کاکتوس و من

آرامش جاری در رگ ها

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ

میان لحظات خلسه واری که خودت را غرق بوییدن نم تازه ی باران کرده ایی، همان لحظه که از پنجره باز اتاقت فاصله میگیری تا که مبادا دانه ایی از خیسی هوا گونه ات را لمس کند،

آغوشت را برای هجوم خاطرات می گشایی. به تاریک و روشن شان، فرقی نمی کند، به همه شان لبخند میزنی. و میدانی که تو را خلق کرده اند برای دوست داشتن. برای بازگشت به شوق حسِ شادی دیگران. از پس همه تیرگی ها، باز این تو هستی که برمیگردی به ثبات. 

ثبات در گریختن از احساسات کودکانه ی پاک. گریختن به پهنای ماندگاری لحظه ها.

  • هلیا استاد

مردِ جوانِ شنل قرمزی

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

دو دست لاغرش را گذاشته بود روی کمرش. با اخم هایی در هم گره خورده، که بیشتر از آنکه آدم را بترساند به خنده می انداخت، صدایش را کمی صاف کرد: " تو چی میخوای از جون این بیچاره ها؟ هان؟ میگردی میگردی دنبال آرزوهات و همه ی اون چیزایی که دلت میخواد داشته باشی یا یه روزی بشی، بعد همه رو با یه وصله پینه میچسبونی بهشون؟ نه واقعا بگو چرا دست از سر کچل این بدبخت بیچاره ها برنمیداری؟"

به وضوح خنده م گرفته بود. خودم را کنترل کردم مبادا غرور این مردِ جوان را آزرده کنم. خیلی جدی و محکم اما با لحنی مادرانه گفتم: " مگر عکس های تورو دزدیدم قرمزی؟ قبل از اینکه بخوام حتی واس عکس ها قصه بگم، اول اجازه میگیرم از اون شخصی که ثبتش کرده و آوردتش جلوی رویت، این اولا. دوما تو چرا غصه میخوری آخه؟ قصه عکس های خودم رو که میدونم. به اندازه کافی باهام حرف میزنن. اما کافی نیست برام. دلم میخواد به جای همه عکاسای دنیا زندگی کنم. درسته ناکام موندم و نتونستم خودم برم دنبالش درست و حسابی. بجای بقیه که میتونم عکس ها رو لمس کنم. این دنیا به روایت عکس ها و قصه ها زنده ست جوون." 

فقط آه بلندی کشید و گفت: " به والله که این دیوونه بازیا فقط از خودت بر میاد و بس."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

دیواری که از سر و رویش عشق میبارد

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ


صدایِ دلبرانه ی کشیده شدن جاروی قدیمی اش به روی موزائیک های کف حیاط و خش خش برگ های پاییزی، در این وقت از سال، بهترین سمفونی دنیاست و بس. آپارتمان جنوبی مان تراسی دارد رو به حیاط. تنها منظره ایی که از روز اول ورودمان به این خانه، جلوی رویمان قرار داشت، دیوار بلندِ سیمانی بی روحی بود که چسبک های رعنا خانوم دو سه سالی می شود که جانِ دوباره بخشیده است به آن. روحیه نابِ شادابِ این زن میانسال، مرا یاد پیرزن های قرن ١٨ میلادی بریتانیایی می اندازد. حیاطِ نقلی اش حکم همان تپه های سرسبزِ وسیع را دارد. گلدان های سفالی شمعدانی هایش هم، بوته های رزِ وحشی را در ذهن تداعی می کند.

خلاصه که رعنا خانوم بی چون و چرا، دچار گیاهان قد و نیم قدش است. از برکت مجلس های عصرانه ی او، با با چای تازه دم و صندلی چوبی اش، و تعدادی کتاب کهنه و چندین بار ورق خورده، که رو به باغچه ی وسط حیاط برگزار می شود، روزهای کسل کننده پاییزی برایم دلپذیر تمام می شوند.

این روزها آدم دیوانه وار دلش میخواهد رعنا خانوم باشد.


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

کاش آخرین نفری بودم که میفهمید

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ب.ظ

یکی از ناخوشایندترین اتفاقات زندگی آن است که خبردار شوی، طوفانی در راه است. واقعه ایی دردناک و بی رحم برای یکی از نزدیکانت، عزیزانت.

شبیه آن که مثلا پدربزرگت سرطان داشته باشد. دکترها بگویند این ماهِ آخر را فقط از کنارش بودن لذت ببرید. حتی جرات نمی کنید به خودش بگویید داستان از چه قرار است و تنها یک ماه، ٣٠ روزِ ناقابل فرصت در آغوش کشیدنش را دارید. 

می فهمید چه میگویم؟ از همان ماجراهایی که یک نفر قرار است آسیب ببیند. زجر بکشد و روزهای سختی را تحمل کند و به دلایل متعددی نمی توانید با صراحت به او بگویید. یا که حتی جلوی آن اتفاق را بگیرید. 

میدانید، فقط باید زانوهایتان را در بغلتان فشار دهید. منتظر بمانید که زمان بگذرد. بعد خرابی های طوفان مهلک را سر و سامان دهید.

  • هلیا استاد

دیوانه خطابم کنید

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ق.ظ

مگر نه آنکه گفته بودم من عاشق آنم که دیوانه خطابم کنند؟ 

گفته اند دیوانه ها رفتارشان به درستی نشان دهنده آن چیزی است که درونشان میگذرد. غیر از این است که احساساتم را بیرون میریزم؟ حالا با چند قطره اشک، داد کشیدن و هوار زدن، یا شاید هم تنها با چند جمله سکوت. همانند دیوانه ها، چه رازهایی از درونم را آشکار می کنم. مگر دیوانه ها چنین نیستند؟ هر اتفاق گذرنده ی بدی را فراموش میکنند و جز خوبی در لحظه بیاد نمی آورند؟ یا که حتی تنفرشان را با واژگان لخت بروز نمیدهند. بعد گوشه ایی، کنجی را پیدا نمی کنند تا سرشان را بکوبند به دیوار بدبختی هایشان؟ که هیچ کسی نفهمد چه میگویند و با جملات گمراه کننده اشان بقیه فکر کنند دارند چرت و پرت تحویل می دهند. مگر نه آنکه دیوانه ها نمیتوانند فکر کردنشان را متوقف کنند همان طور که فکر نکردنشان را؟ 

دیوانه خوانده شدن سعادت می خواهد، باید ویژگی های نه چندان کمی داشت که به این اوج سفر کنی. باید که محدودیت های ذهنت را برداری و بگذاری هر طور دلش می خواهد برای خودش گشت و گذار کند. چهارچوب ها را، هر لحظه، هر دم، تکه تکه کنی و پروازش دهی. و امکانی برای بی نهایت شدن بیابی.

  • هلیا استاد

به چشم هایم ایمان دارم

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

سه تا بودند. سه دخترِ جوان با قد متوسط و ظاهری معمولی. شبیه همه ی دخترهای دیگر. چشم هاشان از فرط خوشحالی برق میزد. می خندیدند. فکر کنم یکی از آن اتفاق های مسخره ی به ظاهر جذابی که توی تعطیلات عید برایشان اتفاق افتاده بود را برای هم تعریف میکردند.

آن طرف، دسته ایی از پسرهای به قول من جاهل، دور هم روی نیمکت های نزدیک حوضِ وسط دانشگاه نشسته بودند. زیر درخت های تازه ی برگ مخملی. صدای قهقه های زننده شان گوش عالم را کر کرده بود. حتی گوش من را هم! که پشت یکی از پنجره یکی از کلاس های طبقه ی دوم ساختمانِ اول، روی یکه صندلی نشسته بودم. کاملا مشخص بود، هر کدامشان زمین تا آسمان با دیگری فرق دارد. تنها، این ساعت های خالی بین کلاس ها جمعشان را کنار هم نگه داشته بود.

گوشه دیگر محوطه هم، دختری چادری، موقر، با لبخندی مشتاقانه به لب، مدام از این طرف به آن طرف می رود و با گوشی تلفنش صحبت میکند. معلوم بود آرام و قرار ندارد. شخص پشت خط هم همین قدر بی قرار بود طبیعتاً. هیچ دختری این گونه عمیق لبخند نمیزند مگر آنکه مبهوت وجودِ زمختِ مردانه ایی باشد.

سرم را که کمی برمیگردانم. درست جلوی تریا، تو هم ایستاده بودی. مثل همیشه دست هایت داخل جیب شلوارت بود. قیافه ایی حق به جانب گرفته بودی. احتمالا داشتی از مشکلات جوامع سوسیالیستی برای یک کودنِ بیچاره سخن میگفتی! آخر همیشه دوست داری کسی نفهمد چه میگویی. 

ثانیه ایی پلک هایم همدیگر را لمس کردند. بعد دیگر تو آن جا نبودی. مگر میشد خواب دیده باشم؟ دوباره چشمانم را باز و بسته کردم. 

حیاط دانشگاه خالی بود. سوت و کور. انگار سالهاست کسی پا به داخلش نگذاشته است.

دوباره پلک میزنم.

دوباره...

دوباره...


نه! تا عقل و هوشم را از دست نداده بودم، باید به دنبال آخرین سطری که از کتابِ بازِ روی زانوهایم که مطالعه میکردم، می گشتم...

  • هلیا استاد

دلِ پُر

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

از اینکه یک نفر بخواهد افکارم را، نوع زندگی کردنم را تغییر دهد سخت عصبی میشوم. نه اینکه نظر بدهد یا صرفا عقیده اش را بیان کند نه، تصمیم دارد مثلا اگر عاشق رنگ سیاهم، توی مغز من فرو کند که: "نه من دیده ام آن یک بار چطور با عشق به رنگ سفید نگاه میکردی."

جمع کنید! بس کنید این کارها را. یعنی بروید سفره دامتان را جای دیگری پهن کنید. کسانی که توی زندگی من نقشی ندارند و به آنها جایگاه نداده ام حق ندارند اظهار وجود کنند. من همینم که هستم، با تمام ویژگی های بد و خوب. 

این چه رسم بدیست که تا وقتی به یکدیگر می رسیم به جای آنکه او را همان طور که هست دوست بداریم و یا دوستی کنیم، شروع میکنیم به تغییر رفتارهایش باب میل خودمان.

بعد گله هم می کنند چرا عاشق تنهایی هستی. خب اگر این حریم تنهایی را نداشتم که باید هر روز، صد بار جان می دادم!

  • هلیا استاد

رویاهای دور

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ


هیچ کس توی خانه نبود و تنها صدایی که میانِ سکوتی گرم، از طبقه بالا به گوش میرسید، صدای خنده های ریز زنانه ایی بود که مدام بلند میشد و سپس محو. پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم. لای در اتاق م کمی باز بود. بدون آنکه وجودم حس شود به داخل نگاهی انداختم. گل اندام خاتون و ماه بانو جان طبق معمول نشسته بودند وسط اتاق و گرم صحبت بودند. این دو دختر شیرازی روی کاشی را پارسال بهار از بازار وکیل خریده ام. از همان روزی که پا به زیر این سقف گذاشته اند، زندگی مان فرق کرده. زندگی همه مان. حتی آن خرگوش پر مشغله گوش دراز که باید مدام پای گریه ها و زاری های من بنشیند و همه عبوس خان صدایش میزنند هم دل به این دخترها بسته است.

این روزهای سردِ بارانی بهار، شومینه را روشن میکنم. فضای مناسبی ایجاد می شود که گل اندام خاتون یک تنه شروع کند به حرف زدن و تعریف رویاهای روزانه اش. با همان عشوه همیشگی میگفت:

"   بی ساقی و شراب غم ز دل نمی رود

                     این درد را طبیب یکی و دوا یکیست

میدونین! قصه زندگی من شبیه کتاباست. همون کتابایی که صد سال پیش، دویست سال پیش نوشتن. شایدم شبیه قصه های شاه پریون، اما یه فرقی که داره. تهش خوب تموم نمیشه. شاید به خاطر این تناقص بین اتفاقات و زمانه زندگی، همه چیز رو خراب کرده باشه. اگر نفهمیدین باید بگم، منظورم اینه که من باید صد سال پیش بدنیا میومدم. اون زمونایی که وقتی صبح زود بیدار میشی، بری حیاط رو آب و جارو کنی، چای تازه دم کنی. ایوون رو فرش پهن کنی. شمع دونی های پر از گل ت رو خیس شبنم کنی. بشینی تا نزدیک ظهر، واژه های بیت ها رو مزه مزه کنی و مست بشی از حافظ خوندنت. تو این یه ذره اتاق که نمیشه از این کارا کرد.

من باید اون زمونایی زندگی میکردم، که دامن پرچین به تنم کنم و یه چارقد گل گلی. برم خرید از بازار محل. تو همون شلوغی بازار چشمم بیفته به یه مرد. همون مردایی که تو داستانا هستن. از همونایی که وقتی میبینیشون تا چند ماه تو دلت قند آب میشه که یه بار دیگه هم ببینیش... "

آرام به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و با خودم فکر کردم: "عجیب من و این گل اندام خاتون سلیقه مشترکِ بسیار داریم."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

وای به حال واژه ها

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۱۵ ب.ظ

نوشتن به معنای خاص نویسندگی که به همین راحتی نیست. نمیدانم چه تب واگیرداری است که میان ما جوان های رویا پرداز افتاده است. نفری یک قلم به دست گرفته اییم و جار و جنجال به راه انداخته اییم. حتی قلم هم برنداشته اییم، تنها صفحه گوشی یا کیبورد لپ تاپ هایمان را فشار می دهیم و یکی مان کانال راه اندازی میکند توی تلگرام، یکی مان (مثل منِ نابلد) صفحه ایی درست میکنیم و چند کلمه را سر هم میکنیم و اسمشان را می گذاریم جمله. جمله ها را با همان ترکیب ناقص و بدقواره کنار هم قرار می دهیم و لابد فکر میکنیم شده اییم داستان نویس، شاعر، نویسنده!

تا اینجای کار که روند همیشگی بوده و هر نویسنده بزرگی هم بالاخره از نقطه صفری شروع به کار کرده است. مشکل اساسی آن جاست که من و امثال من هنوز دل به کار نداده، شروع میکنند به نوشتن کتاب! کتاب هایی که ارزش ادبیات کهن فارسی را به خاک می اندازد. اصلا انگیزه چیست که آنطور خودمان را دست بالا هم میگیریم که انگار شاخ غول شکسته اییم.

ادبیات نوشتن، خود به تنهایی چنان ژرف و بی انتهاست که (منِ کوچک) نباید جرات آنکه اسم نویسنده روی خود بگذارم را حالا حالا ها داشته باشم.

بنویسید. باید آنقدر بنویسید تا واژه های مغزتان ته بکشد. هر آنچه گوشه کنار ذهنتان دارید را روی کاغذ بریزید. اما وقتی تمام شد خیال نکنید دیگر وقت آن رسیده که برخود ببالید. وقت آن است که تکانی به خود دهید و با آگاهی بیشتری، سراغ جان دادن به واژگان بروید. (نه تنها برای نوشتن که برای هر حرفه ایی صدق میکند) مطالعه کنید و لایه های درون علاقه مندی هایتان را بشکافید.

  • هلیا استاد

راهِ برگشت

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ
میانِ شلوغی و همهمه جمع ٥، ٦ نفری شان به راحتی از پشت سرم می شنیدم:

- قاسم اباد، خیابان شریعتی، آپارتمان های بنیاد مسکن. ٢٤ساعت بیکاری ١٢ ساعت نگهبانی، ٨٥٠ تومن حقوق سَرْ جمع مِدن، تو او ٢٤ ساعت هم مِری کارگری، ساعتی ٣٥تومن بِرَ شاگرد بنّایی مو خودوم میگیروم. یادداشتش کن الان بِره خودت.
- بی زحمت میشه خودت بینْویسیش بِرَم. 
- خب مو سِواد نِداروم دِداش جان.
- بِدِه ایی خانم بینویسه برات.

من که تا آن لحظه صورت هایشان را ندیده بودم و فقط از روی حرف زدنشان، میتوانستم تشخیص دهم با چه قشری برای چند دقیقه سروکار خواهم داشت، سریع و بدون معطلی بدون آنکه مثل همیشه نگاه کنجکاوم را خیره سر و وضعشان کنم که مبادا توهین شود، همه آن چیزهایی که آن مرد کلاهِ بافتِ پشمی به سر، گفته بود را روی کاغذ آوردم و به دست دیگری دادم. 

- حالا مو به بوعلی صاحاب کاروم موگوم اگر بِشِه که بعد ١٣ خبر بُدم اینا دیگ، سَرْشان شلوغه باید خودوم باهاشان صحبت کنُم. که جا خالی نِگه دِرَن، حتما زنگ بزن ها.

بین همین کشمکش ها و گفت و گوهای پر حرارتشان که با چاشنی تنقلات خوری همراه بود، دختر بچه حدودا ٦ ساله ایی آمد روی صندلی کناری من نشست. گره روسری اش را  حسابی سفت کرد. بسته چیپسش را بدون آنکه باز کند کنارش گذاشت و صحبت را با دختر بچه دوم که همسن و سال خودش بود و روی صندلی آن طرفی کنار مادرش نشسته بود، با لحنی پر از غرور کودکانه شروع کرد:

- اینجا سر کار بابامه، داره آدرس میده به بابات که اونم ازین بعد کار داشته باشه. ببین من تبلت دارم، پر از کارتون و بازیای باحال. بابات واس تو هم میخره.
تو ترکمنی؟ آخه مامانت لباسش بلنده روسریشم، چارقد گل داره.
- آره، بابام ترکی بلده حرف بزنه.
-بابای منم فارسی بلده. ترکی بلده. کُردی بلده. تازه انگلیسی هم بلده حرف بزنه. بابام داره بهم ریاضی یاد میده. ببین مثلا اگر ٥تا چُغُک نشسته باشن لب دیوار بعد یکیشون رو با پَلَخمون بزنی، چندتا میمونه برات؟ بلد نیستی دیگه، میشه ٤تا بابام بهم یاد داده.
- بابای من که عیدی برام کلیپس خرید.
- خب منم یه دونه کلیپس داشته بودم ولی خب یکم خراب شد.

محو تماشای منظره بیرون بودم و حواسم تمام و کمال به گفت و گوی آن دختر بچه ها بود. صحبت هایی که از پدرهاشان به میان می آوردند و مشخص بود قهرمان زندگی شان باباهای کارگری است که جان میکنند تا نان بیاورند خانه و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.
جای تاسف داشت. حداقل آنکه خودم دلم بحال خودم سوخت که ٢١ سال از زندگی ام میگذشت و تابحال چنین منظره ایی را ندیده بودم. شاید توی فیلم ها، و اخبار و کتاب و غیره تصورشان کرده بودم تابحال اما نه من از نزدیک ندیده بودم و نفرت انگیز بودن خودم را در لحظه حس میکردم. 
سرم روی گردنم سنگینی میکرد. به شیشه تکیه دادمش و با خودم  گفتم، وقتی از این اتوبوس پیاده شوم حتما به این فکر خواهم کرد بابا برایم کدام یک از ماشین هایی که پیشنهاد داده ام را میخرد.
از تصور رانندگی با آن ماشین دلم آشوب شد. اما نگران نباشید طولی نمیکشد، یادم میرود. ما ساخته شده اییم برای آنکه دور و برمان را، آدم ها را، نادیده بگیریم. تهوع آور باشیم.
  • هلیا استاد