کاکتوس و من

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

همیشه یک گندی در رفتار من نمایان است!

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ
من امروز گند زدم. یه گند خیلی بد، ازونایی که با یه آدم خوب، اون طور که نباید رفتار میکنی و بعد از رفتارت پشیمون میشی. اونم ازون پشیمونیایی که خودت دلت میخواد خودتو بزنی و زار زار گریه کنی. البته که رفتارم بد نبود. یعنی کار بدی انجام ندادم. حداقل از نظر خودم میخواستم خوبی کنم. همیشه تو رفتارم خیلی صادقم و اون شخص رو خیلی دوسش داشتم اما نه تونستم منظورم رو درست برسونم و نه تونستم موقعیت‌شناس باشم. حرف مناسب رو تو زمان خییلی خیلی نامناسب زدم. خلاصه حسابی قلبم ازین موضوع درد میکنه. و خب بدی ماجرا اینجاس که اون آدم خیلی منطقی و خیلی خوب‌تر از چیزی که باید با من رفتار کرده و این باعث شده بیشتر اذیت بشم. یه جورایی عذاب وجدانم بیشتر شد.
آره داشتم می‌ترکیدم از اینکه نمیتونستم با کسی در موردش صحبت کنم. آه که چه خوشحالم شما را دارم برای شنیدنم.

راستی: موضوع رو عاشقانه نکنید! بیایید عاشقانه‌هامون رو رک بگیم که بتونیم غیرعاشقانه‌ها رو هم با فراغت بیشتری بنویسیم.
  • هلیا استاد

چاره‌یی نیست، دل غم دارد

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۶ ق.ظ

با حرف‌هایی که این چند روز از دوستان دور و نزدیک شنیدم گویا این موضوع "از دست دادن انگیزه" پدیده‌ای واگیر است. تقریبا بازه‌ی سنی وسیعی را هم در بر می‌گیرد. یعنی نوجوانان تا پدر و مادرانمان دچار این بی‌انگیزگی شده‌اند که خب مانند تمامی مسائل اجتماعی نیاز به تحلیل دارد و عوامل زیادی در آن دخالت دارند. ذهن منِ مهندس صنایع که همیشه کار تحلیل سیستم از وظایف جدانشدنی‌مان هست به سمت و سوی تحلیل محیط بیرونی و درونی، گرایش پیدا کرد اما عجیب یاد خاطره‌یی افتادم.
سال سوم دانشگاه بودیم، برای پروژه درس تحلیل سیستم‌ها موضوع "فرار مغزها" را انتخاب کردیم. شاید دلیلش این بود راهی برای ماندن پیدا کنیم. یا حتی حداقل خودمان را قانع کنیم که بمانیم می‌شود همه چیز را آباد کرد. تصمیم‌مان هم به نرفتن شد. همه آن جمع حداقل خودمان را قانع کردیم و به نتایج جالبی رسیدیم! 

دو سال بعد یعنی امسال، 6 نفر از دوستانم مهاجرت کردند. و من نیز ذهنم برای یادآوری آن دلایل لعنتی برای ماندن، هیچ یاری نمی‌دهد!

  • هلیا استاد

پایان سکوت با فرنی گرم

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۳ ق.ظ
دقیقا روزی که از سفر برگشتیم، به تاریخ بگویم 5م فروردین ماه، احساس سرماخوردگی کردم که چون حوصله سرماخوردگی و افتادن توی خانه را نداشتم فوری دکتر رفتم و جلوی سرماخوردگی را گرفتم. ولی خب گویا این ویروس سر لج داشته با ما! یعنی یه ویروسی آمد سراغم که سرماخوردگی معمولی نبود. بیحالی و تب و گلودرد روز اول تمام شد، فقط ماند بی‌صدایی! بله بی‌صدایی محض! 
با وجود خوردن دانه به، عسل با آب ولرم، بخور گرم، داروهای شیمیایی و تزریق کورتون و غیره و غیره، هیچ راهی افاقه نکرد که نکرد. روز طبیعت دوباره دکتر رفتم (منِ پزشک‌ گریز دو بار دکتر رفتم! بماند برای ثبت!) که دکتر فرمودند عفونت تارهای صوتی گرفته‌ای و بدنت به همه داروها دارد واکنش نشان می‌دهد! حتی گیاهی! آّب‌جوش میل کن و دیگر هیچ.
بعد از دو روز کمی صدایم باز شده. کمی می‌توانم منظورم را برسانم اما با صدای خش‌دار که به گمانم روی اعصاب همه است.

10 روز منظورم را با صدایی خیلی آرام، آن هم فقط در مواقع ضروری به گوش اطرافیانم رساندم. 10 روزی که هر روز به کسانی که توانایی صحبت کردن ندارند فکر کردم، توفیقی اجباری بود برای آن‌که بفهمم واقعا حرف‌هایی هست که نیازی به بیانش نیست. در پاسخ هر حرفی می‌توان خاموش ماند و چیزی نگفت ولی ما عادت کرده‌ایم یک چیزی بگوییم. که مراعات ادب را کرده باشیم. که همینطور بیهوده حرف زده باشیم. من مدعی به کم حرفی نیز چنین بودم و زهی خیال باطل که فکر می‌کرده‌ام لابد چه شاهکاری خلق کرده‌ است خدا. 
درست است از نعمت هم‌صحبتی جانانه با متانت محروم شدم، درست است روزی که رفته بودیم گردش طبیعت مثل همیشه آرام بودم اما با این تفاوت که صحبت هم نمی‌کردم حتی، ولی زین پس جانانه لذت توانایی بیان را خواهم چشید.

راستی! رستورانی که قبل از معلم یک، روبروی در شمالی پارک ملت مشهد قرار داری و کنار با باشگاه تیراندازی هستی! با وجود اینکه فرنی آماده نداشتی، برایم عصرانه فرنی گرم سرو کردی تا صدای گرفته‌ام را بهبود بخشی. دمت گرم حاجی!
  • هلیا استاد

بماند ثبت خاطرات شبانه

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۴ ب.ظ
اوج لذت و فرود امروز به دو بخش تقسیم میشه:
1- اوج: وویس‌های مهدیه از اینکه برای شروع روزش، خوندن متن‌های وبلاگ من رو انتخاب میکنه و برای هر کدوم از متن‌ها واکنش نشون میده، میخونشون و کلی نظر میده. خب این خیلی هیجان‌اگیز برام حتی اگر از قیافه‌م مشخص نشه. (ضعف در واکنش فیزیکی دارم)
2- فرود: بعد از یک روز سخت و فشرده الان اومدم خونه و میخواستم کار بانکیم رو اینترنتی انجام بدم. رفتم سراغ پاکتی که 20 روز پیش از بانک به عنوان رمز اینترنتی گرفته بودم. اینطور شد که بعد از چند بار امتحان، فهمیدم که 10 دقیقه بعد از گرفتن رمز، باید فعال میشده که انجام ندادم. تا کی قراره سر به هوا باشم خدا داند. :/

تصمیم گرفتم دوباره خاطرات بنویسم. تو یک دفتر جدید. تمام روز رو ثبت کنم. هر چند که از گوگل درایو هم استفاده میکنم اما اونجا خاطرات اشتراکی با مجید رو مینویسیم. شاید لازم باشه یه وقتایی روی کاغذ نوشت. برای خودت و برای خودت.

امروز هم مامان رو بردم کوه. دیدم زشته با عالم و آدم رفتم کوه بعد مامان خودم رو نبردم. گفتم نوکرتم هستم هر وقت دلت خواست بگو بیارمت. جدی جدی گفت بیا هر روز صبح بیایم کوه ورزش :/ گفتم حاجی گرفتی ما رو؟ :)) با مامانم شوخی دارم.
  • هلیا استاد

تو بهتری یا خونه قدیمی مامانبزرگ؟

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ق.ظ

چشمامو بستم و خونه قدیمی مامانبزرگ اومد جلوی چشمم. خونه قدیمی مامانبزرگ! همون که دو طرفش ساختمون بود. اون طرف حیاط همیشه مثل یک راز بزرگ بود. اتاق‌های بزرگ و کوچیک. انبار بزرگ تخته چوب‌های عمو. اتاق وسطی که یک زیر زمین وحشتناک داشت زیرش. که همیشه ازش میترسیدیم و تنها اطلاعاتمون ازونجا این بود که یک چاه داره که ممکن هر لحظه خراب بشه و ما بیفتیم تو اعماق زمین و هیشکی نتونه پیدامون کنه. وسط یه حیاط بزرگ بود و یه حوض نقلی و عمیق! آره برای من ٥ ساله خیلی عمیق بود! دلم در ورودی خونه قدیمی رو میخواد، همون موزاییکای اول ورودی.
خونه مامانبزرگ چند سال پیش تو طرح خرابی شهرداری، با خاک یکسان شد. الان همونجا یه زیر گذر ساخته شده و عملا زمینی هم ازش باقی نمونده. یه فضایی بدون جرم زیاد، یعنی تنها جرمی که مونده ازش، مولکول های هواست. و قدرت ذهن! قدرت ذهن برای یاداوری، برای تصور، برای لمس در چوبی با دستگیره طلایی کنده کاری شده.

گمونم اگر قدرت تخیل نبود، خیلی‌ها از جمله من، روانی میشدن.

آره فکر کن! تو نباشی کنارم و من نتونم تصورت کنم. نتونم دست بکشم روی صورتت.

  • هلیا استاد

این متن ارزش خواندن ندارد

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ
من نمیدونم چرا اینقدر بدنم به کافئین واکنش نشون میده! یحمتل فکر نکنم به هیچ ماده مخدری اینطور واکنش نشون بده. کاش اینقدر بی‌جنبه نباشه. یعنی یک فنجون نسکافه الان مغزم رو مثل ساعت بیدار نگه داشته.
کنارم یه بطری ۲ لیتری دوغ محلی گذاشتم که مگر بشوره ببره! همچنین یکم بنویسم که مغزم آروم بگیره.

سو‌ژه کم میبینم. کمتر فکر میکنم. کمتر به اطرافم توجه میکنم. یعنی مثل یک رباط از صبح تا شب کار میکنم و حتی گاهی میشینم پای تلویزیون! که این اصلا خوب نیست. شاید برای همین باشه که از کیفیت نوشته‌هام اصلا رضایت ندارم. اما حداقل این خوبی رو داره که اینجا وبلاگ هستش. همون فضایی که میشه راحت نوشت و راحت خونده شد. و حتی خیلی راحت میشه دو پاراگراف کاملا بی‌ربط نوشت و نگران نبود که چندتا آشنا قراره بخوننش. چون اینجا قدیمی عه. با همون حس عمیق غیر قابل توضیح. مثل حس خرید لباس عید برای یک بچه ۶ ساله.
  • هلیا استاد

عادت ماهیانه، سالیانه

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ

بعد از مدت‌ها تو خونه برای خودم تنها شدم. اینقدر که برای هر لحظه و هر ثانیه برنامه بیرون از خونه داشتم (دیدن دوستا، خونه مادربزرگ، خرید لباس برای برادر، محل کار، کلاس درس و ...) واقعا داشتم خفه میشدم. درسته که کارهایی که انجام میدادم باب میلم بوده اما واقعا و عجیبا (!) دلم میخواست میشد همونا رو تو خونه انجام میدادم.

فکر کنم هم خدا خواسته بهم حال بده و صدای بارون هم تنگ این تنهایی دلنشین که داره با خوندن آموزش متلب میگذره، کرده.

دیروز یه دوست عزیزی بهم میگفت داری به خودت بی‌احترامی میکنی. به خودت و اولویت‌هات. یکم از اون لذتی که تو از خودگذشتگی کردن می‌بری کم کن. جای دیگه و به یه نحو دیگ ارضاش کن. همیشه فکر می‌کردم مهم لذت بردن است. اما حالا باید بسنجم که لذت بردنم از سر عادت نبوده باشه.

  • هلیا استاد

سیاست یا زنی در آستانه 30 سالگی

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ
معمولا وارد دنیای کار شدن باعث می‌شود بیشتر به سمت تفکر درباره اوضاع سیاسی-اقتصادی تمایل پیدا کنید. شاید به دلیل فضای مردانه محیط کار یا حتی گرفتن حقوق که شما بیشتر به مسائل اقتصادی-اجتماعی فکر می‌کنید و همین باعث می‌شود نظراتی درباره نوع سیاست هم داشته باشید. اما این موضوع کاملا برای من متفاوت بوده، یعنی از روزی که به طور رسمی کار در فضای اداری-دانشگاهی را شروع کردم، کاملا از سیاست دور شدم. نه تنها سیاست که از اخبار هم. منی که اخبار ساعت 9 را همیشه دنبال می‌کردم، تمامی نقدهای کارشناسانه را با اشتیاق گوش می‌دادم (هرچند که چیزی نمی‌فهمیدم!)، حالا حالم بهم می‌خورد از هر خبر، نظر، تفکر و هرچیزی که مربوط باشد به سیاست و اقتصاد. یعنی یک جوان، در کشوری زندگی می‌کند که آن‌قدر آینده مملکت خود را مبهم می‌بیند که فکر کردن به مسائلش او را به تهوع می‌کشاند. تهوع و سرگیجه فیزیکی!
کمی با خودم بالا و پایین کردم. یعنی گفتم مگر می‌شود؟ شاید داری اغراق می‌کنی دختر! اما با احتمال غریب به یقین، دلیلش را ترس دانستم. یعنی ترس از آینده، عدم توانایی برای برنامه‌ریزی صحیح آینده شخصی و بسیار مسائلی از این قبیل باعث شده است حتی بدنم این چنین واکنش نشان دهد. که این ضعف فیزیکی نشان از ظرفیت کم روحی و فشار روحی ست. 

اوضاع به قدری برایم فشار دارد که حتی دیشب خواب روحانی را دیدم. شب بود. آمده بود برای سخنرانی، دیگر استادیوم نبود. شبیه محوطه فوتبال چمن پارک محله‌مان بود که دور تا دورش حصار سفیدرنگ 3 متری کشیده‌اند. مردم رمق نداشتند. هیچکس نظر نمی‌داد. همه آرام و در سکوت متفکر به جایی خیره شده بودند. نزدیکش رفتم و کمی بلندتر از حالت معمولی گفتم "اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست و من توان درست کردنش را ندارم". 
خواب تراژدی-کمدی عجیبی بود. اصلا شاید خنده‌دار بود. و شاید هم زیاد فیلم دیده‌ام و یا کتاب خوانده‌ام و

شاید منِ مردمِ عام، فقط گران شدن دلار را از این اوضاع سیاسی لمس کنم. اما مغزم جایی نگران 30 سالگی صاحبش است.
  • هلیا استاد

مرا با مهمانی رفتن بکش!

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ق.ظ

مدتی است شروع کرده‌ام به دفاع از حق خودم. یعنی توی خانه، دانشگاه، کار، جامعه هر جایی که احساس می‌کنم ظلمی در حقم اتفاق می‌افتد سریعا تلاشم را برای جلوگیری از آن می‌کنم. همیشه این ظلم به آن شیوه کلیشه که در ذهن همه‌مان نقش می‌بندد نیست. مثلا حتی اگر دلم نخواهد در یک مهمانی شرکت کنم و احساس کنم رفتن به آن‌جا باعث اذیت شدن و سر رفتن حوصله‌م  می‌شود سریعا بدون هیچ خجالتی و تعارفی می‌گویم من حوصله در جمع بودن را ندارم. البته شخصیتم به‌ گونه‌ای است که مخاطبم را هم ناراحت نمی‌کنم. 

از نظر من ظلم به هر شکلی می‌تواند اتفاق بیافتد و لزوما "تبعیض جنسیتی"، "آزار جنسی"، "خوردن حق دیگری" و غیره غیره به تنهایی ظلم محسوب نمی‌شود. گاهی حتی ابراز احساسات به گونه‌ای که دلت می‌خواهد و دیگری باعث فرو خوردن آن شود هم به نوعی ظلم است. امیدوارم هیچ‌گاه ظلمی در حق کسی نباشد. اما اگر فکر می‌کنید ظلمی درحق‌تان اتفاق می‌افتد، نفس تازه کنید و بجنگید.

  • هلیا استاد

عدم کنترل بر روی نق‌ها (!)

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ
من نق نمیزنم از نبودنم! من نق نمیزنم توجیه نمیارم از ننوشتنم! من اصلا این کار رو انجام نمیدم!
ولی واقعا درگیر بودم. فرصت نفس کشیدنم بعضی روزا ندارم! کار کردن و همزمان درس خوندن. به فکر کارهای بیشتر بودن و توسعه دادن کسب و کارهای شخصی که بعدا بتونی مستقل باشی واقعا آدم رو از پا درمیاره. اره دلم میخواد درس بخونم، حریصانه دلم میخواد درس بخونم و از وقت های خالیم استفاده کنم. خوندم. خیلی درس خوندم، نسبت به من درس نخون اره خیلی خوندم.

دروغ گفتم. فقط دارم خودم رو توجیه میکنم. من وقت داشتم. بین کار، تایم ناهار. حتی بین استراحت درس خوندنام. جمعه های بی حس و حالی که بدون درس خوندن و کتاب خوندن و بدون هیچ کار مفیدی گذشت. من همه این مواقع میتونستم بنویسم که ننوشتم. که همین باعث شد از خودم دلخور باشم. 

قرار بود نق نزدم که زدم. اره ما کارایی که دلمون نمیخواد رو خیلی وقتا انجام میدیم. میدونیم که نباید انجام بدیم. بعدش هم پشیمون میشیم. منم یکی ازون نفراتم. بسیار هم غصه غصه میخورم. (اونقدر زیاد که الان دوبار تو یک جمله نوشتم و اصلا حواسم نبود)
مثلا همین دیشب، میدونستم دارم کار اشتباهی رو انجام میدم، میدونستم دارم قضاوت نا به جایی رو میکنم. میدونستم ولی ادامه دادم. هیچ کنترلی هم روی واکنش‌هام نداشتم. 

فکر کنم جمع بندی خاصی برای این متن نباشه، چون افکار این روزام هیشکدوم به جمع بندی خاصی نمیرسه.
  • هلیا استاد