کاکتوس و من

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت» ثبت شده است

تن درمانی روح

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

این درد گردن و مشکلات مهره هایم انگار موهبتی بود که از جانب خدا یکراست افتاد توی دامن من. شاید همه فکر کنند که دختر جوان توی این سن و سال چرا باید اینطور شود؟ خودم هم این فکر را میکردم اما زمانی که دکتر برایم ١٠ جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد گفتم این همان چیزی بود که درست این موقع از زندگی ات، وسط بحران و سختی و رنجِ دلتنگی به آن احتیاج داشتی.

اتاقک های کاملا سفید پوشی که یکی شان را یک ساعت در اختیارت میگذارند. اول تشریفات آماده سازی را انجام میدهند و سپس دستگاه عبور جریان برق را میچسبانند به دست ها و گردنم. به مسئولش میگویم تا جایی که امکان دارد جریان را زیاد کند. در تنهایی چشمانم را به سقف سفید رنگ میدوزم و تصور میکنم مرا به صندلی شوک الکتریکی وصل کرده اند. بعد خودم از خودم اعتراف میگیرم. به خودم فرصت میدهم تا بدون نظر دیگران برای آینده ام تصمیم بگیرم. ٣٠دقیقه تمام فرصت دارم به بود و نبود خودم فکر کنم. اینکه چیزهایی که تا کنون میخواستم همان چیزهایی است که میخواهم، نه آنکه فقط و فقط منظره ایی گلگون از خاطرات رنگی را پیش چشمانم مجسم کنم و یا بدترین جلوه های تجربیاتم را یادآوری کنم، کمی با چاشنی عقل اما نه با بدبینی. در بین این تعادل ها میگردم به دنبال باید ها و نباید ها، امیدها و نا امیدی ها یا بهتر بگویم 'نباید امیدی ها'. و در نهایت جنگیدن هایی که دلم میخواهد و نمیتوانم به آن ها تکیه نکنم.

بعد هم مدتی زیر نورِ قرمز داغی که بر پشتم میتابد، درد گردن یکراست خودش را میکشد سمت قلبم و مرا مجبور میکند افکارم را متمرکز کنم که جمع بندی آن روز را انجام دهم.

خلاصه که به جلسات فیزیوتراپی، با اشتیاق زیادی پناه میبرم. 


پ ن: جریان زیاد برق آنقدری نیست که اذیت شوم. من از اذیت کردن یا آسیب زدن به خودم لذت نمیبرم.

  • هلیا استاد

قدر دانی برای یک عمر زندگی

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

همیشه یاد گرفته ام قدر دان آدم ها باشم. خواستم بعد از چند روز شروع کنم به نوشتن و شروع زندگی. شروع که نه، بهتر است بگویم ادامه همان زندگی. نمیدانستم از کجا بگویم و چه بگویم، تنها چیزی که به ذهنم رسید قدر دان بودن است. سپاس گزاری از همه بودن ها، یاد دادن ها و کمک به بزرگ شدن های من.

تجربه خوبی که شاید بتوان بعدها از آن به عنوان افتخارات زندگیم از آن صحبت کرد. به بودن آدمی که داشتنش بالیدن است. قرار است تا ابد جزئی از زندگی اش باشی. و این خوشایند ترین بخش داستان است. شاید برای گفتن حرف های بیشتر احتیاج به زمان داشته باشم. همین که توانستم شروع به گفتن افکار کنم پیشرفت بزرگیست. 

ذهنم یارای نوشتن بیشتر را ندارد. اما من دوست هایم را از دست نمیدهم. همیشه دوستم باقی میمانند. 

پریشان گویی هایم را عذرخواهم، فکر آشفته فقط با نوشتن آرام میگیرد.

  • هلیا استاد