کاکتوس و من

مرگ زمان

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ


- میبینی گیتی؟ همیشه برام درکش سخت بود. گذر زمان در مکان. چشماتو که میبندی، هوارتا خاطره میریزه پشت پلکات. توی همون یه نقطه از زمین، میشه هزاران بار خاطره ساخت. دقیقا پشت همین پنجره، همیشه جای دوچرخه من بود. حالا بیست سال گذشته و کنار تو وایسادم دارم نگاه میکنم به اون روزا. حاج آقا واعظی و عیالش مریم خانوم، خودشون تازه ازدواج کرده بودن وقتی اسباب کشی کردیم اینجا. خونه رو بابای مریم خانوم، حاجی بازاری سرشناس شهر واس عروسیشون بهشون کادو داده بود. برای خودم پادشاهی کردم تو همین ٥٠ متر حیاط. تصویر کودکی من تو همین زاویه ایی که ایستادیم خلاصه میشه. صبح به محض اینکه چشامو باز میکردم، از تشک گل گلی دست دوز خانوم جون که بیرون میومدم، میزدم تو خیابونا. شیش سالم که بود آقاجون با همون حقوق کارمندیش برای تک پسرش کوهستان اصل خرید. تا لنگ ظهر حسابی یه دل سیر سواری میکردم. واس خانوم جون خرید خونه میکردم. بعد که برمیگشتم، بلافاصله که در آهنی حیاط رو به همون میکوبوندم، مریم خانوم صداش رو بلند میکرد که شازده بیا برات تنقلات خریدم. از قرار معلوم برای سیر کردن شکم بچه کارمند نوجوون که سیری ناپذیره و رفع دلتنگی های نیم روزیش برای آقاشون، بهترین گزینه هله هوله خوری با من بود. چه زود میگذره ها! کاش میشد با دوچرخه برم سر کار.

بگذریم. این داستانای تکراری خسته کننده است. بخوام برات تعریف کنم کلافه میشی. بیا این جعبه ها رو بگیر که کلی کار داریم. باید وسیله ها رو بچینیم.


-محمدعلی؟ نظرت چیه فردا صبح بریم دوچرخه بخریم؟



عکس از: سینا آزمون

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی