کاکتوس و من

لُ لُ لُ لللکنت

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ

تمام قوایش را جمع کرد، گویی آنها را میانِ مشت هایش پنهان کرده بود و میترسید مبادا از لای انگشتانش بیرون بریزد. نفس عمیقی را راهی شش هایش کرد و با نیروی هرچه تمام به بیرون رهایش کرد. تمام آنچه را که یک آدمی که ترسیده احتیاج دارد، میشد در چهره اش به وضوح دید. قدمی به جلو برداشت، عده ایی سر میز گرد هم نشسته بودند، سوژه مناسبی برای شروع بود.

- ....... س س س سسسسلام

- ...

- ........... م م م مممممن اِس اِس .... اسمم گَ گَ گَندمه

- ...

- لللللکنت ..... زززبون دارم ..... دددار ... رم تمررررین میکنم.

- (صدای دلخراش خنده جمع)

توی ماهواره چند روز پیش دیده بود، در کشور های غربی عده ایی جمع میشوند به کسانی که مشکل گفتار دارند کمک میکنند، به آنها با غریبه ها ارتباط برقرار کردن کلامی می آموزند. تصمیم گرفته بود همین روند را پیش بگیرد تا اعتماد به نفس توی جمع بودن را کم کم بدست بیاورد.

شکست خورد.

  • هلیا استاد

داستانک

نظرات (۱)

دلم گرفت..
پاسخ:
نبود رفتار خوب، کاش خودمون رو اصلاح کنیم فقط 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی