کاکتوس و من

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس نوشت» ثبت شده است

مردِ جوانِ شنل قرمزی

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

دو دست لاغرش را گذاشته بود روی کمرش. با اخم هایی در هم گره خورده، که بیشتر از آنکه آدم را بترساند به خنده می انداخت، صدایش را کمی صاف کرد: " تو چی میخوای از جون این بیچاره ها؟ هان؟ میگردی میگردی دنبال آرزوهات و همه ی اون چیزایی که دلت میخواد داشته باشی یا یه روزی بشی، بعد همه رو با یه وصله پینه میچسبونی بهشون؟ نه واقعا بگو چرا دست از سر کچل این بدبخت بیچاره ها برنمیداری؟"

به وضوح خنده م گرفته بود. خودم را کنترل کردم مبادا غرور این مردِ جوان را آزرده کنم. خیلی جدی و محکم اما با لحنی مادرانه گفتم: " مگر عکس های تورو دزدیدم قرمزی؟ قبل از اینکه بخوام حتی واس عکس ها قصه بگم، اول اجازه میگیرم از اون شخصی که ثبتش کرده و آوردتش جلوی رویت، این اولا. دوما تو چرا غصه میخوری آخه؟ قصه عکس های خودم رو که میدونم. به اندازه کافی باهام حرف میزنن. اما کافی نیست برام. دلم میخواد به جای همه عکاسای دنیا زندگی کنم. درسته ناکام موندم و نتونستم خودم برم دنبالش درست و حسابی. بجای بقیه که میتونم عکس ها رو لمس کنم. این دنیا به روایت عکس ها و قصه ها زنده ست جوون." 

فقط آه بلندی کشید و گفت: " به والله که این دیوونه بازیا فقط از خودت بر میاد و بس."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

دیواری که از سر و رویش عشق میبارد

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ


صدایِ دلبرانه ی کشیده شدن جاروی قدیمی اش به روی موزائیک های کف حیاط و خش خش برگ های پاییزی، در این وقت از سال، بهترین سمفونی دنیاست و بس. آپارتمان جنوبی مان تراسی دارد رو به حیاط. تنها منظره ایی که از روز اول ورودمان به این خانه، جلوی رویمان قرار داشت، دیوار بلندِ سیمانی بی روحی بود که چسبک های رعنا خانوم دو سه سالی می شود که جانِ دوباره بخشیده است به آن. روحیه نابِ شادابِ این زن میانسال، مرا یاد پیرزن های قرن ١٨ میلادی بریتانیایی می اندازد. حیاطِ نقلی اش حکم همان تپه های سرسبزِ وسیع را دارد. گلدان های سفالی شمعدانی هایش هم، بوته های رزِ وحشی را در ذهن تداعی می کند.

خلاصه که رعنا خانوم بی چون و چرا، دچار گیاهان قد و نیم قدش است. از برکت مجلس های عصرانه ی او، با با چای تازه دم و صندلی چوبی اش، و تعدادی کتاب کهنه و چندین بار ورق خورده، که رو به باغچه ی وسط حیاط برگزار می شود، روزهای کسل کننده پاییزی برایم دلپذیر تمام می شوند.

این روزها آدم دیوانه وار دلش میخواهد رعنا خانوم باشد.


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

رویاهای دور

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ


هیچ کس توی خانه نبود و تنها صدایی که میانِ سکوتی گرم، از طبقه بالا به گوش میرسید، صدای خنده های ریز زنانه ایی بود که مدام بلند میشد و سپس محو. پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم. لای در اتاق م کمی باز بود. بدون آنکه وجودم حس شود به داخل نگاهی انداختم. گل اندام خاتون و ماه بانو جان طبق معمول نشسته بودند وسط اتاق و گرم صحبت بودند. این دو دختر شیرازی روی کاشی را پارسال بهار از بازار وکیل خریده ام. از همان روزی که پا به زیر این سقف گذاشته اند، زندگی مان فرق کرده. زندگی همه مان. حتی آن خرگوش پر مشغله گوش دراز که باید مدام پای گریه ها و زاری های من بنشیند و همه عبوس خان صدایش میزنند هم دل به این دخترها بسته است.

این روزهای سردِ بارانی بهار، شومینه را روشن میکنم. فضای مناسبی ایجاد می شود که گل اندام خاتون یک تنه شروع کند به حرف زدن و تعریف رویاهای روزانه اش. با همان عشوه همیشگی میگفت:

"   بی ساقی و شراب غم ز دل نمی رود

                     این درد را طبیب یکی و دوا یکیست

میدونین! قصه زندگی من شبیه کتاباست. همون کتابایی که صد سال پیش، دویست سال پیش نوشتن. شایدم شبیه قصه های شاه پریون، اما یه فرقی که داره. تهش خوب تموم نمیشه. شاید به خاطر این تناقص بین اتفاقات و زمانه زندگی، همه چیز رو خراب کرده باشه. اگر نفهمیدین باید بگم، منظورم اینه که من باید صد سال پیش بدنیا میومدم. اون زمونایی که وقتی صبح زود بیدار میشی، بری حیاط رو آب و جارو کنی، چای تازه دم کنی. ایوون رو فرش پهن کنی. شمع دونی های پر از گل ت رو خیس شبنم کنی. بشینی تا نزدیک ظهر، واژه های بیت ها رو مزه مزه کنی و مست بشی از حافظ خوندنت. تو این یه ذره اتاق که نمیشه از این کارا کرد.

من باید اون زمونایی زندگی میکردم، که دامن پرچین به تنم کنم و یه چارقد گل گلی. برم خرید از بازار محل. تو همون شلوغی بازار چشمم بیفته به یه مرد. همون مردایی که تو داستانا هستن. از همونایی که وقتی میبینیشون تا چند ماه تو دلت قند آب میشه که یه بار دیگه هم ببینیش... "

آرام به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و با خودم فکر کردم: "عجیب من و این گل اندام خاتون سلیقه مشترکِ بسیار داریم."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

ردِّ پا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ


تصمیم خودش را گرفته بود. معتقد بود سرطان که درمان ندارد، کاری هم از دست کسی بر نمی آید. حتی اگر هم معجزه شود و شفا پیدا کند باز هم راهی پیش رویش نمانده است. تمام مسیرهایی که از همان نقطه از زندگی اش به آخر منتهی میشد، پوچ و بی معنی بود. سالها پیش مرده بود. دقیقا آن شبِ سردِ یخبندانی که ترکِ شیرازی اش، سوار تاکسی شد و برای همیشه به مقصدی ناگفته رفته بود.

صحنه دور شدن ماشین، تنها نقطه روشنی بود در سالهای گذشته به وضوح بیاد می آورد. لحظه ایی که کفش هایش را در آورد، پاهایش را روی برفِ یخ زده کوبید تا آخرین اثر هنری از زنده بودنش را به یادگار بگذارد. اثری که صبح روز بعد، به دست آفتاب از بین رفته بود. بعداز آن همه چیز مبهم بود. غباری با لایه های ضخیم، دیدگانش را از ادامه رفتن به جلو محروم کرده بود.

حالا این بیماری مرهمی بود بر ضخم کهنه اش، درمان نکردن سرطان امکانی بود برای یکسره کردن کار این عذاب.


عکس از: صادق نجف زاده

  • هلیا استاد

پیچک مقدس

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ق.ظ


با شتاب هرچه تمام از میان سیل جمعیتی که از اتوبوس پیاده میشود، عبور میکنم. وقتی منظره روستا را میبینم، تمام خاطرات، حرف ها، همه و همه توی مغزم پر رنگ می شود. انگار همین دیروز بود که این جمله را با افتخار به زبان آورده بود: 'درست است من توی شهر بدنیا آمده ام، امّا من بچه ی شهر نیستم.' همیشه اصل و نسب روستایی بودنش را یادآور می شد. شاید می ترسید خودش فراموشش کند.
نیروی مرموزی مرا به اینجا کشانده است. و گرنه چرا بعد از چندین ماه، باید به زادگاه پدری اش بازگردم.
یکسال قبل بود که بی فکر و بدون تصمیم قبلی، صبح زود سوار اتوبوس شدیم. آمدیم زیارت قبرستانی که شمال روستایشان بود و با یک مسجد از خانه های کاه گلی جدا میشد. تنها آشناهایی که نام برد و آنجا دفن شده بودند را احتمالا خودش هم تابحال ندیده بود. چون آنطور که معلوم بود سالها قبل از تولدش رفته بودند. روی نیمکت رنگ و رو رفته ی زنگ زده ایی نشستیم. سیب هایی که دو کوچه بالاتر از بقالی خریده بودیم را همان طور کثیف شروع کردیم به گاز زدن. مکالمات آن روزمان چند خطی بیشتر نبود که تقریبا همه اش درباره ی بازی های کودکی او با بچه های فامیل در آن قبرستان و منطقه بود.
جز افکار مبهم و پراکنده چیزی بیشتر از آن روز به خاطر ندارم. حتی یادم نمی آید چطور به خانه بازگشتیم اما آن نیمکت جادویی لحظه ایی از من جدا نمی شود چون از آن لحظه که سوار اتوبوس شدم و تا به اکنون که در مقابلش ایستاده ام دلم آشوب است. این گل لعنتی که از زیر نیمکت روییده و به طرز شگفت آوری چنان خودش را در میان میله های آهنی پیچیده است، تمام پرسش های مرا پاسخ داد. گویی این مقدس جایگاه نشستن او را از آنِ خود کرده است.
پارچه سبزی از خادم مسجد میگیرم و فوری باز میگردم. تکه پارچه را به میله ی تازه رنگ شده و تر و تمیز نیمکت گره میزنم. آنقدر گره میزنم تا کسی نتواند آن را باز کند. اهالی روستا پس از آن به این قدمگاه ایمان خواهند آورد. دیوانه ایی چون من این همه راه آمده تا حاجت بگیرد.

***

میان کوچه پس کوچه های ده، مردی چشمانش پِی گمشده ایی است. یا شاید هم بدنبال راهی برای نجات.


عکس از: صادق نجف زاده
  • هلیا استاد

شماره ٢١ ها

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ



- بنظرت اون دو نفری که تو شماره ٢١ نشستن دارن درباره چی حرف میزنن؟
- کدوم؟
- آبی سومی، بقیه شون که خالی هستن.
- من چمیدونم درباره چی حرف میزنن، به تو چه.
- آخه این وقت روز، تو این زل آفتاب و تیزی حرارتی که تو صورتت میخوره، باید خیلی دیوونه باشی تا سوار شی. دلم خواست مثل اونا دیوونه باشم. نگاهشون کن.
- نگاهشون نمیکنم.
- تو نمیفهمی دیوونگی چه حس و حالی داره.
- نه پس تو میفهمی.

سرش را چرخاند به سمتی دیگر، درست همان جایی که یک دختر خوشگل تک و تنها پاهایش را روی هم انداخته بود و نشسته بود روی نیمکتی و انگار منتظر کسی بود. سعی کرد حس حسادت زنانه مرا تحریک کند. من که بعد از این مدت دیگر دستش را خوانده ام خودم را به نفهمیدن زدم. چند قدم جلوتر، نظرم جلب زن بارداری شد که از دنبال کردن مسیر نگاهش میتوانستم بفهمم هوس پشمک کرده است. شوهرش حواسش نبود و غرق صحبت با تلفن همراهش بود. دلم میخواست جلو بروم و بگویم: 'آقا ببخشید! بچه تان هوس پشمک کرده، داره لگد میزنه! مامانش هم انگار خجالت میکشه از ویار هر لحظه اییش حرف بزنه. من از اون دور دیدم شما چطور نفهمیدین؟'
با همین فکر و خیال ها زمان سپری میشد که باز من حواسم پرت یک جفت مرغِ عشق حدودا ٧٠ ساله شد! پیرتر از آن حرف ها بودند که برای سوار شدن وسائل شهربازی به آنجا آمده باشند. سعی میکردند با جذب شور و اشتیاق جوان تر ها برای چند سال باقی عمرشان نیروی زندگانی جذب کنند.
شاید یک ساعتی گذشت و من همانطور از تماشای دور و اطراف لذت میبردم. گاهی هم حسرت میخوردم که خوشبحالشان اینقدر همدیگر را دوست دارند. بچه دارند. بچه هاشان را دوست دارند و و و
که فشار انگشتانش روی دستانم یادآور آن شد که هنوز کسی همراه من است. بدون آنکه سرش را برگرداند، به روبرو نگاه میکرد. جوری زمزمه کرد که خودش هم به سختی میفهمید چه میگوید، گفت: 'کاش کمی حواست اینجا بود، به کنارت. کافی بود هوشیارانه تر حواست را جمع اطرافت میکردی، آن وقت لازم نبود حسرت نداشتن خیلی چیزها را بخوری. برای داشتن کافیست ..' دیگر ادامه نداد. تمام مدت سعی کرده بود در سکوت منتظر بماند شاید من عقلم سر جایش بیاید. اما دیگر کاسه صبر اش لبریز شده بود. دستش را جدا کرد و گفت خسته ام. برویم که کلی کار دارم.


عکس از: شقایق الله داد
  • هلیا استاد

چشمهایش

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ق.ظ





زن را نمیشناختم. اما میدانستم چشمانش توانایی کشیدن روح یک عاشق را به انتهای جاده کشمکش دارد. شاید هم داشته! نگاهش مرا درگیر یک خاطره مشترک میکند با خود او! خاطره ایی که نمیفهمیدم چطور مرا اینگونه جذب خودش میکند. 

راستش با کنجکاوی تمام گشتم دنبال نقطه گره زندگی من و این زن!جایی خواندم که همسر اولش Frank Sinatra بوده همان خواننده ی آهنگ Jingle Bells.

این آهنگ شبیه غریق نجاتی بود برای وقتی که خانواده مان داشت توی مشکلات و سختی ها غرق می شد.  

نه که فکر کنید شبیه غرب زده ها بود خانواده مان، داستانش مربوط میشود به زمانی که ١٠ساله بودم. مامان، داداش کوچکه را باردار بود. دکتر برایش استراحت مطلق تجویز کرده بود. نمیدانم چرا اما آن روز کسی نبود پیشمان. من و مامان و بابا. توی چهاردیواری اتاق و یک تلویزیون و یک دستگاه رسیور ماهواره! می نشستیم کنار مامان. از کانال های اروپایی، برنامه های کریسمسی تماشا میکردیم.


Jingle Bells
Jingle Bells
Jingle all the way
Oh what fun it is to ride
In a one horse open sleigh


 

میدانی شاید عشق این زن بود که موج انرژی آهنگ را به بیشترین نقطه اوج رسانده بود. و خانواده ما جان گرفت آن روزها! 

و اینگونه اشتراک بین خودم و چشمهایش را یافتم. 

  • هلیا استاد