنده در حال حاضر باد به غبغب انداخته‌م و در بوق کرنا میخواهم جار بزنم که بالاخره تونستم. توان مقابله اجتماعیش رو که تماما پیدا کردم. میمونه توان جسمانیش که امیدوارم با این دو ماه پیگیر ورزش کردن اخیرم که در ادامه هم خواهم انجام داد ( :))) ) پیدا کنم. چه جمله‌یی شد. در صورتی که تصادف نکنم، تا زمانی که توان دارم من رو در حال رکاب زدن خواهید دید.

#از_خودمون_شروع_کنیم
  • هلیا استاد

من مظهر امید بودم

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

اینکه یک جوان 23 ساله، در زمان اوج فعالیت و انرژی و خلاقیتش، هیچ انگیزه‌ایی برای کار کردن نداشته باشد و آینده را چیزی جز تباهی نداند چیز عجیبی نیست؟ نه؟ 
متاسفانه عجیب نیست. که همه ما به نوعی به آن دچاریم و من به این ناامیدی رسیده‌ام. ناامیدی از اینکه سنم، سن ریشه کردن است. از طرفی دارم ریشه می‌کنم و زندگی می‌سازم و ریشه‌هایم در حال خشک شدن از طرف دیگر. که نه منی باقی بماند و نه ریشه‌یی. شما چطور در این اوضاع دوام می‌اورید؟ بگویید تا کمی آرام بگیرم.

  • هلیا استاد

سلبریتی‌های کاغذی

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۴۴ ب.ظ

تا مدت‌ها پیش که تو دوران نوجوانی به سر می‌بردم فکر می‌کردم که فقط نوجوان‌ها هستن که عشق به بازیگر و فوتبالیست و خواننده و فلان و بهمان رو تجربه می‌کنن. یعنی همه‌ش فکر می‌کردم که من و شقایق نهایتا تا سوم دبیرستان عاشق فیلم کره‌یی باشیم بعدش دیگه خوب میشیم! یعنی بزرگ می‌شیم.

آره اون موقع‌ها گذشت و خیلی از اون علاقه‌های دبیرستانی و حتی دوران دانشجویی کارشناسیم رو از دست دادم اما به مرحله جدیدی از علایق وارد شدم. دقیق‌تر بخوام بگم و به صورت موضوعی، باید بگم من دارم علاقه و عشق به نویسنده‌هایِ نادیده‌یِ کتاب‌های مورد علاقه‌م رو تجربه می‌کنم. به این صورت که اینقدر شخصیت نویسنده برام از لابه‌لای جملات و داستان ساختگیش یا خط فکریش جذاب می‌شه که میرم سراغ کتاب‌های بیشتر ازش و سعی می‌کنم هر نوشته‌یی داره رو بخونم. بعد اونقدر می‌شناسمش که دلم می‌خواد بتونم یه روزی کنارش بشینم و باهش هم صحبت بشم. البته اگر زنده باشه.

خوشحالم حداقل از اینکه پیشرفت بزرگی داشتم و این علاقه از خواننده محبوب تینیجری "حسین تهی" :))) به نوسینده‌های بزرگی مثل "برشت" و "اشمیت" تغییر پیدا کرده اما میل عجیبی دارم که بدونم قراره تو آینده این عشق به آدم‌های معروف رو تو چه زمینه‌یی تجربه کنم؟

  • هلیا استاد

وروره جادو

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۷ ق.ظ

همین‌طور که سرم پایین بود و داشتم میان همهمه و شلوغی، چند خطی از کتاب سال بلوا را می‌خواندم، صدایی مضحک داشت نزدیک می‌شد. به من نه! به فیلم‌بردار که کنار صندلی من ایستاده بود، نزدیک می‌شد. به نظر من از همه تنفرانگیزتر کسانی هستند که یکهو وارد مجلس می‌شوند و بدون آن‌که گوش بدهند یا حتی برایشان مهم باشد که طرف مقابلشان چه حرفی دارد می‌گوید، بدون بند حرف می‌زنند.

تقریبا جلوی سالن نشسته بودم و منتظر شروع شدن مراسم بودم و در دلم عمیقا میخواستم که این زن زودتر برود و یک صندلی پیدا کند و یک جایی بنشیند. هرچند سرم را تمام طول آن مدت که زن اطرافم بود بالا نیاوردم، اما احتمالا قیافه‌م را هر کسی می‌دید شبیه قاتل‌های زنجیره‌یی خونسرد تصورم می‌کرد. 

در طول مراسم هم به جای گوش دادن، مدام در گوش بغل دستی‌ش (احتمالا نظرات کارشناسانه‌ش را) وز وز می‌کرد. حس کردم که چقدر در لحظه می‌توان خوشبخت بود، آن هم به این صورت که کنار آن زن ننشسته باشی! و هیچوقت فکر نمی‌کردم جز جلوی در خانه‌ی شمسی خانوم و خانوم‌های محله در حال پاک کردن سبزی بتوان نظیر این زن را یافت، چه رسد به یک محفل ادبی!

  • هلیا استاد

جنایت قاب

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۴۹ ب.ظ

عکس‌ها جنایتکارند. با تمام خوبی که در حق بشریت کرده‌اند، یک جا باعث پسرفت بشریت شده‌اند. شاید بهتر است بگویم اینستاگرام یک قاتل بالفطره است. قاتلی که همان یک ذره صداقتی که در میانمان بود را از بین برد. زمانی که دوست پسر دوستم به من گفت "از اینکه فلانی هر کجا می‌رویم اول عکس می‌گیرد بعد آپلود می‌کند بعد برای فلانی جون می‌فرستد، دارد حالم بهم می‌خورد و من نمی‌توانم ذره‌یی تحمل کنم زندگی با چنین کسی را"، همان روز بود که فهمیدم اینستاگرام یک تازه به دوران رسیده‌ییست که قطعا ریشه‌ی ما اشرف مخلوقات را به کثافط خواهد کشید. شما بگویید حداقل 90درصد استوری‌هایی که از دوستان و اطرافیانتان می‌بینید حال به هم زن نیست؟ راستش را بگویید که شما هم از این شوآف‌های الکی خسته شده‌ایید یا نه؟

وقتی می‌گویم الکی، یعنی عکس زبان بسته نیست! حرف می‌زند! سطح پایین بودنش توی ذوق می‌زند! 
حرفم را پس می‌گیرم. عکس‌ها معصوم‌اند. جنایت را ما در حقشان انجام داده‌ییم. حتی فتوشاپی‌هایشان، همان‌چه که هست را نمایش می‌دهند. این ما بدبخت‌ها هستیم که حالا نقابمان شدهاست یک مشت خزعبلات سانتال مانتال شده توی کافی‌شاپ‌های به دردنخورتر! 

به گمانم چیزی بیش ندارم برای گفتن که این قصه سر دراز دارد.
نیمه تمام بماند برای وقتی که آن قدر سرخورده نبودم از انتخاب مسیر

 
  • هلیا استاد

چاره‌یی نیست، دل غم دارد

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۶ ق.ظ

با حرف‌هایی که این چند روز از دوستان دور و نزدیک شنیدم گویا این موضوع "از دست دادن انگیزه" پدیده‌ای واگیر است. تقریبا بازه‌ی سنی وسیعی را هم در بر می‌گیرد. یعنی نوجوانان تا پدر و مادرانمان دچار این بی‌انگیزگی شده‌اند که خب مانند تمامی مسائل اجتماعی نیاز به تحلیل دارد و عوامل زیادی در آن دخالت دارند. ذهن منِ مهندس صنایع که همیشه کار تحلیل سیستم از وظایف جدانشدنی‌مان هست به سمت و سوی تحلیل محیط بیرونی و درونی، گرایش پیدا کرد اما عجیب یاد خاطره‌یی افتادم.
سال سوم دانشگاه بودیم، برای پروژه درس تحلیل سیستم‌ها موضوع "فرار مغزها" را انتخاب کردیم. شاید دلیلش این بود راهی برای ماندن پیدا کنیم. یا حتی حداقل خودمان را قانع کنیم که بمانیم می‌شود همه چیز را آباد کرد. تصمیم‌مان هم به نرفتن شد. همه آن جمع حداقل خودمان را قانع کردیم و به نتایج جالبی رسیدیم! 

دو سال بعد یعنی امسال، 6 نفر از دوستانم مهاجرت کردند. و من نیز ذهنم برای یادآوری آن دلایل لعنتی برای ماندن، هیچ یاری نمی‌دهد!

  • هلیا استاد