کاکتوس و من

خنده هایمان، واقعی؟

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

آخر چطور می توانست آنقدر بی خیال باشد. بی اعتنا به همه ی اتفاقاتی که افتاده بود داشت میخندید. خودم دیدم. توی آن عکس لعنتی، با دو نفر از دوستانش بود. خود خودش هم بود. با همان ظاهر همیشگی، همان رفتار، همان لباس ها. انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده بود. جریان خونِ داغ توی مغزم شدت گرفته بود. سرم به شدت درد میکرد. مگر نباید کمی هم دلش میگرفت؟ چطور به خودش اجازه داده بود همه چیز را فراموش کند و دور بریزد؟ نه اصلا حق نداشت. حق هر چیزی را به او می دهم اما این یکی را نه. چطور می شود احساسات آدمی اینقدر سریع سرد شود؟ نکند دروغ های خودش را باور کرده باشد؟


دیشب میانِ جمعی از دوستانم رفته بودم. دلم خون بود. هیچ چیز را فراموش نکرده بودم. همه چیز همان طور سرجایش بود. به خودم قول داده ام که حرمت خیلی خاطرات و آدم ها را نگه دارم. بیشتر از نگه داشتن حرمت حتی، شبیه صمیمانه و خالصانه حفظ کردن یک اتفاق شور انگیز. توی دلم غم بود، خیلی هم بود. رنج می کشیدم، خیلی هم می کشیدم. اما داشتم میخندیدم، همانطور که او در آن عکس خندیده بود. در کنار دوستانم بودم. شاد بودم. اما در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است.

امروز عکسی از همان جمع دیشب را نگاه میکردم.

داشتم میخندیدم. 

  • هلیا استاد

روز نوشت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی