کاکتوس و من

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

حقیقت

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

نقطه ی تاریک این روزها، صبح هاست. شب ها تقریبا راحت چشمانِ خسته ام غرق خواب عمیقی میشوند و کم پیش می آید که بزور بخوابانمشان. اما امان از این صبح ها که پدر آدم را در می آورند. این عادت دیرینه بیدار شدن به وقتِ سحرگاهی که قرص های کوچک صورتی خواب آور هم کفاف سنگین نگه داشتن پلک ها را نمی دهند، شبیه بی رحم ترینِ عادت ها با من رفتار می کند. آخر خواب های شیرین و رنگارنگ دل نشین حکم کابوس دارند که وقتی بیدار می شوم تا بیرون آمدن از تخت، مثل بختک عذاب باید زیر پتو با آنها دست و پنجه نرم کنم تا از رویاها رهایی یابم.


* قصد من فریب خودم نیست، دل پذیر من!

 قصدِ من

 فریب خودم نیست.


 بر هر سبزه خون دیدم، در هر خنده درد دیدم

 تو طلوع میکنی من مجاب میشوم

 من فریاد میزنم و راحت می شوم


من زندگی ام را خواب میبینم

من رویاهایم را زندگی میکنم  *

                                          شاملو


صبح ها را باید از زندگی فاکتور بگیرم، شاید که قابل تحمل تر شود روزگار پیچیده ما. شاید هم باید تنها از خوابهای خوش لذت برد، آخر حقیقت چیز دیگریست!

بهار آمدنیست، به همین راحتی!

  • هلیا استاد

ردِّ پا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ


تصمیم خودش را گرفته بود. معتقد بود سرطان که درمان ندارد، کاری هم از دست کسی بر نمی آید. حتی اگر هم معجزه شود و شفا پیدا کند باز هم راهی پیش رویش نمانده است. تمام مسیرهایی که از همان نقطه از زندگی اش به آخر منتهی میشد، پوچ و بی معنی بود. سالها پیش مرده بود. دقیقا آن شبِ سردِ یخبندانی که ترکِ شیرازی اش، سوار تاکسی شد و برای همیشه به مقصدی ناگفته رفته بود.

صحنه دور شدن ماشین، تنها نقطه روشنی بود در سالهای گذشته به وضوح بیاد می آورد. لحظه ایی که کفش هایش را در آورد، پاهایش را روی برفِ یخ زده کوبید تا آخرین اثر هنری از زنده بودنش را به یادگار بگذارد. اثری که صبح روز بعد، به دست آفتاب از بین رفته بود. بعداز آن همه چیز مبهم بود. غباری با لایه های ضخیم، دیدگانش را از ادامه رفتن به جلو محروم کرده بود.

حالا این بیماری مرهمی بود بر ضخم کهنه اش، درمان نکردن سرطان امکانی بود برای یکسره کردن کار این عذاب.


عکس از: صادق نجف زاده

  • هلیا استاد

لُ لُ لُ لللکنت

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ

تمام قوایش را جمع کرد، گویی آنها را میانِ مشت هایش پنهان کرده بود و میترسید مبادا از لای انگشتانش بیرون بریزد. نفس عمیقی را راهی شش هایش کرد و با نیروی هرچه تمام به بیرون رهایش کرد. تمام آنچه را که یک آدمی که ترسیده احتیاج دارد، میشد در چهره اش به وضوح دید. قدمی به جلو برداشت، عده ایی سر میز گرد هم نشسته بودند، سوژه مناسبی برای شروع بود.

- ....... س س س سسسسلام

- ...

- ........... م م م مممممن اِس اِس .... اسمم گَ گَ گَندمه

- ...

- لللللکنت ..... زززبون دارم ..... دددار ... رم تمررررین میکنم.

- (صدای دلخراش خنده جمع)

توی ماهواره چند روز پیش دیده بود، در کشور های غربی عده ایی جمع میشوند به کسانی که مشکل گفتار دارند کمک میکنند، به آنها با غریبه ها ارتباط برقرار کردن کلامی می آموزند. تصمیم گرفته بود همین روند را پیش بگیرد تا اعتماد به نفس توی جمع بودن را کم کم بدست بیاورد.

شکست خورد.

  • هلیا استاد

طلسم فیروزه

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

مهری خانوم گفته بود فیروزه آمد نیامد دارد. دخترجان نخر! گفته بودم من به این خرافه ها اعتقادی ندارم، خدا آن بالا نشسته، بقیه اش همه پوچ و بی معنیست.

از وقتی آن انگشتر فیروزه لعنتی را خریدم درد گردنم شروع شد. من به خودم فشار آوردم، شدید روی پروژه هایم شبانه روزی کار کردم، اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! بعد از آن همان طور مشکلات ریز و درشت از آسمان به سرم ریخت. تو رفتی! این اوجِ رنج های عالم بود. نبودت از پا نینداخت مرا، اما ذره ذره توی رگهایم دارد رخنه میکند، هر روز بدتر از دیروز نیستی. یعنی شبی نیست که نباشی. خودت خواستی اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! امروز صبح هم دزد شیشه ی ماشینم را پایین آورده، تکه های ریز و درشتش تمام رگ های تنم را برید. بابا میگوید ماشینت هم مثل خودت مظلوم گوشه خیابان پارک شده، غارتش کرده اند، صدایش در نمی آید. شاید هم اصلا دزد نبوده است. شیشه هم طاقت رفتنت را نداشته، داغ دلش تازه شده، شکسته و خرد شده است. اما میدانم همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده است!

و خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است.

  • هلیا استاد

کسی را نمیکشد اما شاید برای همیشه بمیرد

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

امروز خواندم ایدز دیگر نمیکشد. قبلا هم شنیده بودم برای بیماری های کشنده دیگری هم راه علاج یافته بودند. البته نه آنکه بیماری را از بین ببرند بلکه آن را کنترل کنند. که طرف را از پا در نیاورد، به خاک سیاه ننشاند. علاجی که زندگی را برای شخص تا وقتی زنده است بگویی نگویی قابل تحمل کنند. به او امید آینده بدهند. امیدی از جنس زندگی.

اکثر این راه درمان ها هم در خود بیماری نهفته است. یعنی دانشمندان خودشان را می اندازند وسط بحران بیماری، خود بیماری را تجزیه و تحلیل میکنند تا کاری از دستشان بر بیاید. برای دردهایی همچون جای خالی هم باید همین کار را کرد. باید خودت را بدون آنکه غرق شوی، دچار روزهای خوب گذشته کنی، بعد لبخندی بزنی و راهی برای زنده ماندن بیابی. چاره ایی که باید از میان همان خاطرات و گذشته و صد البته خودت بیرون بکشی اش. مخصوصا برای کسی مثل من که روح و جانم را از صبر پی ریزی کرده اند. از جنس ساختن و محکم ایستادنم. قرار نیست از آوارهایی که روی سرم خراب شده اند، آجری پیدا کنم و محکم بر فرق سرم بکوبم. پناه میسازم. پناهی از جنس صبر و درد و لبخند و اشک، اما به اندازه کافی مستحکم.

ایدز دیگر نمیکشد، دلتنگی هم علاجش پیدا میشود. دیگر نخواهد کشت.

  • هلیا استاد

پیچک مقدس

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ق.ظ


با شتاب هرچه تمام از میان سیل جمعیتی که از اتوبوس پیاده میشود، عبور میکنم. وقتی منظره روستا را میبینم، تمام خاطرات، حرف ها، همه و همه توی مغزم پر رنگ می شود. انگار همین دیروز بود که این جمله را با افتخار به زبان آورده بود: 'درست است من توی شهر بدنیا آمده ام، امّا من بچه ی شهر نیستم.' همیشه اصل و نسب روستایی بودنش را یادآور می شد. شاید می ترسید خودش فراموشش کند.
نیروی مرموزی مرا به اینجا کشانده است. و گرنه چرا بعد از چندین ماه، باید به زادگاه پدری اش بازگردم.
یکسال قبل بود که بی فکر و بدون تصمیم قبلی، صبح زود سوار اتوبوس شدیم. آمدیم زیارت قبرستانی که شمال روستایشان بود و با یک مسجد از خانه های کاه گلی جدا میشد. تنها آشناهایی که نام برد و آنجا دفن شده بودند را احتمالا خودش هم تابحال ندیده بود. چون آنطور که معلوم بود سالها قبل از تولدش رفته بودند. روی نیمکت رنگ و رو رفته ی زنگ زده ایی نشستیم. سیب هایی که دو کوچه بالاتر از بقالی خریده بودیم را همان طور کثیف شروع کردیم به گاز زدن. مکالمات آن روزمان چند خطی بیشتر نبود که تقریبا همه اش درباره ی بازی های کودکی او با بچه های فامیل در آن قبرستان و منطقه بود.
جز افکار مبهم و پراکنده چیزی بیشتر از آن روز به خاطر ندارم. حتی یادم نمی آید چطور به خانه بازگشتیم اما آن نیمکت جادویی لحظه ایی از من جدا نمی شود چون از آن لحظه که سوار اتوبوس شدم و تا به اکنون که در مقابلش ایستاده ام دلم آشوب است. این گل لعنتی که از زیر نیمکت روییده و به طرز شگفت آوری چنان خودش را در میان میله های آهنی پیچیده است، تمام پرسش های مرا پاسخ داد. گویی این مقدس جایگاه نشستن او را از آنِ خود کرده است.
پارچه سبزی از خادم مسجد میگیرم و فوری باز میگردم. تکه پارچه را به میله ی تازه رنگ شده و تر و تمیز نیمکت گره میزنم. آنقدر گره میزنم تا کسی نتواند آن را باز کند. اهالی روستا پس از آن به این قدمگاه ایمان خواهند آورد. دیوانه ایی چون من این همه راه آمده تا حاجت بگیرد.

***

میان کوچه پس کوچه های ده، مردی چشمانش پِی گمشده ایی است. یا شاید هم بدنبال راهی برای نجات.


عکس از: صادق نجف زاده
  • هلیا استاد

تن درمانی روح

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

این درد گردن و مشکلات مهره هایم انگار موهبتی بود که از جانب خدا یکراست افتاد توی دامن من. شاید همه فکر کنند که دختر جوان توی این سن و سال چرا باید اینطور شود؟ خودم هم این فکر را میکردم اما زمانی که دکتر برایم ١٠ جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد گفتم این همان چیزی بود که درست این موقع از زندگی ات، وسط بحران و سختی و رنجِ دلتنگی به آن احتیاج داشتی.

اتاقک های کاملا سفید پوشی که یکی شان را یک ساعت در اختیارت میگذارند. اول تشریفات آماده سازی را انجام میدهند و سپس دستگاه عبور جریان برق را میچسبانند به دست ها و گردنم. به مسئولش میگویم تا جایی که امکان دارد جریان را زیاد کند. در تنهایی چشمانم را به سقف سفید رنگ میدوزم و تصور میکنم مرا به صندلی شوک الکتریکی وصل کرده اند. بعد خودم از خودم اعتراف میگیرم. به خودم فرصت میدهم تا بدون نظر دیگران برای آینده ام تصمیم بگیرم. ٣٠دقیقه تمام فرصت دارم به بود و نبود خودم فکر کنم. اینکه چیزهایی که تا کنون میخواستم همان چیزهایی است که میخواهم، نه آنکه فقط و فقط منظره ایی گلگون از خاطرات رنگی را پیش چشمانم مجسم کنم و یا بدترین جلوه های تجربیاتم را یادآوری کنم، کمی با چاشنی عقل اما نه با بدبینی. در بین این تعادل ها میگردم به دنبال باید ها و نباید ها، امیدها و نا امیدی ها یا بهتر بگویم 'نباید امیدی ها'. و در نهایت جنگیدن هایی که دلم میخواهد و نمیتوانم به آن ها تکیه نکنم.

بعد هم مدتی زیر نورِ قرمز داغی که بر پشتم میتابد، درد گردن یکراست خودش را میکشد سمت قلبم و مرا مجبور میکند افکارم را متمرکز کنم که جمع بندی آن روز را انجام دهم.

خلاصه که به جلسات فیزیوتراپی، با اشتیاق زیادی پناه میبرم. 


پ ن: جریان زیاد برق آنقدری نیست که اذیت شوم. من از اذیت کردن یا آسیب زدن به خودم لذت نمیبرم.

  • هلیا استاد

قدر دانی برای یک عمر زندگی

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

همیشه یاد گرفته ام قدر دان آدم ها باشم. خواستم بعد از چند روز شروع کنم به نوشتن و شروع زندگی. شروع که نه، بهتر است بگویم ادامه همان زندگی. نمیدانستم از کجا بگویم و چه بگویم، تنها چیزی که به ذهنم رسید قدر دان بودن است. سپاس گزاری از همه بودن ها، یاد دادن ها و کمک به بزرگ شدن های من.

تجربه خوبی که شاید بتوان بعدها از آن به عنوان افتخارات زندگیم از آن صحبت کرد. به بودن آدمی که داشتنش بالیدن است. قرار است تا ابد جزئی از زندگی اش باشی. و این خوشایند ترین بخش داستان است. شاید برای گفتن حرف های بیشتر احتیاج به زمان داشته باشم. همین که توانستم شروع به گفتن افکار کنم پیشرفت بزرگیست. 

ذهنم یارای نوشتن بیشتر را ندارد. اما من دوست هایم را از دست نمیدهم. همیشه دوستم باقی میمانند. 

پریشان گویی هایم را عذرخواهم، فکر آشفته فقط با نوشتن آرام میگیرد.

  • هلیا استاد

شماره ٢١ ها

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ



- بنظرت اون دو نفری که تو شماره ٢١ نشستن دارن درباره چی حرف میزنن؟
- کدوم؟
- آبی سومی، بقیه شون که خالی هستن.
- من چمیدونم درباره چی حرف میزنن، به تو چه.
- آخه این وقت روز، تو این زل آفتاب و تیزی حرارتی که تو صورتت میخوره، باید خیلی دیوونه باشی تا سوار شی. دلم خواست مثل اونا دیوونه باشم. نگاهشون کن.
- نگاهشون نمیکنم.
- تو نمیفهمی دیوونگی چه حس و حالی داره.
- نه پس تو میفهمی.

سرش را چرخاند به سمتی دیگر، درست همان جایی که یک دختر خوشگل تک و تنها پاهایش را روی هم انداخته بود و نشسته بود روی نیمکتی و انگار منتظر کسی بود. سعی کرد حس حسادت زنانه مرا تحریک کند. من که بعد از این مدت دیگر دستش را خوانده ام خودم را به نفهمیدن زدم. چند قدم جلوتر، نظرم جلب زن بارداری شد که از دنبال کردن مسیر نگاهش میتوانستم بفهمم هوس پشمک کرده است. شوهرش حواسش نبود و غرق صحبت با تلفن همراهش بود. دلم میخواست جلو بروم و بگویم: 'آقا ببخشید! بچه تان هوس پشمک کرده، داره لگد میزنه! مامانش هم انگار خجالت میکشه از ویار هر لحظه اییش حرف بزنه. من از اون دور دیدم شما چطور نفهمیدین؟'
با همین فکر و خیال ها زمان سپری میشد که باز من حواسم پرت یک جفت مرغِ عشق حدودا ٧٠ ساله شد! پیرتر از آن حرف ها بودند که برای سوار شدن وسائل شهربازی به آنجا آمده باشند. سعی میکردند با جذب شور و اشتیاق جوان تر ها برای چند سال باقی عمرشان نیروی زندگانی جذب کنند.
شاید یک ساعتی گذشت و من همانطور از تماشای دور و اطراف لذت میبردم. گاهی هم حسرت میخوردم که خوشبحالشان اینقدر همدیگر را دوست دارند. بچه دارند. بچه هاشان را دوست دارند و و و
که فشار انگشتانش روی دستانم یادآور آن شد که هنوز کسی همراه من است. بدون آنکه سرش را برگرداند، به روبرو نگاه میکرد. جوری زمزمه کرد که خودش هم به سختی میفهمید چه میگوید، گفت: 'کاش کمی حواست اینجا بود، به کنارت. کافی بود هوشیارانه تر حواست را جمع اطرافت میکردی، آن وقت لازم نبود حسرت نداشتن خیلی چیزها را بخوری. برای داشتن کافیست ..' دیگر ادامه نداد. تمام مدت سعی کرده بود در سکوت منتظر بماند شاید من عقلم سر جایش بیاید. اما دیگر کاسه صبر اش لبریز شده بود. دستش را جدا کرد و گفت خسته ام. برویم که کلی کار دارم.


عکس از: شقایق الله داد
  • هلیا استاد

حق انتخابِ ماندن

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

آنقدر لبریز از احساسات بودم که میترسیدم هر لحظه بغضم از شادی بترکد و مثل همیشه همه چیز را خراب کنم. این بار نباید در هم میشکستم چون حقیقتا هم خوشحال بود. انگار چیزی درونم پرمیکشید و مرا به آن بالا بالاها میبرد. برای آنکه چیزی را خراب نکرده باشم،

گفتم میخوام برم.

گفت کجا؟

گفتم خونه.

انگار خیالش راحت نشده بود. فکر کرده بود سوالش را نفهمیدم. تردید توی چشمانش موج میزد. میدانستم سوالش مقصد همین حالای من نیست. سوالش کمی عمق بیشتری دارد. با لبخند و اینبار کمی با آرامش خاطر گفتم میخوام برم.

کاملا گویی پاسخ قبلی ام را نادیده گرفته است، پرسید کجا؟

میدانستم جواب نمیخواهد. اصلا جواب هم میدادم واژه ایی نبود که بتواند او را راضی کند. چشمانم را به چشمان مظلومِ پر شرارت اش دوختم و در سکوت، لبخندی از درون وجودم تحویلش دادم. شاید که بفهمد خانه آدم ها مقصد همیشگی شان است. خانه من بیشتر از یک چهاردیواری است. عضله های گرم محیطی است که نبض زندگی در آن شنیده می شود. ساکنش شوی، خواهی ماند. رفتنی هم در کار نیست.

  • هلیا استاد