کاکتوس و من

تصویرِ آب‌نباتیِ ململی

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ
یکی از دقیق‌ترین تصویرهایی که از دوران دبستان به یاد دارم، یکی از روزهای زمستان است. کلاسِ پنجمِ یک. زنگ تفریح خورده بود و هیچکسی توی کلاس نبود. روی جالباسی، که یکی از دیوارهای کلاس را سرتاسر پوشانده بود، تنها یک گرمکن بود. سورمه‌ایی رنگ بود و جنس خاصی داشت. مال نگین بود. آخر این بچه هم خودش و هم ژاکتش یک طور عجیبی بودند. اصلا همیشه این حس را به من می‌داد که یک روزی فیلسوف می‌شود. یا شاید هم دانشمند. توی آزمایشگاه مشغول مخلوط کردن چند ماده‌ی شیمیایی تصورش می‌کردم. دوست صمیمی نبودیم اما همیشه لازم نیست لحظه‌های زیادی را با یک نفر بگذرانی تا بتوانی با او صمیمی شوی. این را همین چند روز پیش فهمیدم. وقتی که بعد از مدت‌های طولانی میخواستیم همدیگر را ببینیم. دقیقش را بخواهید برای سومین بار بعد از دوران دبستان. که اولین بارش تصادفی در یک گالری عکس بود و در حد ۵ دقیقه! رشته‌ی کلام را گم نکنم. داشتم میگفتم. همین چند روز پیش بود که فهمیدم چقد خاطره‌اش برایم عزیز است. همان لحظه‌ایی که برای اولین بار تلفنی با او حرف زدم و قرار گذاشتیم یک ساعت بعد همدیگر را ببینیم. همان لحظه‌ایی که وارد پردیس کتاب امام شدم و سرش روی کتابی خم بود و داشت با ولع زیادی آن را صفحه به صفحه تماشا می‌کرد. همان لحظه‌ها بود که فهیدم ممکن است کسی روی هم رفته توی این سال‌های زندگی بیشتر از ۵ ساعت شما را ندیده باشد اما برای ۱۵ سال با او احساس راحتی کنید. که همه زیر سر همان تصویرِِ شیرین آن ژاکتش است!

برای نگین...
  • هلیا استاد

روز نوشت

نظرات (۲)

چه پست ِ شیرینی ... :-)
پاسخ:
ارادت داریم آقای دکتر ^_^
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی