کاکتوس و من

اعترافات درون خرد سال من

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ق.ظ

بچه که بودم، حدودا ٧ ٨ ساله، قسمت زرد رنگ یا همان زعفرانی بستنی های سه رنگ سنتی را بیشتر از بقیه قسمت هایش دوست داشتم! یادم می آید آن وقت ها هم سن و سال هایم، قسمت کاکائویی را دوست داشتند و می گذاشتند برای آخر ماجرا! که مثلا مزه اش زیر دندانشان بماند. کاملا یادم می آید که با خودم می گفتم خوشبحال خودم که دلم نمیخواهد خاص باشم و طعم کاکائویی را دوست داشته باشم. انگار فرصت طلایی داشتم تا بیشتر از بستنی ام لذت ببرم. چون من عادی تر ها، معمولی تر ها را بیشتر دوست داشتم.


همین روند برایم ادامه دار شد. و تا روزی که دوستی گفت: "این که همیشه دوست داری عادی بنظر برسی، خودش انگار عجیب و غریبت کرده، با بقیه فرق داری. اینکه مدام اصرار داری متمایز بنظر نرسی خودش شک بر انگیز است." آدم چه ساده خواه باشد، چه آنکه بخواهد جلب توجه کند و عادی بنظر نرسد. به قول آدم ها توی چشم باشد، همیشه هستند کسانی که بگویند: "تو دلت میخواهد با بقیه فرق داشته باشی!"

کاری به این حرف ها ندارم، فقط دلم میخواهد از قسمت زعفرانی بستنی لذت ببرم. بگذار بگویند زعفرانی خواستن خاص تر است یا هم که خیلی عامه!

  • هلیا استاد

حق فرزندی قاب لحظه ها

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ

لبخندی که پهنای صورتم را بعد از شنیدن صدای شاتر دوربین (هم دوربین گوشی هم کنی جانِ عزیزم) در برمیگیرد، شاید که از دیدنی ترین های زندگی من باشد. همان لحظه که عکس هایم ثبت می شود و دلم غش و ضعف می رود که این لحظه ها را با بقیه به اشتراک بگذارم. هر آنچه از انرژی و شادی دارم را توی عکس هایم میچپانم. برایم فرقی نمیکند که بگویند فلانی این عکس را گرفته، فقط دلم می خواهد پخششان کنم. میگذارمشان توی اینستاگرام. بعضی ها را هم اختصاصی برای بعضی اشخاص میفرستم که بفهمد توی آن لحظه یک جور فکرم وصل می شده است به او. نمی دانم چرا وقت هایی که توی دلم حس حالِ خوب غل غل میجوشد، میخواهم که تا میتوانم زیر پای همه بریزم. آنقدر که غم توی دل هیچکسی نماند. و تنها راهی که توانایی انتقال از طریق آن را دارم، عکس هایم است.

این عزیزانِ دوست داشتنی ام، چهارچوب قابِ لحظه ها

  • هلیا استاد

من سال ها بعد مادر خواهم شد

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ب.ظ

همین که سرت را می گذاری روی بالش انگار شده ایی پادشاه کل جهان. همه دنیا می شود از آنِ تو. اختیار تام داری که همه چیز را همان طور که دلت میخواهد قرار دهی. مثلا من در رویاهایم می شوم ابر قهرمان زن های جهان. که همه مونث های عالم دلشان میخواست جای من میبودند. نه از آن هایی که توی زندگی اجتماعی شان موفق اند فقط. از آن هایی که همه چیز را باهم دارند. از آن هایی که تربیت کردن یک انسان را بلدند. بعد از این شانه به آن شانه می شوم. با لبخند ملیحی که اگر کسی ببیندم در آن وضعیت، یقین پیدا میکند که دیوانه ام. سپس رویای همیشگی را، به سبکی متفاوت اما با همان ساختار میبافمش. میشوم مادرِ همان پسر بچه چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری، که بارها گفته ام دلم یکی ازشان میخواهد. دستان ظریف و نرمش را توی مشتم قفل میکنم. او را متعلق به خودم میکنم. یک وقت هایی هم توی آغوشم می فشارمش. درست مثل شیرزن قصه ها، از این سو به آن سو میبرمش و زندگی کردن را نشانش میدهم. توی گوشش قصه میخوانم. از زیبایی های دنیا برایش تعریف میکنم و به او می گویم عاشق باشد. از همان دو سه سالگی باید یاد بگیرد عاشقی کند. مگر بدون یاد گرفتن محبت کردن بی دریغ میتواند دوام بیاورد؟ باید دوست داشتن و دوست داشته شدن را بیاموزد. باید که جنس زنده بودنش بشود آرام زیستن. مثل مادر دریای صبر و آرامشش! 

اصلا من به عشق همان پسر بچه ایی که یک روز میخواهم در میان بازوانم بگیرمش، نگاه امروزم را در بی نهایتِ احساس پاک غرق میکنم. آنقدر پشت سر هم برای آموختن به او، لایه های رویاهایم را پشت سر هم میچینم که به راحتی خوابم میبرد. 

همین ملیحانه های قبل از خواب است که صبح فردا را شیرین تر از عسل میکند. 

اسارت در میان زنجیر خواب های آشفته، که تو را از چشم روی هم گذاشتن گریزان میکند، به لطف این اندیشه های مادرانه، گسسته شده است.

  • هلیا استاد

سین سفید

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

سین الف ٤ سال پیش همکلاسی ام بود. از آن همکلاسی های ساکتی که یک گوشه کلاس می نشیند و تکلیفش با خودش مشخص است. از آن هایی که آمده است چیزی به معلوماتش بیافزاید و دلیل دیگری هم ندارد، از همان مدل هایی که اهل وقت تلف کردن نیست. حدود یکسال و نیم می شود که به لطف فیس بوک دوباره پیدایش کردم. شاید یکی از دلایلی که بارها دعای خیر به جان زاکربرگ کرده ام همین سین الف باشد! 

راستش را بخواهید او یکی از دوست داشتنی ترین موجودات روی زمین است. هرچقدر بیشتر بشناسیدش بیشتر خواهید فهمید دلیلی برای دوست نداشتنش وجود ندارد. بنا بر تمایلی دیرینه، همیشه ترجیح داده ام با کسانی نشست و برخاست کنم که از دخالت در زندگی بقیه به دورند. یا به عبارتی اهل غیبت، فضولی کردن در زندگی آدم ها و خیلی داستان ها از این قبیل نباشند. کسانی که دیدگاه کوته فکرانه ایی به زندگی ندارند. سین الف جزو همین دسته است. اصلا انگار جز پیگیری علایقش و تکاپو برای رسیدن به خواسته هایش، آن هم از سالم ترین و بهترین راه، کاری بلد نیست. اگر خوبی هایش را به این شدت فاکتور بگیریم، ورژن پسرانه من را خواهید دید در او. با کمی کسری در سن اش. شبیه ترین پسرانه من، اوست.

شیر پاک خورده است. اگر شمرده بودم، میتوانستم آمار دقیق بدهم. اما به طور تقریبی میتوانم حدس بزنم، که هر ١٠ دقیقه یکبار، وقتی در حال صحبت کردن با او هستم، مادر و پدرش را ستایش می کنم که این چنین تربیت کرده اند.

سین الف یک پسر جوان است که با بسیاری از هم سن و سال هایش فرق می کند. گاهی به این همه خوبی را یکجا داشتنش، غبطه میخورم. 

عاقبتت بخیر جوانِ خجول، آینده ات سفید

  • هلیا استاد

مرگ زمان

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ


- میبینی گیتی؟ همیشه برام درکش سخت بود. گذر زمان در مکان. چشماتو که میبندی، هوارتا خاطره میریزه پشت پلکات. توی همون یه نقطه از زمین، میشه هزاران بار خاطره ساخت. دقیقا پشت همین پنجره، همیشه جای دوچرخه من بود. حالا بیست سال گذشته و کنار تو وایسادم دارم نگاه میکنم به اون روزا. حاج آقا واعظی و عیالش مریم خانوم، خودشون تازه ازدواج کرده بودن وقتی اسباب کشی کردیم اینجا. خونه رو بابای مریم خانوم، حاجی بازاری سرشناس شهر واس عروسیشون بهشون کادو داده بود. برای خودم پادشاهی کردم تو همین ٥٠ متر حیاط. تصویر کودکی من تو همین زاویه ایی که ایستادیم خلاصه میشه. صبح به محض اینکه چشامو باز میکردم، از تشک گل گلی دست دوز خانوم جون که بیرون میومدم، میزدم تو خیابونا. شیش سالم که بود آقاجون با همون حقوق کارمندیش برای تک پسرش کوهستان اصل خرید. تا لنگ ظهر حسابی یه دل سیر سواری میکردم. واس خانوم جون خرید خونه میکردم. بعد که برمیگشتم، بلافاصله که در آهنی حیاط رو به همون میکوبوندم، مریم خانوم صداش رو بلند میکرد که شازده بیا برات تنقلات خریدم. از قرار معلوم برای سیر کردن شکم بچه کارمند نوجوون که سیری ناپذیره و رفع دلتنگی های نیم روزیش برای آقاشون، بهترین گزینه هله هوله خوری با من بود. چه زود میگذره ها! کاش میشد با دوچرخه برم سر کار.

بگذریم. این داستانای تکراری خسته کننده است. بخوام برات تعریف کنم کلافه میشی. بیا این جعبه ها رو بگیر که کلی کار داریم. باید وسیله ها رو بچینیم.


-محمدعلی؟ نظرت چیه فردا صبح بریم دوچرخه بخریم؟



عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

خوشبختی های سبز کاغذی

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ب.ظ

گفت: "خوشبحالت اینقدر خوشبختی. ماشین داری، خونواده خوب داری. پول داری. از همه مهم ترش همینه. پول پول. هر چی میکشم از نبود همین وامونده صاحابه. بگذریم، آخه غمت چیه؟ خوب بود نون نداشتین سر سفره خونتون؟ درست رو که میخونی، دانشگاه میری راحت. بدون ذره ایی غصه واس شهریه و خرج و مخارجش. ببین باز رسیدیم به پول. داری دنبال علاقه ات میری. دوربینتو ببین. والا که من آرزو داشتم یکی عین این داشتم. بعد میشدم عکاس حرفه ایی. میزدم تو دل جاده و خیابونا، عکس میگرفتم. حالا خودت میگی خرپول نیستین. درآمدمون معمولیه. خب اندازه ایی دارین که الان تو ناز و نعمت داری زندگی میکنی. نه بگو غمت چیه؟ چیت کمه آخه؟..."


طبق معمول ستون فقراتم تیر کشید، درد گردنم داشت آتشم میداد. نزدیک بود اشکهایم بریزد. شانس آوردم که تاریک بود. سپر چشمهایم، عینکم، هم دید از بیرون نم اشکهایم را بلای جان شده بود. یاد تمام شب هایی افتادم که از درد غصه هایم به خود میپیچیدم. همان شب هایی که فکر میکردم اگر بخوابم دچار آپنه میشوم. نفسم میگیرد و بدون درد راحت میشوم. فقط آهی کشیدم و گفتم: "من فقط ناشکرم. همین."

  • هلیا استاد

عکسِ پروفایل دردسرساز

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ق.ظ

مدت زیادی است، قریب یکسال، که همه ی عکس های پروفایل شبکه های اجتماعی مجازی م (!) را پاک کرده ام. و در اینستاگرام هم کمتر از چهره م عکس میگذارم. ابتدا این یک تصمیم کاملا بدون قصد و هدف خاص بود. بدون هیچ دلیلی دلم خواست که مدتی عکس نگذارم و خودم را از قید تفکرات بی سبب خارج کنم. همین که دائم به فکر عوض کردن عکس، گرفتن عکس جدید در مکان های مختلف، با لباس های رنگی مد روز و غیره باشی، و حتی ذره ایی هم بخواهد فکرت را مشغول خودش کند، عصبی ام میکرد. رفته رفته هم به این نبود عکس عادت کردم. شاید هم علاقه مند شدم.

همان روزها، نظرات بسیار و مختلفی میشنیدم. بعضا هم شدیدا خنده دار بودند. چرا که دوستان آنقدر لطف داشتند، شروع کرده بودند به فلسفه بافی. مثلا 'تو تغییر کرده ای'، 'دیگر همان دختر سابق نیستی که عاشق عکس گرفتن بود مخصوصا از خودش!' و ... . 

همین نظرات عدیده، آغاز مسیری بود که خودم هم کم کم برای این رفتار وقیحانه ی غیر عادی م (!) دلایلی منطقی بیابم و در صورت مواجه شدن با این سوال که: "چرا عکس های پروفایلت از صحنه خارج شده است؟!"، قاطعانه از خودم دفاع کنم. جالب اینجاست چنان به جست و جو پرداختم که خودم هم به پیچیدگی پاسخ هایی که بعد ها خواهم داد، فکر نکرده بودم.

چند روز پیش، شخص بسیار محترمی پرسید: "از عکس گذاشتن دوری می کنید. نه اینکه خوب باشه یا بد. اما جالبه. پروفایل تلگرامتون نداره. تو اینستا هم کمتر عکس میذارید. چرا؟"

جوابم این بود، که بعضی کارها شاید کاملا بدون قصد و نیت قبلی باشد. منتها ما عادت کرده ایم برای هر کاری که انجام میدهیم، یا رفتاری که در مقابل میبینیم، دلیل پیدا کنیم و جوری خودمان را قانع کنیم. اما قانع کننده ترین دلیل برای خودم این است که کمتر بخاطر ظاهرم قضاوت شوم. ترجیح میدهم شناخت من، توسط عکس هایی که میگیرم باشد. همین.

  • هلیا استاد

خنده هایمان، واقعی؟

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

آخر چطور می توانست آنقدر بی خیال باشد. بی اعتنا به همه ی اتفاقاتی که افتاده بود داشت میخندید. خودم دیدم. توی آن عکس لعنتی، با دو نفر از دوستانش بود. خود خودش هم بود. با همان ظاهر همیشگی، همان رفتار، همان لباس ها. انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده بود. جریان خونِ داغ توی مغزم شدت گرفته بود. سرم به شدت درد میکرد. مگر نباید کمی هم دلش میگرفت؟ چطور به خودش اجازه داده بود همه چیز را فراموش کند و دور بریزد؟ نه اصلا حق نداشت. حق هر چیزی را به او می دهم اما این یکی را نه. چطور می شود احساسات آدمی اینقدر سریع سرد شود؟ نکند دروغ های خودش را باور کرده باشد؟


دیشب میانِ جمعی از دوستانم رفته بودم. دلم خون بود. هیچ چیز را فراموش نکرده بودم. همه چیز همان طور سرجایش بود. به خودم قول داده ام که حرمت خیلی خاطرات و آدم ها را نگه دارم. بیشتر از نگه داشتن حرمت حتی، شبیه صمیمانه و خالصانه حفظ کردن یک اتفاق شور انگیز. توی دلم غم بود، خیلی هم بود. رنج می کشیدم، خیلی هم می کشیدم. اما داشتم میخندیدم، همانطور که او در آن عکس خندیده بود. در کنار دوستانم بودم. شاد بودم. اما در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است.

امروز عکسی از همان جمع دیشب را نگاه میکردم.

داشتم میخندیدم. 

  • هلیا استاد

مطلب بی سرانجام

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

همان طور زیر پتو، داشتم تمام جملاتی که اول صبحی مثل برق از توی ذهنم میگذشت را با دقت تمام واژه آرایی میکردم. به نظر خودم که این داستان های صبحگاهی که ته مانده خواب هاییست که تازه از آن بیرون آمده ایی، خیلی خوش آب و رنگند. چندین بار شروعش را با خودم مرور کردم تا حفظ شوم. آخر اگر همان ابتدای کار را همانگونه که دلت میخواهد بنویسی، باقی نوشته خود به خود میجوشد. سریع به پشت میز تحریرم پریدم تا شروع کنم به روی کاغذ آوردنشان:

"طنین ضجه های ظریف اما عمیقش، فضای کوچک ماشین را پر کرده بود. سرشار از رنجی بود که نمیتوانست، یا که شاید نمیخواست، از آن رهایی یابد..."

مامان دقیقا همان لحظه از جلوی اتاقم رد شد و فهمید بیدار شده ام:

"صبح بخیر، بدون ثانیه ایی مکث همین الان میای صبونه میخوری. از صبح میز چیدم باب میل شما خانوم. ادا اصول نبینم ها. یعنی چی؟! شدی عین نی قلیون. صد رحمت به بچه های سومالی. بیا. بدو. بیا رو ترازو ببینم وزنت چقدر شده. بخدا که هلیا از بچه های کوچیک هم بدتری. تو داری حرف مادرت رو زمین میندازی؟ هر چی نون گرم کردم رو تموم نکنی باور کن نمیذارم پات رو از خونه بیرون بذاری. گردوها. گردوهات موند. تموم شن همه هلیییا!..."

خنده ام گرفته بود که چرا کوچکتین فرصتی نمیداد ابراز وجود کنم. رگباری متهمم میکرد که سر باز نزنم. نمیدانم چرا اینقدر حرصِ منِ بی مسئولیت را میخورد. فدای سرش که لاغر شده ام. می گذرد. یک روز هم آنقدر چاق میشوم که باز حرص پیدا کردن رژیم های مختلف کاهش وزن را میخورد برای من.

اینگونه بود که نوشته مان ناکام ماند. حواس درست و حسابی که ندارم. زود میپرد.

  • هلیا استاد

خانوم پ الف لنگه نداره

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۵۷ ب.ظ

خانوم پ الف از آن دسته آدم هایی است که وقتی کنارش مینشینی، نمیفهمی عقربه های ساعت چگونه به جلو قدم می گذارند. منظورم این است، نوعی احساس آرامش داری. مثلا دوست داری ساکت بنشینی تماشایش کنی. بدون آنکه حرفی به زبان بیاوری، خودش حدس میزند دلت میخواهد چه چیزی بشنوی. یا که حتی چیزی هم نگوید تو میفهمی که چه میخواهد از پسِ چشمان عسلی اش به تو بفهماند. میداند چگونه بدون لمس دست هایت، نوازشت دهد. یک جوری به حرف هایت گوش می دهد انگار که تن صدایت، شاهکاری از سمفونی های شوپن است و شگفت زده می شود.

خانوم پ الف انگار یک چیزهایی درونش دارد که دقیقا همان ها را من هم دارم. چیزی شبیه چرخ دنده! چرخ دنده هایی که وقتی کنار هم قرارشان میدهی، گویی برای هم ساخته شده اند. غافگیرکننده نیست شبیه یک نفر نباشی اما کاملا شباهت داشته باشید.

از آن مدل گوشه گیرهایی است که کسی نمیفهمد چقدر از تنهایی و از خودش لذت میبرد، در عین حال میتوانی با اصلِ داستانِ وجودش همزاد پنداری کنی. پ الف به سبک خودش دوستی می کند. به سبک پارچه های گلدار، پر از رنگ و لعاب اما ساده. گرم.

من که خوشحالم لازم نیست چفت دهانم را در کنارش، سفت کنم. افکارم او را نمی گزد. انگار که ماده ضد گزیدگی دارد در بدنش. 

  • هلیا استاد