کاکتوس و من

راهِ برگشت

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ
میانِ شلوغی و همهمه جمع ٥، ٦ نفری شان به راحتی از پشت سرم می شنیدم:

- قاسم اباد، خیابان شریعتی، آپارتمان های بنیاد مسکن. ٢٤ساعت بیکاری ١٢ ساعت نگهبانی، ٨٥٠ تومن حقوق سَرْ جمع مِدن، تو او ٢٤ ساعت هم مِری کارگری، ساعتی ٣٥تومن بِرَ شاگرد بنّایی مو خودوم میگیروم. یادداشتش کن الان بِره خودت.
- بی زحمت میشه خودت بینْویسیش بِرَم. 
- خب مو سِواد نِداروم دِداش جان.
- بِدِه ایی خانم بینویسه برات.

من که تا آن لحظه صورت هایشان را ندیده بودم و فقط از روی حرف زدنشان، میتوانستم تشخیص دهم با چه قشری برای چند دقیقه سروکار خواهم داشت، سریع و بدون معطلی بدون آنکه مثل همیشه نگاه کنجکاوم را خیره سر و وضعشان کنم که مبادا توهین شود، همه آن چیزهایی که آن مرد کلاهِ بافتِ پشمی به سر، گفته بود را روی کاغذ آوردم و به دست دیگری دادم. 

- حالا مو به بوعلی صاحاب کاروم موگوم اگر بِشِه که بعد ١٣ خبر بُدم اینا دیگ، سَرْشان شلوغه باید خودوم باهاشان صحبت کنُم. که جا خالی نِگه دِرَن، حتما زنگ بزن ها.

بین همین کشمکش ها و گفت و گوهای پر حرارتشان که با چاشنی تنقلات خوری همراه بود، دختر بچه حدودا ٦ ساله ایی آمد روی صندلی کناری من نشست. گره روسری اش را  حسابی سفت کرد. بسته چیپسش را بدون آنکه باز کند کنارش گذاشت و صحبت را با دختر بچه دوم که همسن و سال خودش بود و روی صندلی آن طرفی کنار مادرش نشسته بود، با لحنی پر از غرور کودکانه شروع کرد:

- اینجا سر کار بابامه، داره آدرس میده به بابات که اونم ازین بعد کار داشته باشه. ببین من تبلت دارم، پر از کارتون و بازیای باحال. بابات واس تو هم میخره.
تو ترکمنی؟ آخه مامانت لباسش بلنده روسریشم، چارقد گل داره.
- آره، بابام ترکی بلده حرف بزنه.
-بابای منم فارسی بلده. ترکی بلده. کُردی بلده. تازه انگلیسی هم بلده حرف بزنه. بابام داره بهم ریاضی یاد میده. ببین مثلا اگر ٥تا چُغُک نشسته باشن لب دیوار بعد یکیشون رو با پَلَخمون بزنی، چندتا میمونه برات؟ بلد نیستی دیگه، میشه ٤تا بابام بهم یاد داده.
- بابای من که عیدی برام کلیپس خرید.
- خب منم یه دونه کلیپس داشته بودم ولی خب یکم خراب شد.

محو تماشای منظره بیرون بودم و حواسم تمام و کمال به گفت و گوی آن دختر بچه ها بود. صحبت هایی که از پدرهاشان به میان می آوردند و مشخص بود قهرمان زندگی شان باباهای کارگری است که جان میکنند تا نان بیاورند خانه و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.
جای تاسف داشت. حداقل آنکه خودم دلم بحال خودم سوخت که ٢١ سال از زندگی ام میگذشت و تابحال چنین منظره ایی را ندیده بودم. شاید توی فیلم ها، و اخبار و کتاب و غیره تصورشان کرده بودم تابحال اما نه من از نزدیک ندیده بودم و نفرت انگیز بودن خودم را در لحظه حس میکردم. 
سرم روی گردنم سنگینی میکرد. به شیشه تکیه دادمش و با خودم  گفتم، وقتی از این اتوبوس پیاده شوم حتما به این فکر خواهم کرد بابا برایم کدام یک از ماشین هایی که پیشنهاد داده ام را میخرد.
از تصور رانندگی با آن ماشین دلم آشوب شد. اما نگران نباشید طولی نمیکشد، یادم میرود. ما ساخته شده اییم برای آنکه دور و برمان را، آدم ها را، نادیده بگیریم. تهوع آور باشیم.
  • هلیا استاد

روز نوشت

نظرات (۲)

آدم نمی دونه به شیرین زبونیه اون دختر بچه ها لبخند بزنه یا از غمی که توو صحبتای پدراشونه ناراحت بشه و کم نیستن...
پاسخ:
راستش من خودم ناراحت میشم از اینکه کسی نیست بهشون یاد بده باید به چی افتخار کنن و شادی اصلی تو زندگی چی هست. 
زیبا و تامل برانگیز...
پاسخ:
سپاس گزارم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی