مطلب بی سرانجام
همان طور زیر پتو، داشتم تمام جملاتی که اول صبحی مثل برق از توی ذهنم میگذشت را با دقت تمام واژه آرایی میکردم. به نظر خودم که این داستان های صبحگاهی که ته مانده خواب هاییست که تازه از آن بیرون آمده ایی، خیلی خوش آب و رنگند. چندین بار شروعش را با خودم مرور کردم تا حفظ شوم. آخر اگر همان ابتدای کار را همانگونه که دلت میخواهد بنویسی، باقی نوشته خود به خود میجوشد. سریع به پشت میز تحریرم پریدم تا شروع کنم به روی کاغذ آوردنشان:
"طنین ضجه های ظریف اما عمیقش، فضای کوچک ماشین را پر کرده بود. سرشار از رنجی بود که نمیتوانست، یا که شاید نمیخواست، از آن رهایی یابد..."
مامان دقیقا همان لحظه از جلوی اتاقم رد شد و فهمید بیدار شده ام:
"صبح بخیر، بدون ثانیه ایی مکث همین الان میای صبونه میخوری. از صبح میز چیدم باب میل شما خانوم. ادا اصول نبینم ها. یعنی چی؟! شدی عین نی قلیون. صد رحمت به بچه های سومالی. بیا. بدو. بیا رو ترازو ببینم وزنت چقدر شده. بخدا که هلیا از بچه های کوچیک هم بدتری. تو داری حرف مادرت رو زمین میندازی؟ هر چی نون گرم کردم رو تموم نکنی باور کن نمیذارم پات رو از خونه بیرون بذاری. گردوها. گردوهات موند. تموم شن همه هلیییا!..."
خنده ام گرفته بود که چرا کوچکتین فرصتی نمیداد ابراز وجود کنم. رگباری متهمم میکرد که سر باز نزنم. نمیدانم چرا اینقدر حرصِ منِ بی مسئولیت را میخورد. فدای سرش که لاغر شده ام. می گذرد. یک روز هم آنقدر چاق میشوم که باز حرص پیدا کردن رژیم های مختلف کاهش وزن را میخورد برای من.
اینگونه بود که نوشته مان ناکام ماند. حواس درست و حسابی که ندارم. زود میپرد.