خوشبختی های سبز کاغذی
گفت: "خوشبحالت اینقدر خوشبختی. ماشین داری، خونواده خوب داری. پول داری. از همه مهم ترش همینه. پول پول. هر چی میکشم از نبود همین وامونده صاحابه. بگذریم، آخه غمت چیه؟ خوب بود نون نداشتین سر سفره خونتون؟ درست رو که میخونی، دانشگاه میری راحت. بدون ذره ایی غصه واس شهریه و خرج و مخارجش. ببین باز رسیدیم به پول. داری دنبال علاقه ات میری. دوربینتو ببین. والا که من آرزو داشتم یکی عین این داشتم. بعد میشدم عکاس حرفه ایی. میزدم تو دل جاده و خیابونا، عکس میگرفتم. حالا خودت میگی خرپول نیستین. درآمدمون معمولیه. خب اندازه ایی دارین که الان تو ناز و نعمت داری زندگی میکنی. نه بگو غمت چیه؟ چیت کمه آخه؟..."
طبق معمول ستون فقراتم تیر کشید، درد گردنم داشت آتشم میداد. نزدیک بود اشکهایم بریزد. شانس آوردم که تاریک بود. سپر چشمهایم، عینکم، هم دید از بیرون نم اشکهایم را بلای جان شده بود. یاد تمام شب هایی افتادم که از درد غصه هایم به خود میپیچیدم. همان شب هایی که فکر میکردم اگر بخوابم دچار آپنه میشوم. نفسم میگیرد و بدون درد راحت میشوم. فقط آهی کشیدم و گفتم: "من فقط ناشکرم. همین."
- ۳ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۴