کاکتوس و من

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت» ثبت شده است

نارنجِ کیانی

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ


رنگها برای من نقش بسیار پیچیده ایی دارند. ابراز احساسات همیشه برایم دشوار بوده، به همین دلیل از حس و حال رنگ ها استفاده میکنم تا منظورم را با کمترین تحریف به مخاطبم منتقل کنم. باور دارم که شاید واژه ها خطا کنند اما رنگ ها نه. آن ها همانطور که هستند، همانقدر عریان، به افکار دیگران میریزند و خب این طیف وسیع آن هاست که تکرار را هم کم میکنند و از روزمرگی ها دور.

آرزوهایم، حرف زدن رسمی و غیررسمی ام، نوشته هایم، همه و همه مملو از رنگ های متفاوت است. آدم ها هم رنگ های مختلفی دارند. یکی که ثابت است و بیانگر شخصیت کلی شان است و معمولا یک رنگ هم که بسته به حال و هوایشان تغییر میکند.

کیانا، صاحب این عکس از دوستان نارنجی ام است. یکبار او را از دور، و یکبار هم از نزدیک دیده امش اما انگار سال های سال است که میشناسمش. آنقدر مهربانی اش را میشود در طیف های مختلفی از رنگ نارنجی گستراند که تمامی ندارد. خنده هایش را یکبار بیشتر نشنیده ام اما آنها از نارنجی پرشور و هیجان تا ملیح و آرام به گوش مینشینند. بهرحال او یک نارنجی به تمام معناست. سرشار از قند و گلاب.



عکس از: آتی فنائی

  • هلیا استاد

خنده هایمان، واقعی؟

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

آخر چطور می توانست آنقدر بی خیال باشد. بی اعتنا به همه ی اتفاقاتی که افتاده بود داشت میخندید. خودم دیدم. توی آن عکس لعنتی، با دو نفر از دوستانش بود. خود خودش هم بود. با همان ظاهر همیشگی، همان رفتار، همان لباس ها. انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده بود. جریان خونِ داغ توی مغزم شدت گرفته بود. سرم به شدت درد میکرد. مگر نباید کمی هم دلش میگرفت؟ چطور به خودش اجازه داده بود همه چیز را فراموش کند و دور بریزد؟ نه اصلا حق نداشت. حق هر چیزی را به او می دهم اما این یکی را نه. چطور می شود احساسات آدمی اینقدر سریع سرد شود؟ نکند دروغ های خودش را باور کرده باشد؟


دیشب میانِ جمعی از دوستانم رفته بودم. دلم خون بود. هیچ چیز را فراموش نکرده بودم. همه چیز همان طور سرجایش بود. به خودم قول داده ام که حرمت خیلی خاطرات و آدم ها را نگه دارم. بیشتر از نگه داشتن حرمت حتی، شبیه صمیمانه و خالصانه حفظ کردن یک اتفاق شور انگیز. توی دلم غم بود، خیلی هم بود. رنج می کشیدم، خیلی هم می کشیدم. اما داشتم میخندیدم، همانطور که او در آن عکس خندیده بود. در کنار دوستانم بودم. شاد بودم. اما در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است.

امروز عکسی از همان جمع دیشب را نگاه میکردم.

داشتم میخندیدم. 

  • هلیا استاد

مطلب بی سرانجام

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

همان طور زیر پتو، داشتم تمام جملاتی که اول صبحی مثل برق از توی ذهنم میگذشت را با دقت تمام واژه آرایی میکردم. به نظر خودم که این داستان های صبحگاهی که ته مانده خواب هاییست که تازه از آن بیرون آمده ایی، خیلی خوش آب و رنگند. چندین بار شروعش را با خودم مرور کردم تا حفظ شوم. آخر اگر همان ابتدای کار را همانگونه که دلت میخواهد بنویسی، باقی نوشته خود به خود میجوشد. سریع به پشت میز تحریرم پریدم تا شروع کنم به روی کاغذ آوردنشان:

"طنین ضجه های ظریف اما عمیقش، فضای کوچک ماشین را پر کرده بود. سرشار از رنجی بود که نمیتوانست، یا که شاید نمیخواست، از آن رهایی یابد..."

مامان دقیقا همان لحظه از جلوی اتاقم رد شد و فهمید بیدار شده ام:

"صبح بخیر، بدون ثانیه ایی مکث همین الان میای صبونه میخوری. از صبح میز چیدم باب میل شما خانوم. ادا اصول نبینم ها. یعنی چی؟! شدی عین نی قلیون. صد رحمت به بچه های سومالی. بیا. بدو. بیا رو ترازو ببینم وزنت چقدر شده. بخدا که هلیا از بچه های کوچیک هم بدتری. تو داری حرف مادرت رو زمین میندازی؟ هر چی نون گرم کردم رو تموم نکنی باور کن نمیذارم پات رو از خونه بیرون بذاری. گردوها. گردوهات موند. تموم شن همه هلیییا!..."

خنده ام گرفته بود که چرا کوچکتین فرصتی نمیداد ابراز وجود کنم. رگباری متهمم میکرد که سر باز نزنم. نمیدانم چرا اینقدر حرصِ منِ بی مسئولیت را میخورد. فدای سرش که لاغر شده ام. می گذرد. یک روز هم آنقدر چاق میشوم که باز حرص پیدا کردن رژیم های مختلف کاهش وزن را میخورد برای من.

اینگونه بود که نوشته مان ناکام ماند. حواس درست و حسابی که ندارم. زود میپرد.

  • هلیا استاد

دلِ پُر

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

از اینکه یک نفر بخواهد افکارم را، نوع زندگی کردنم را تغییر دهد سخت عصبی میشوم. نه اینکه نظر بدهد یا صرفا عقیده اش را بیان کند نه، تصمیم دارد مثلا اگر عاشق رنگ سیاهم، توی مغز من فرو کند که: "نه من دیده ام آن یک بار چطور با عشق به رنگ سفید نگاه میکردی."

جمع کنید! بس کنید این کارها را. یعنی بروید سفره دامتان را جای دیگری پهن کنید. کسانی که توی زندگی من نقشی ندارند و به آنها جایگاه نداده ام حق ندارند اظهار وجود کنند. من همینم که هستم، با تمام ویژگی های بد و خوب. 

این چه رسم بدیست که تا وقتی به یکدیگر می رسیم به جای آنکه او را همان طور که هست دوست بداریم و یا دوستی کنیم، شروع میکنیم به تغییر رفتارهایش باب میل خودمان.

بعد گله هم می کنند چرا عاشق تنهایی هستی. خب اگر این حریم تنهایی را نداشتم که باید هر روز، صد بار جان می دادم!

  • هلیا استاد

راهِ برگشت

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ
میانِ شلوغی و همهمه جمع ٥، ٦ نفری شان به راحتی از پشت سرم می شنیدم:

- قاسم اباد، خیابان شریعتی، آپارتمان های بنیاد مسکن. ٢٤ساعت بیکاری ١٢ ساعت نگهبانی، ٨٥٠ تومن حقوق سَرْ جمع مِدن، تو او ٢٤ ساعت هم مِری کارگری، ساعتی ٣٥تومن بِرَ شاگرد بنّایی مو خودوم میگیروم. یادداشتش کن الان بِره خودت.
- بی زحمت میشه خودت بینْویسیش بِرَم. 
- خب مو سِواد نِداروم دِداش جان.
- بِدِه ایی خانم بینویسه برات.

من که تا آن لحظه صورت هایشان را ندیده بودم و فقط از روی حرف زدنشان، میتوانستم تشخیص دهم با چه قشری برای چند دقیقه سروکار خواهم داشت، سریع و بدون معطلی بدون آنکه مثل همیشه نگاه کنجکاوم را خیره سر و وضعشان کنم که مبادا توهین شود، همه آن چیزهایی که آن مرد کلاهِ بافتِ پشمی به سر، گفته بود را روی کاغذ آوردم و به دست دیگری دادم. 

- حالا مو به بوعلی صاحاب کاروم موگوم اگر بِشِه که بعد ١٣ خبر بُدم اینا دیگ، سَرْشان شلوغه باید خودوم باهاشان صحبت کنُم. که جا خالی نِگه دِرَن، حتما زنگ بزن ها.

بین همین کشمکش ها و گفت و گوهای پر حرارتشان که با چاشنی تنقلات خوری همراه بود، دختر بچه حدودا ٦ ساله ایی آمد روی صندلی کناری من نشست. گره روسری اش را  حسابی سفت کرد. بسته چیپسش را بدون آنکه باز کند کنارش گذاشت و صحبت را با دختر بچه دوم که همسن و سال خودش بود و روی صندلی آن طرفی کنار مادرش نشسته بود، با لحنی پر از غرور کودکانه شروع کرد:

- اینجا سر کار بابامه، داره آدرس میده به بابات که اونم ازین بعد کار داشته باشه. ببین من تبلت دارم، پر از کارتون و بازیای باحال. بابات واس تو هم میخره.
تو ترکمنی؟ آخه مامانت لباسش بلنده روسریشم، چارقد گل داره.
- آره، بابام ترکی بلده حرف بزنه.
-بابای منم فارسی بلده. ترکی بلده. کُردی بلده. تازه انگلیسی هم بلده حرف بزنه. بابام داره بهم ریاضی یاد میده. ببین مثلا اگر ٥تا چُغُک نشسته باشن لب دیوار بعد یکیشون رو با پَلَخمون بزنی، چندتا میمونه برات؟ بلد نیستی دیگه، میشه ٤تا بابام بهم یاد داده.
- بابای من که عیدی برام کلیپس خرید.
- خب منم یه دونه کلیپس داشته بودم ولی خب یکم خراب شد.

محو تماشای منظره بیرون بودم و حواسم تمام و کمال به گفت و گوی آن دختر بچه ها بود. صحبت هایی که از پدرهاشان به میان می آوردند و مشخص بود قهرمان زندگی شان باباهای کارگری است که جان میکنند تا نان بیاورند خانه و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.
جای تاسف داشت. حداقل آنکه خودم دلم بحال خودم سوخت که ٢١ سال از زندگی ام میگذشت و تابحال چنین منظره ایی را ندیده بودم. شاید توی فیلم ها، و اخبار و کتاب و غیره تصورشان کرده بودم تابحال اما نه من از نزدیک ندیده بودم و نفرت انگیز بودن خودم را در لحظه حس میکردم. 
سرم روی گردنم سنگینی میکرد. به شیشه تکیه دادمش و با خودم  گفتم، وقتی از این اتوبوس پیاده شوم حتما به این فکر خواهم کرد بابا برایم کدام یک از ماشین هایی که پیشنهاد داده ام را میخرد.
از تصور رانندگی با آن ماشین دلم آشوب شد. اما نگران نباشید طولی نمیکشد، یادم میرود. ما ساخته شده اییم برای آنکه دور و برمان را، آدم ها را، نادیده بگیریم. تهوع آور باشیم.
  • هلیا استاد

کمربندی دنیا

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

سال ها قبل، خیلی رک و پوست کنده از چند نفر شنیدم که نابود خواهم شد. یکی از آن ها معلم دبیرستانم بود. کلاس هایش برایم حوصله سر بر نبود و همیشه خیلی آرام مطالبی را که بیان میکرد گوش می دادم اما یک روز آمد بالای سرم و گفت: خانوم استاد بعد کلاس صبر کن کارت دارم.

نگران شدم، آخر من که صدایم در نمی آمد و حد شیطنت های خاموشم در کلاسهایش به صفر میل می کرد، چرا باید جواب پس میدادم؟ کلاس که تمام شد، جلوی تخته رو به نیمکت های خالی ایستادم. او هم از پشت میز بلند شد و کمی جلوتر آمد. برای آنکه بتواند جای پدرم باشد ۵، ۶ سالی کم داشت اما با لحنی پدرانه خیره به چشم هایم گفت: دخترم خودت را نابود میکنی اینطوری. چند وقتی است که رفتارت را زیر نظر گرفته ام، مرا یاد خودم می اندازی. آدمیزاد پایه و اساس بودنش، خواستن هست. اما زیاده خواهی، میل به داشتن تمام دارایی ها سرانجامش خوب نیست. اگر سبک زندگی ات را تغییر ندهی یا حداقل نگرش گستخانه ات را به دنیا کنترل نکنی، آینده روشنی در انتظارت نیست. حد واسط جهانت را نگهدار که به هیچکدام هم که نمیرسی بماند، میشوی مثل هزاران نفری که سالانه برای رسیدن به بی نهایت، تیغ مرگ را خودشان روی شاهرگ زندگی شان میکشند. روزهای عذاب آوری را باید تحمل کنی.

لبخندی ناشیانه با چاشنی غرور نوجوان منش زدم و گفتم: استاد اشتباه میکنید! ذهن من پیچیده تر از این حرفاست!

غرور که مخرب ذات است و وای بر منِ مغرور که فکر می کردم اشتباه میکند. برای آنکه چند هندوانه را بتوان با دو دست بلند کرد باید خیلی قدرت داشته باشید. باید خیلی چیزها را زیر پا بگذارید، حتی باید از وجودهایی در آینده  که از آن ها خبر ندارید نیز گذر کنید که ممکن است بسیار صدمه ببینید. نمی گویم دست بکشید از ادامه دادن یا ذهنتان را محدود کنید.

تنها

غرور لعنتی را کنار بگذارید، سکوت پیشه کنید. سپس به راهتان ادامه دهید. شعار ندهید. تا آنجا که ممکن است ادامه دهید. سختی راه را به جان بخرید و به منطق جنگیدن ادامه دهید. زیرا که بعدها از کارهایی که انجام نداده ایید بیشتر حسرت میخورید تا آن ها که انجام داده ایید. برای نابود نشدن به قول معلم من، سخت پوست باید شد.

درست است که دانستن گاهی وقت ها تحمل ناپذیر می شود اما به این فکر کنید ما کجای این راه هستیم؟ حتی گامی بر نداشته در این مسیر بی انتها...

  • هلیا استاد

به درخواست شما دوست جوان

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ

شاید پیدا شود، یعنی قطعا پیدا میشود جمع هایی که کنار آمدن با اعضا و افرادش برایم خیلی راحت باشد اما آخر قصه، این تنهاییست که تکیه گاهم به حساب می آید. آنقدر تنها بوده ام که دیگر لذت شده است. لذتی بیرون کشیده شده از پسِ عادتی همیشگی و همگانی. ( زیرا که نه تنها من بلکه همه تنهاییم!) و اشتیاقی بی وصف برای ادامه ی آن.

میدانی، کم نیست تعداد آن دسته از افراد که از پسِ سلول شخصی شان بر نمی آیند و خودشان را به در و دیوار نجات می زنند. به اولین نفری که بیابند پناه میبرند. پناهی اشتباه و صرفا برای فرار، که انگار به زور وصله به یک نفر خودت را بچسبانی. وصله ناجوری که باید جدایش کرد، نه با ضرب و صدمه، بلکه با ملایمت!

بارها روزهای طولانی خودم را از دنیای مجازی و غیرمجازی کنار کشیده ام، تنها و تنها برای بازسازی امنیت دیوار کشیده شده به دور خودم. بارها سخت گذشت بر من که بتوانم ارزش ها را حفظ کنم اما فقط می خواهم بگویم، می ارزد. حفظ حریم تنهایی شجاعت میخواهد، باید مرد بود تا بتوان بدون ترس تنهایی را حس کنی و از آن لذت ببری.


پی نوشت: حسابِ عاشقی را از این نوشته جدا کنید، معشوق همان کسی است که در کنارش به راحتی تنهایی را درک کنی، آنکس که خودت باشد کنار خودت. چه حضور داشته باشد، چه نداشته باشد.

  • هلیا استاد

حقیقت

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

نقطه ی تاریک این روزها، صبح هاست. شب ها تقریبا راحت چشمانِ خسته ام غرق خواب عمیقی میشوند و کم پیش می آید که بزور بخوابانمشان. اما امان از این صبح ها که پدر آدم را در می آورند. این عادت دیرینه بیدار شدن به وقتِ سحرگاهی که قرص های کوچک صورتی خواب آور هم کفاف سنگین نگه داشتن پلک ها را نمی دهند، شبیه بی رحم ترینِ عادت ها با من رفتار می کند. آخر خواب های شیرین و رنگارنگ دل نشین حکم کابوس دارند که وقتی بیدار می شوم تا بیرون آمدن از تخت، مثل بختک عذاب باید زیر پتو با آنها دست و پنجه نرم کنم تا از رویاها رهایی یابم.


* قصد من فریب خودم نیست، دل پذیر من!

 قصدِ من

 فریب خودم نیست.


 بر هر سبزه خون دیدم، در هر خنده درد دیدم

 تو طلوع میکنی من مجاب میشوم

 من فریاد میزنم و راحت می شوم


من زندگی ام را خواب میبینم

من رویاهایم را زندگی میکنم  *

                                          شاملو


صبح ها را باید از زندگی فاکتور بگیرم، شاید که قابل تحمل تر شود روزگار پیچیده ما. شاید هم باید تنها از خوابهای خوش لذت برد، آخر حقیقت چیز دیگریست!

بهار آمدنیست، به همین راحتی!

  • هلیا استاد

طلسم فیروزه

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

مهری خانوم گفته بود فیروزه آمد نیامد دارد. دخترجان نخر! گفته بودم من به این خرافه ها اعتقادی ندارم، خدا آن بالا نشسته، بقیه اش همه پوچ و بی معنیست.

از وقتی آن انگشتر فیروزه لعنتی را خریدم درد گردنم شروع شد. من به خودم فشار آوردم، شدید روی پروژه هایم شبانه روزی کار کردم، اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! بعد از آن همان طور مشکلات ریز و درشت از آسمان به سرم ریخت. تو رفتی! این اوجِ رنج های عالم بود. نبودت از پا نینداخت مرا، اما ذره ذره توی رگهایم دارد رخنه میکند، هر روز بدتر از دیروز نیستی. یعنی شبی نیست که نباشی. خودت خواستی اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! امروز صبح هم دزد شیشه ی ماشینم را پایین آورده، تکه های ریز و درشتش تمام رگ های تنم را برید. بابا میگوید ماشینت هم مثل خودت مظلوم گوشه خیابان پارک شده، غارتش کرده اند، صدایش در نمی آید. شاید هم اصلا دزد نبوده است. شیشه هم طاقت رفتنت را نداشته، داغ دلش تازه شده، شکسته و خرد شده است. اما میدانم همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده است!

و خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است.

  • هلیا استاد

کسی را نمیکشد اما شاید برای همیشه بمیرد

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

امروز خواندم ایدز دیگر نمیکشد. قبلا هم شنیده بودم برای بیماری های کشنده دیگری هم راه علاج یافته بودند. البته نه آنکه بیماری را از بین ببرند بلکه آن را کنترل کنند. که طرف را از پا در نیاورد، به خاک سیاه ننشاند. علاجی که زندگی را برای شخص تا وقتی زنده است بگویی نگویی قابل تحمل کنند. به او امید آینده بدهند. امیدی از جنس زندگی.

اکثر این راه درمان ها هم در خود بیماری نهفته است. یعنی دانشمندان خودشان را می اندازند وسط بحران بیماری، خود بیماری را تجزیه و تحلیل میکنند تا کاری از دستشان بر بیاید. برای دردهایی همچون جای خالی هم باید همین کار را کرد. باید خودت را بدون آنکه غرق شوی، دچار روزهای خوب گذشته کنی، بعد لبخندی بزنی و راهی برای زنده ماندن بیابی. چاره ایی که باید از میان همان خاطرات و گذشته و صد البته خودت بیرون بکشی اش. مخصوصا برای کسی مثل من که روح و جانم را از صبر پی ریزی کرده اند. از جنس ساختن و محکم ایستادنم. قرار نیست از آوارهایی که روی سرم خراب شده اند، آجری پیدا کنم و محکم بر فرق سرم بکوبم. پناه میسازم. پناهی از جنس صبر و درد و لبخند و اشک، اما به اندازه کافی مستحکم.

ایدز دیگر نمیکشد، دلتنگی هم علاجش پیدا میشود. دیگر نخواهد کشت.

  • هلیا استاد