کاکتوس و من

مردِ جوانِ شنل قرمزی

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

دو دست لاغرش را گذاشته بود روی کمرش. با اخم هایی در هم گره خورده، که بیشتر از آنکه آدم را بترساند به خنده می انداخت، صدایش را کمی صاف کرد: " تو چی میخوای از جون این بیچاره ها؟ هان؟ میگردی میگردی دنبال آرزوهات و همه ی اون چیزایی که دلت میخواد داشته باشی یا یه روزی بشی، بعد همه رو با یه وصله پینه میچسبونی بهشون؟ نه واقعا بگو چرا دست از سر کچل این بدبخت بیچاره ها برنمیداری؟"

به وضوح خنده م گرفته بود. خودم را کنترل کردم مبادا غرور این مردِ جوان را آزرده کنم. خیلی جدی و محکم اما با لحنی مادرانه گفتم: " مگر عکس های تورو دزدیدم قرمزی؟ قبل از اینکه بخوام حتی واس عکس ها قصه بگم، اول اجازه میگیرم از اون شخصی که ثبتش کرده و آوردتش جلوی رویت، این اولا. دوما تو چرا غصه میخوری آخه؟ قصه عکس های خودم رو که میدونم. به اندازه کافی باهام حرف میزنن. اما کافی نیست برام. دلم میخواد به جای همه عکاسای دنیا زندگی کنم. درسته ناکام موندم و نتونستم خودم برم دنبالش درست و حسابی. بجای بقیه که میتونم عکس ها رو لمس کنم. این دنیا به روایت عکس ها و قصه ها زنده ست جوون." 

فقط آه بلندی کشید و گفت: " به والله که این دیوونه بازیا فقط از خودت بر میاد و بس."


عکس از: سینا آزمون

نظرات (۱)

سلام. ممنون از پیامت.
چند صفحه از نوشته هات رو خوندم. جالب مینویسی.
ادم بین واقعیت و رویا بودن نوشته ها، معلق میمونه.
پاسخ:
سپاس گزارم بسیار، لطف داری.
زندگی هم چیزی بین رویا و واقعیت هستش :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی