کاکتوس و من

شعوری اندازه یک فلاسک چای

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

زن کوتاه قدی با چهره آفتاب سوخته که سنش را بیشتر نشان میداد، روی صندلی کناری ام نشست. قبل ترها اینکه دو زن، آن هم تنها (!) روی صندلی های جلویی اتوبوس های بین راهی بنشینند ممنوع بود و مجبور میشدم پول صندلی بغل دستی ام را هم بدهم و آقا بالا سرم را به قیمت ناچیزی بخرم! گویا از زمانی که دیه زن و مرد یکی شده است دیگر فرقی نمیکند جنس ضعیف نشسته باشد یا جنس برتر!

از کجا میگفتم؟ از آن زنی که کنارم نشسته بود. بوی خانه های روستایی و اصطبل از تار و پود چادر نسبتاً خاکی اش به مشام میرسید. از همان بوهایی که حال آدم را زیر و رو میکند و دل و روده ات را پیچ میدهد اما لبخند مهربانی که خالصانه از چشمانش مثل برق خارج میشد و کم حرف بودنش کاری کرده بود احساس بدی نداشته باشم که هیچ، حتی هم کلام شدن با او و توضیح مختصری برای سوال های کنجکاوانه اش را دادن، افکار پریشانم را آرام کرده بود. از همان نوع رابطه هایی که کوتاه است اما تا مغز استخوانت نفوذ میکند، میانمان بود.

میدانی! همه چیز خوب و خوش بود. تا آن لحظه که مردکِ پوکْ مغزِ کمک راننده به من چای تعارف کرد و انگار نه انگار کس دیگری هم کنار من نشسته است. یعنی من آدمم و آن زن نیست؟ یعنی یک نفر اگر لباس هایش کهنه باشد احترام نمیخواهد؟ دلم میخواست از روی همان صندلی که نشسته بودم و کمی بالاتر از او بود تمام نفرتم را روی سر و صورتش بپاشم. ادب، اجازه فراتر رفتن از حدم را نمیداد و گرنه بند دهانم را باز میکردم تا بفهمد شعور نداشته او و امثال او، دارد جانِ مرا از تنم بیرون میکشد. این جدالِ بی امان گاهی تا مرز دیوانگی میکشد.

اگر سیم های گره خورده هندزفری نجات جانم نمیشدند احتمال داشت به جرم فحاشی از کلانتری سر در می آوردم.

  • هلیا استاد

کمربندی دنیا

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

سال ها قبل، خیلی رک و پوست کنده از چند نفر شنیدم که نابود خواهم شد. یکی از آن ها معلم دبیرستانم بود. کلاس هایش برایم حوصله سر بر نبود و همیشه خیلی آرام مطالبی را که بیان میکرد گوش می دادم اما یک روز آمد بالای سرم و گفت: خانوم استاد بعد کلاس صبر کن کارت دارم.

نگران شدم، آخر من که صدایم در نمی آمد و حد شیطنت های خاموشم در کلاسهایش به صفر میل می کرد، چرا باید جواب پس میدادم؟ کلاس که تمام شد، جلوی تخته رو به نیمکت های خالی ایستادم. او هم از پشت میز بلند شد و کمی جلوتر آمد. برای آنکه بتواند جای پدرم باشد ۵، ۶ سالی کم داشت اما با لحنی پدرانه خیره به چشم هایم گفت: دخترم خودت را نابود میکنی اینطوری. چند وقتی است که رفتارت را زیر نظر گرفته ام، مرا یاد خودم می اندازی. آدمیزاد پایه و اساس بودنش، خواستن هست. اما زیاده خواهی، میل به داشتن تمام دارایی ها سرانجامش خوب نیست. اگر سبک زندگی ات را تغییر ندهی یا حداقل نگرش گستخانه ات را به دنیا کنترل نکنی، آینده روشنی در انتظارت نیست. حد واسط جهانت را نگهدار که به هیچکدام هم که نمیرسی بماند، میشوی مثل هزاران نفری که سالانه برای رسیدن به بی نهایت، تیغ مرگ را خودشان روی شاهرگ زندگی شان میکشند. روزهای عذاب آوری را باید تحمل کنی.

لبخندی ناشیانه با چاشنی غرور نوجوان منش زدم و گفتم: استاد اشتباه میکنید! ذهن من پیچیده تر از این حرفاست!

غرور که مخرب ذات است و وای بر منِ مغرور که فکر می کردم اشتباه میکند. برای آنکه چند هندوانه را بتوان با دو دست بلند کرد باید خیلی قدرت داشته باشید. باید خیلی چیزها را زیر پا بگذارید، حتی باید از وجودهایی در آینده  که از آن ها خبر ندارید نیز گذر کنید که ممکن است بسیار صدمه ببینید. نمی گویم دست بکشید از ادامه دادن یا ذهنتان را محدود کنید.

تنها

غرور لعنتی را کنار بگذارید، سکوت پیشه کنید. سپس به راهتان ادامه دهید. شعار ندهید. تا آنجا که ممکن است ادامه دهید. سختی راه را به جان بخرید و به منطق جنگیدن ادامه دهید. زیرا که بعدها از کارهایی که انجام نداده ایید بیشتر حسرت میخورید تا آن ها که انجام داده ایید. برای نابود نشدن به قول معلم من، سخت پوست باید شد.

درست است که دانستن گاهی وقت ها تحمل ناپذیر می شود اما به این فکر کنید ما کجای این راه هستیم؟ حتی گامی بر نداشته در این مسیر بی انتها...

  • هلیا استاد

به درخواست شما دوست جوان

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ

شاید پیدا شود، یعنی قطعا پیدا میشود جمع هایی که کنار آمدن با اعضا و افرادش برایم خیلی راحت باشد اما آخر قصه، این تنهاییست که تکیه گاهم به حساب می آید. آنقدر تنها بوده ام که دیگر لذت شده است. لذتی بیرون کشیده شده از پسِ عادتی همیشگی و همگانی. ( زیرا که نه تنها من بلکه همه تنهاییم!) و اشتیاقی بی وصف برای ادامه ی آن.

میدانی، کم نیست تعداد آن دسته از افراد که از پسِ سلول شخصی شان بر نمی آیند و خودشان را به در و دیوار نجات می زنند. به اولین نفری که بیابند پناه میبرند. پناهی اشتباه و صرفا برای فرار، که انگار به زور وصله به یک نفر خودت را بچسبانی. وصله ناجوری که باید جدایش کرد، نه با ضرب و صدمه، بلکه با ملایمت!

بارها روزهای طولانی خودم را از دنیای مجازی و غیرمجازی کنار کشیده ام، تنها و تنها برای بازسازی امنیت دیوار کشیده شده به دور خودم. بارها سخت گذشت بر من که بتوانم ارزش ها را حفظ کنم اما فقط می خواهم بگویم، می ارزد. حفظ حریم تنهایی شجاعت میخواهد، باید مرد بود تا بتوان بدون ترس تنهایی را حس کنی و از آن لذت ببری.


پی نوشت: حسابِ عاشقی را از این نوشته جدا کنید، معشوق همان کسی است که در کنارش به راحتی تنهایی را درک کنی، آنکس که خودت باشد کنار خودت. چه حضور داشته باشد، چه نداشته باشد.

  • هلیا استاد

حقیقت

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

نقطه ی تاریک این روزها، صبح هاست. شب ها تقریبا راحت چشمانِ خسته ام غرق خواب عمیقی میشوند و کم پیش می آید که بزور بخوابانمشان. اما امان از این صبح ها که پدر آدم را در می آورند. این عادت دیرینه بیدار شدن به وقتِ سحرگاهی که قرص های کوچک صورتی خواب آور هم کفاف سنگین نگه داشتن پلک ها را نمی دهند، شبیه بی رحم ترینِ عادت ها با من رفتار می کند. آخر خواب های شیرین و رنگارنگ دل نشین حکم کابوس دارند که وقتی بیدار می شوم تا بیرون آمدن از تخت، مثل بختک عذاب باید زیر پتو با آنها دست و پنجه نرم کنم تا از رویاها رهایی یابم.


* قصد من فریب خودم نیست، دل پذیر من!

 قصدِ من

 فریب خودم نیست.


 بر هر سبزه خون دیدم، در هر خنده درد دیدم

 تو طلوع میکنی من مجاب میشوم

 من فریاد میزنم و راحت می شوم


من زندگی ام را خواب میبینم

من رویاهایم را زندگی میکنم  *

                                          شاملو


صبح ها را باید از زندگی فاکتور بگیرم، شاید که قابل تحمل تر شود روزگار پیچیده ما. شاید هم باید تنها از خوابهای خوش لذت برد، آخر حقیقت چیز دیگریست!

بهار آمدنیست، به همین راحتی!

  • هلیا استاد

ردِّ پا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ


تصمیم خودش را گرفته بود. معتقد بود سرطان که درمان ندارد، کاری هم از دست کسی بر نمی آید. حتی اگر هم معجزه شود و شفا پیدا کند باز هم راهی پیش رویش نمانده است. تمام مسیرهایی که از همان نقطه از زندگی اش به آخر منتهی میشد، پوچ و بی معنی بود. سالها پیش مرده بود. دقیقا آن شبِ سردِ یخبندانی که ترکِ شیرازی اش، سوار تاکسی شد و برای همیشه به مقصدی ناگفته رفته بود.

صحنه دور شدن ماشین، تنها نقطه روشنی بود در سالهای گذشته به وضوح بیاد می آورد. لحظه ایی که کفش هایش را در آورد، پاهایش را روی برفِ یخ زده کوبید تا آخرین اثر هنری از زنده بودنش را به یادگار بگذارد. اثری که صبح روز بعد، به دست آفتاب از بین رفته بود. بعداز آن همه چیز مبهم بود. غباری با لایه های ضخیم، دیدگانش را از ادامه رفتن به جلو محروم کرده بود.

حالا این بیماری مرهمی بود بر ضخم کهنه اش، درمان نکردن سرطان امکانی بود برای یکسره کردن کار این عذاب.


عکس از: صادق نجف زاده

  • هلیا استاد

لُ لُ لُ لللکنت

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ

تمام قوایش را جمع کرد، گویی آنها را میانِ مشت هایش پنهان کرده بود و میترسید مبادا از لای انگشتانش بیرون بریزد. نفس عمیقی را راهی شش هایش کرد و با نیروی هرچه تمام به بیرون رهایش کرد. تمام آنچه را که یک آدمی که ترسیده احتیاج دارد، میشد در چهره اش به وضوح دید. قدمی به جلو برداشت، عده ایی سر میز گرد هم نشسته بودند، سوژه مناسبی برای شروع بود.

- ....... س س س سسسسلام

- ...

- ........... م م م مممممن اِس اِس .... اسمم گَ گَ گَندمه

- ...

- لللللکنت ..... زززبون دارم ..... دددار ... رم تمررررین میکنم.

- (صدای دلخراش خنده جمع)

توی ماهواره چند روز پیش دیده بود، در کشور های غربی عده ایی جمع میشوند به کسانی که مشکل گفتار دارند کمک میکنند، به آنها با غریبه ها ارتباط برقرار کردن کلامی می آموزند. تصمیم گرفته بود همین روند را پیش بگیرد تا اعتماد به نفس توی جمع بودن را کم کم بدست بیاورد.

شکست خورد.

  • هلیا استاد

طلسم فیروزه

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

مهری خانوم گفته بود فیروزه آمد نیامد دارد. دخترجان نخر! گفته بودم من به این خرافه ها اعتقادی ندارم، خدا آن بالا نشسته، بقیه اش همه پوچ و بی معنیست.

از وقتی آن انگشتر فیروزه لعنتی را خریدم درد گردنم شروع شد. من به خودم فشار آوردم، شدید روی پروژه هایم شبانه روزی کار کردم، اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! بعد از آن همان طور مشکلات ریز و درشت از آسمان به سرم ریخت. تو رفتی! این اوجِ رنج های عالم بود. نبودت از پا نینداخت مرا، اما ذره ذره توی رگهایم دارد رخنه میکند، هر روز بدتر از دیروز نیستی. یعنی شبی نیست که نباشی. خودت خواستی اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! امروز صبح هم دزد شیشه ی ماشینم را پایین آورده، تکه های ریز و درشتش تمام رگ های تنم را برید. بابا میگوید ماشینت هم مثل خودت مظلوم گوشه خیابان پارک شده، غارتش کرده اند، صدایش در نمی آید. شاید هم اصلا دزد نبوده است. شیشه هم طاقت رفتنت را نداشته، داغ دلش تازه شده، شکسته و خرد شده است. اما میدانم همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده است!

و خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است.

  • هلیا استاد

کسی را نمیکشد اما شاید برای همیشه بمیرد

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

امروز خواندم ایدز دیگر نمیکشد. قبلا هم شنیده بودم برای بیماری های کشنده دیگری هم راه علاج یافته بودند. البته نه آنکه بیماری را از بین ببرند بلکه آن را کنترل کنند. که طرف را از پا در نیاورد، به خاک سیاه ننشاند. علاجی که زندگی را برای شخص تا وقتی زنده است بگویی نگویی قابل تحمل کنند. به او امید آینده بدهند. امیدی از جنس زندگی.

اکثر این راه درمان ها هم در خود بیماری نهفته است. یعنی دانشمندان خودشان را می اندازند وسط بحران بیماری، خود بیماری را تجزیه و تحلیل میکنند تا کاری از دستشان بر بیاید. برای دردهایی همچون جای خالی هم باید همین کار را کرد. باید خودت را بدون آنکه غرق شوی، دچار روزهای خوب گذشته کنی، بعد لبخندی بزنی و راهی برای زنده ماندن بیابی. چاره ایی که باید از میان همان خاطرات و گذشته و صد البته خودت بیرون بکشی اش. مخصوصا برای کسی مثل من که روح و جانم را از صبر پی ریزی کرده اند. از جنس ساختن و محکم ایستادنم. قرار نیست از آوارهایی که روی سرم خراب شده اند، آجری پیدا کنم و محکم بر فرق سرم بکوبم. پناه میسازم. پناهی از جنس صبر و درد و لبخند و اشک، اما به اندازه کافی مستحکم.

ایدز دیگر نمیکشد، دلتنگی هم علاجش پیدا میشود. دیگر نخواهد کشت.

  • هلیا استاد

پیچک مقدس

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ق.ظ


با شتاب هرچه تمام از میان سیل جمعیتی که از اتوبوس پیاده میشود، عبور میکنم. وقتی منظره روستا را میبینم، تمام خاطرات، حرف ها، همه و همه توی مغزم پر رنگ می شود. انگار همین دیروز بود که این جمله را با افتخار به زبان آورده بود: 'درست است من توی شهر بدنیا آمده ام، امّا من بچه ی شهر نیستم.' همیشه اصل و نسب روستایی بودنش را یادآور می شد. شاید می ترسید خودش فراموشش کند.
نیروی مرموزی مرا به اینجا کشانده است. و گرنه چرا بعد از چندین ماه، باید به زادگاه پدری اش بازگردم.
یکسال قبل بود که بی فکر و بدون تصمیم قبلی، صبح زود سوار اتوبوس شدیم. آمدیم زیارت قبرستانی که شمال روستایشان بود و با یک مسجد از خانه های کاه گلی جدا میشد. تنها آشناهایی که نام برد و آنجا دفن شده بودند را احتمالا خودش هم تابحال ندیده بود. چون آنطور که معلوم بود سالها قبل از تولدش رفته بودند. روی نیمکت رنگ و رو رفته ی زنگ زده ایی نشستیم. سیب هایی که دو کوچه بالاتر از بقالی خریده بودیم را همان طور کثیف شروع کردیم به گاز زدن. مکالمات آن روزمان چند خطی بیشتر نبود که تقریبا همه اش درباره ی بازی های کودکی او با بچه های فامیل در آن قبرستان و منطقه بود.
جز افکار مبهم و پراکنده چیزی بیشتر از آن روز به خاطر ندارم. حتی یادم نمی آید چطور به خانه بازگشتیم اما آن نیمکت جادویی لحظه ایی از من جدا نمی شود چون از آن لحظه که سوار اتوبوس شدم و تا به اکنون که در مقابلش ایستاده ام دلم آشوب است. این گل لعنتی که از زیر نیمکت روییده و به طرز شگفت آوری چنان خودش را در میان میله های آهنی پیچیده است، تمام پرسش های مرا پاسخ داد. گویی این مقدس جایگاه نشستن او را از آنِ خود کرده است.
پارچه سبزی از خادم مسجد میگیرم و فوری باز میگردم. تکه پارچه را به میله ی تازه رنگ شده و تر و تمیز نیمکت گره میزنم. آنقدر گره میزنم تا کسی نتواند آن را باز کند. اهالی روستا پس از آن به این قدمگاه ایمان خواهند آورد. دیوانه ایی چون من این همه راه آمده تا حاجت بگیرد.

***

میان کوچه پس کوچه های ده، مردی چشمانش پِی گمشده ایی است. یا شاید هم بدنبال راهی برای نجات.


عکس از: صادق نجف زاده
  • هلیا استاد

تن درمانی روح

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

این درد گردن و مشکلات مهره هایم انگار موهبتی بود که از جانب خدا یکراست افتاد توی دامن من. شاید همه فکر کنند که دختر جوان توی این سن و سال چرا باید اینطور شود؟ خودم هم این فکر را میکردم اما زمانی که دکتر برایم ١٠ جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد گفتم این همان چیزی بود که درست این موقع از زندگی ات، وسط بحران و سختی و رنجِ دلتنگی به آن احتیاج داشتی.

اتاقک های کاملا سفید پوشی که یکی شان را یک ساعت در اختیارت میگذارند. اول تشریفات آماده سازی را انجام میدهند و سپس دستگاه عبور جریان برق را میچسبانند به دست ها و گردنم. به مسئولش میگویم تا جایی که امکان دارد جریان را زیاد کند. در تنهایی چشمانم را به سقف سفید رنگ میدوزم و تصور میکنم مرا به صندلی شوک الکتریکی وصل کرده اند. بعد خودم از خودم اعتراف میگیرم. به خودم فرصت میدهم تا بدون نظر دیگران برای آینده ام تصمیم بگیرم. ٣٠دقیقه تمام فرصت دارم به بود و نبود خودم فکر کنم. اینکه چیزهایی که تا کنون میخواستم همان چیزهایی است که میخواهم، نه آنکه فقط و فقط منظره ایی گلگون از خاطرات رنگی را پیش چشمانم مجسم کنم و یا بدترین جلوه های تجربیاتم را یادآوری کنم، کمی با چاشنی عقل اما نه با بدبینی. در بین این تعادل ها میگردم به دنبال باید ها و نباید ها، امیدها و نا امیدی ها یا بهتر بگویم 'نباید امیدی ها'. و در نهایت جنگیدن هایی که دلم میخواهد و نمیتوانم به آن ها تکیه نکنم.

بعد هم مدتی زیر نورِ قرمز داغی که بر پشتم میتابد، درد گردن یکراست خودش را میکشد سمت قلبم و مرا مجبور میکند افکارم را متمرکز کنم که جمع بندی آن روز را انجام دهم.

خلاصه که به جلسات فیزیوتراپی، با اشتیاق زیادی پناه میبرم. 


پ ن: جریان زیاد برق آنقدری نیست که اذیت شوم. من از اذیت کردن یا آسیب زدن به خودم لذت نمیبرم.

  • هلیا استاد