پریشان گویی های روزانه
پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ
گمشده است. میانی وهمی واقعیتر از هر واقعهای. سوزان صحرایی وسیع که از شدت داغی، سرمایی به مغز استخوانش رانده است. چه میگویم؟ آخر همین را نشان میدهد. خدا را گواه میگیرم که همین قدر آشفته در میان باد، افکار را افسار گسیخته به جولان درآورده است.
و من، بایستی که کوه شوم، سنگ شوم. آه شوم اما در سکوت. باید که فریاد کشم در بیصدایی مطلق. که چونان همه کس انجام میدهند. که چونان من وظیفه دارم که خوب بمانم.
خوب بمان، ای دختر خورشید!
و من، بایستی که کوه شوم، سنگ شوم. آه شوم اما در سکوت. باید که فریاد کشم در بیصدایی مطلق. که چونان همه کس انجام میدهند. که چونان من وظیفه دارم که خوب بمانم.
خوب بمان، ای دختر خورشید!
- ۹۵/۰۸/۰۶
و اینچنین بود که غمگین شدم.
چون فهمیدم که بعضی از شکستنهای ما انسانها به شکلی است که دیگر هیچ چیز ترمیممان نمیکند.
وقتی جوان هستی، هیچکس این واقعیت را به تو نمیگوید. اما وقتی بزرگتر میشوی، محال است که از تجربهی این واقعیت شگفتانگیز، معاف شوی: میبینی که نزدیکان و اطرافیانت، یکی پس از دیگری میشکنند.
تنها سوالی که برایت میماند این است که:
چه زمانی نوبت شکستن تو فرا خواهد رسید؟
و یا اینکه: نکند شکسته باشی و هنوز خبر نداری.
داگلاس کوپلند