کاکتوس و من

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

امان از کوه! امان از کوه لباس!

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۷ ب.ظ
گفته بودم که کوه را برای خودش دوست دارم. فقط و فقط برای خودش، نه آن‌که کوه سرشار از خاطره‌هایی تلخ و شیرین باشد و به سمتش کشیده شوم. مخصوصا کوه‌های همسایه‌ی شهر. امروز هم تو گفتی که کوه به ما این امکان را می‌دهد که به هیچ فکر کنیم. راست میگفتی، هیچ مطلقی که تابحال نتوانسته‌ام با تمرکز به آن دست پیدا کنم، تنها در تماشای هیاهوی شهر، به گوشه‌ایی از مغزم رسوخ می‌کند و بعد انگار نه غمی دارم و نه دردی. نه آینده‌ایی که نگرانش باشم و نه فکری که حتی بخواهم غم آن را داشته باشم. توی این دیار که یافتن، بیشترین ارزش را دارد خود را باید یافت. و بعد آرامشی به وسعت یک شهر را زیر پاهایت مزه مزه کنی.
راستش سرشار از نوشتم. از گفتن. گفتن کلماتی که صدای کر کننده‌شان را تنها می‌شود در سکوت جملاتی نوشته شده شنید. تا این حد که، میان اسباب‌های اتاق، بساط لپ تاپ را چیده‌ام و می‌نویسم. به دنبال ذره‌ایی راه فرار از دنیای آدم‌ها که بتوان با خیالی آسوده در دریای واژه‌ها غوطه‌ور شد.


  • هلیا استاد

مرغک بی نور

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ


بال فرشتگانِ سحر را شکسته اند

خورشید را گرفته و به زنجیر بسته اند
امّا تو هیچگاه نپرسیده ای که:
— مَرد!
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند؟
گاهی چنان در این شبِ تب کردهء عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مَرد
اندیشه میکند:
— شب را گذار نیست!
امّا به چشم های تو ای چشمهء امید
شب پایدار نیست!
.
.
شعرِ #در_زنجیر
کتابِ #تاسیان
از #هـ_الف_سایه
  • هلیا استاد

نمیدانم به کدام عصر متعلقم

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ق.ظ
حوالی سحر بود. گرگ و میش آسمان از لابه‌لای پرده‌ی توری به داخل اتاقم میریخت. قار قار کلاغ‌ها را به وضوح می‌شنیدم. طبق عادت همیشه، که حدود ساعت 5 از خواب بیدار می‌شوم و معمولا گوشی ام را که کنار تختم قرار دارد چک می‌کنم و به پیام‌ها پاسخ می‌دهم، امروز صبح هم بیدار شدم. اما امروز فرق داشت. شب گذشته خواب زیاد دیده بودم. خواب‌های آشفته‌ایی که با یک تنش عصبی تو را از عمق خواب بیرون می‌کشد. تمامی خواب‌ها اما محورشان داخل شهرهای قونیه و بغداد قرن 7 قمری می‌گذشت. انگار که کششی مرا به آن دوران برده بود. راستش از وقتی کتاب "ملت عشق" را شروع کرده‌ام، مدام توی خیالاتم و حتی خواب‌های شبانه‌ام سیر و سفری به آن دوران دارم. دوران زندگانی مولانا و شمس. داستان‌های لذت‌بخش این کتاب، آنقدر ملموس است که با این روزهای من گره خورده و نمیدانم دقیقا در کدام دوران میگذرانم. آخر روزها هم، به محض آن‌که وقت اندکی پیدا می‌کنم. سریع کتاب را از داخل کیفم در می‌آورم و شده یک بند از آن را می‌خوانم. راستش از مولوی شعر خوانده بودم اما هیچ وقت نه می‌شناختمش و نه داستان‌‌های زیادی درباره‌اش شنیده بودم. شاید به همین دلیل است که مهر این کتاب آن‌قدر زیاد به دلم نشسته.
امروز صبح هم، وقتی همه‌ی شهر، در سکوت کامل گوشه‌ایی در خواب بودند، من این بار به خواست خودم، به شهرهای دور و به قونیه سفر کردم. و تماما آرزو بودم که ای کاش می‌شد شمس را بببینم و با او قهوه‌ایی بنوشم! یا هم که در مجلس‌های وعظ مولانا بنشینم و پس از اتمام خطابه‌هایش، به نشانه احترام بایستم و بلند فریاد بکشم: !!superieur!! encore mosieur Molana
  • هلیا استاد

Red T-Shirt

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ
ِهمیشه‌ی خدا قوانین و چهارچوب خاص خودم را داشته‌ام. اما یکی از لذت‌بخش‌ترین کارها عصیان کردن برایم به حساب می‌آمده. شاید عصیان به معنای عمیق کلمه‌اش نباشد. بهتر است بگویم همان کارهای خاص و عجیبی که نه به ارزش‌هایم لطمه‌ایی بزند و نه در زیر سقفِ کهنگیِ باورهایِ ملزم به تغییر، بپوسد.
روز اولی که تصمیم گرفتم عکس نوشت را به فضای نوشتنم اضافه کنم، که هم به درد دنیایم بخورد و هم آخرتم، مبنای کارم را نوشتن برای عکس‌های دیگران گذاشتم. که قابِ دیدگاه‌های دیگران را به زبان بیان تبدیل کنم. اما امروز، در واقع همین لحظه احساس کردم چقدر برای عکس‌های خودم قصه‌های نگفته دارم. بدون لحظه‌ایی درنگ، دوربینم را به لپ تاپ وصل کردم و به گشت و گذار در میان عکس‌هایم پرداختم. و این چنین بود که قصه‌ی عکسِ ما، یکی بود و یکی نبودش را از سر گرفت:

***




قصه‌ی ما این بار درباره‌ی کسانی نیست که در قابِ تصویر جای گرفته‌اند. شاید خیلی عجیب باشد اما می‌خواهم از آن دختری بگویم که چشمانش در پشت لنز دوربین، ادامه‌ی زندگی‌شان را به شکلی که همیشه آرزویش را داشته، آغازی دوباره داشته است. به شکلی رها، پر از هیجان و در اوج آرامش. دختری با شیطنت‌های معمولی، ساده و دوست‌داشتنی که به دنبال امنیت‌است. امنیتی که باید ابتدا در خودش، سپس در سینه‌ی دیگری بیابدش. امنیتی که پشت سرش راه بیفتد، حتی در شهربازی پارک. دختری که دوست دارد گوشه‌ایی بنشیند و زندگی‌ آدم‌ها را تماشا کند. که این عکس بشود جزو علاقه‌مندی‌هایش.
دختر قصه‌ی ما، هزاران سودا در سرش دارد. شبیه سومین پسری که روی لبه، پایش را روی پای دیگرش انداخته و تی‌شرتی قرمز به تن دارد. نگاهش هم دقیقا شکل همان پسرک است. عمیق و به ظاهر سرد ولی آتشی سوزان درونش پنهان شده. دخترک، نه حرفی برای گفتن داشت و نه دلیلی برای خاموش ماندن. به همین دلیل، عکس را بهترین گزینه‌ی پیش‌رویش برای فریاد کشیدن، انتخاب کرد. و یک روز تصمیم گرفت، دیوارهای افکارش را، تا دور دست‌های پشت کوه‌ها ادامه دهد. دخترک، دوباره آغاز کرده است خودش را. آغازی به رنگ تی‌شرت قرمز رنگ آن پسر جوان.
  • هلیا استاد

روز گار ما همیشه به روزگارنو پیوند خورده است

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ق.ظ

خیلی غریبانه، همین لحظه و همین ثانیه، ناگهانی دلم به طرز غیر قابل باوری برای روزگارنو تنگ شد. مغزم ناخواسته، یا شاید از طرف خودش خواسته، فلش بکی به خاطراتم زد. اوایل اسفند 92 بود که از طرف یکی از دوستانِ نسیم، امیرحسین منصوری نامی، با روزگارنو آشنا شدم. به قصد برگزاری جشن عیدانه، وارد جمعی شدم که زندگی‌ام را، آینده‌ام را تغییر داد. نامش را شنیده بودم. نامش را در هیاهوی شور جشن آشپزی که در محوطه دانشگاه برگزار شده بود، شنیده بودم. اولین جلسه، مهرِ خانم مهرآرا عزیز به دلم نشست و انگیزه‌ایی شد برای ماندن و دلیلی برای جان گرفتن قلم کهنه اما خام  و قدیمی‌ام. و این‌طور بود که دوباره به علاقه‌ی دوران دبیرستان، نویسندگی و کارهای جانبی‌اش برگشتم.

روزگارنو مادری ست که دامن گل‌گلی و چین دارش، مهد خیلی از ماها بوده، و به جرات می‌توانم بگویم از مرگ حتمی نجاتمان داده. مرگی که اکثریت قریب به کلِ هم‌سن و سال‌های ما را در خودش بلعیده است. من همان روزی که اولین نوشته‌ام را، که خاطره‌ایی برای روز پدر بود، در جلسه تحریریه خواندم از نزدیکی تاریک مرگ عبور کردم. دلم می‌خواهد، دین‌ام را برایش ادا کنم. هر طور که از دستم بربیاید. حتی شده، نامه‌ی خداحافظی‌اش را به شکلی بنویسم که از یاد هیچ‌کس نرود. که بودند جوانانی که در این عصر، دغدغه‌هایی نه شبیه دیگران داشتند.

روزگارنو نبایدبمیرد. نباید کشته شود. آن هم در سکوت...

  • هلیا استاد

رضا ثروتی

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۱ ق.ظ
دیروز را در میان یکی از آن بهترین روزهای زندگیم قرار دادم. به شکل شگفت‌انگیزی تجربه‌ایی جدید و لذت‌بخش بود. از همان روزها و اتفاقات که شبیه‌شان فقط توی فیلم‌ها می‌توان دید.

** لحظه اولی که در سالن اصلی تئاتر شهر را باز کردیم، ناگهان صدایی میخکوبمان کرد. "کی به اینا اجازه داده وارد سالن بشن؟" چنان کوبنده فریاد کشید که تقریبا خفقان گرفته بودیم و خیلی سریع اما با همان نظم همیشگی راه رفتنمان به سمت ردیف دوم رفتیم. آرام توی صندلی‌مان خزیدیم. هیچکدام حتی به صورت دیگری نگاه نمی‌کرد. گرم سخنرانی داغی بود. صحبت‌های رضا ثروتی ربطی به موضوع کارگاهش که "شعر تاتر" بود، نداشت. مشخص بود از کسی، چیزی و شاید جایی دلش گرفته و حالا دارد سر ما خالی می‌کند. هر چند به قول خودش شخصیت صفر و یکی داشت. یا حالِ خوب خوب یا کاملا از بین رفته.
رضا حرف میزد و من کیف می‌کردم. حرف می‌زد و من اوج می‌گرفتم. از غول‌های تئاتری، جشنواره‌های تئاتر ایتالیا، شوپن تا شهید همت گفت. از آن جنس حرف‌‌هایی بود که همیشه برای شنیدنشان التماس دنیا را می‌کنم. خودش هم از آن جنس آدم‌هایی بود که برای دیدنشان و کمی معاشرت از کلاس‌های دکتر باقری‌ام میزنم! بعد از آنتراک میانی، همه را به روی صحنه خواند، حتی مایی که به عنوان گزارش‌گر رفته بودیم. اولین تجربه تمرین ابتدایی تئاتر روی صحنه شور عجیبی در من به پا کرد. رضا بیشتر از آن‌که درس بدهد، خاطره می‌گفت. خاطره‌هایی که میان هر کدامشان، زندگی نهفته بود. تصویر خاطرات و شیوه‌ی زندگی کردنش حال غریب و عجیبی داشت. زندگی بدون ترس، بدون بند و رها رها. اجازه‌مان نمی‌داد سالن را ترک کنیم. نگه‌مان داشت تا شعری از بورخس بخواند و سپس ما دو نفر، سالن را در غریب‌ترین شکل ممکن ترک کردیم تا به کلاس بعدی‌مان برسیم. و اما شعر این بود:

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی کوشم بی نقص باشم
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع ، چیزهای کوچک را جدی تر می گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می کنم
بیشتر به سفر می روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد ، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی شک لحظات خوشی بود اما
اگر می توانستم برگردم
می کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

اگر نمی دانی که زندگی را چه می سازد
این دم را از دست مده

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، می کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم

                      خورخه لوئیس بورخس **


و تا پایان روز، می‌اندیشیدیم که چرا بیشتر از این زندگی نمی‌کنم.


  • هلیا استاد

جاهلیت پست مدرن

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۳ ق.ظ
فاصله طبقاتی همیشه جزو آزاردهنده‌ترین مسائلی بوده است که پیش روی خود دیده‌ام. نه تنها نوع اجتماعی‌اش بلکه انواع دیگر آن بعضا برایم سنگین‌تر بوده به طوری که در مقابل آن ضعف نشان می‌دهم. شاید بهتر است واضح بگویم منظورم دقیقا کدام نوع آن است. من نام آن را فاصله طبقاتی مغزی گذاشته‌ام. درباره‌اش زیاد نمی‌دانم یا اینکه ادعا کنم بسیار پیرامون آن مطلب و مقاله خوانده‌ام. هرچه که هست ختم می‌شود به مشاهدات من از اطرافیان، دوستان و آشنایانی که به هر دلیل و ارتباطات مختلف می‌شناسم یا در طول زندگی با آن‌ها برخورد دارم.
سخت است. ساده‌ترین بیانی که در مواجهه با این قشر وسیع می‌توان گفت همین است. سخت است مجبور باشی روزانه با تعداد زیادی از افراد که ساده و گذرا زندگی می‌کنند در ارتباط باشی. گذرا به این معنی که مشخصا زحمت زیادی در طول حیات‌شان نمی‌کشند و احتمالا سلول‌های خاکستری مغزشان کما بدو تولد، دست نخورده مانده‌ است. حتی قشرهای به اصطلاح تحصیل کرده (که تنها دانشگاه را تحصیل می‌دانند) عضو این گروه عظیم هستند. عوام معمولا مرفه، یا شاید به ظاهر مرفه هم که به طور حتم حداقل توان مالی برای جدایی از عصر جاهلیت را داشته‌اند هم حتی از این قاعده مستثنا نیستند.
دوران جاهلیت همان بازه‌ی زمانی است که مردم بت می‌پرستیدند. در پاسخ به چراهای متفکران، "همانند بزرگانمان، ما هم ادامه دهنده‌ی راهشان هستیم." را به زبان می‌آوردند. حالا، در قرن تکنولوژی و داده‌های دو دویی نیز همان قاعده‌ی کلی "بزرگانمان هم این چنین فکر می‌کنند..." بر این جامعه‌ی بسته حکم فرماست. که فقط این بزرگانی که از آن‌ها پیروی می‌شود تغییر ماهیتی بی اساس داده‌اند. دخالت و سرک کشیدن در زندگی شخصی انسان‌ها کاری ست کاملا کهنه، که نشان از بی‌احترامی به شعور آدمی دارد. یاد بگیریم در کنار همه‌ی تلاش‌های مادی برای بالا بردن سطح کیفیت زیستن‌مان، طبقه مغزی‌مان را افزایش دهیم.
  • هلیا استاد

پریشان گویی های روزانه

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ
گمشده است. میانی وهمی واقعی‌تر از هر واقعه‌ای. سوزان صحرایی وسیع که از شدت داغی، سرمایی به مغز استخوانش رانده است. چه می‌گویم؟ آخر همین را نشان می‌دهد. خدا را گواه میگیرم که همین قدر آشفته در میان باد، افکار را افسار گسیخته به جولان درآورده است.
و من، بایستی که کوه شوم، سنگ شوم. آه شوم اما در سکوت. باید که فریاد کشم در بی‌صدایی مطلق. که چونان همه کس انجام می‌دهند. که چونان من وظیفه دارم که خوب بمانم.
خوب بمان، ای دختر خورشید!
  • هلیا استاد

کجایید غریبه‌های آشنا؟

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ
روزهای اولی که اینجا شروع به نوشتن کرده بودم و تا حدود چند ماه قبل، شخصی با نام غریبِ آشنا دائما برایم نظراتش را می‌نوشت. پیرامون مسائل مختلف و عقایدم بحث می‌کرد. گاهی شبیه یک آشنای پر کینه، البته نه به آن شدت، از رفتارهایم ایراد می‌گرفت و گاهی هم دقیقا شبیه همان غریبه‌ایی که هیچ از من نمی‌داند، قضاوت می‌کرد. اما راستش همیشه باعث می‌شد که به نوشته‌هایم فکر کنم. به دیدگاهی که درباره‌اش حسابی طرفدارانه سخن می‌گفتم شک کنم. اصلاح کنم. یا گاهی هم چنان محکم‌تر و با دلایلی قوی‌تر از آن فکر و نوشته دفاع کنم. قدر آن غریبِ آشنا را ندانستم چون دیگر کسی این‌چنین و نادیده در برابرم نایستاد و نظری نداد. که از راه دور و بی‌نشان به صیقل تفکراتم کمک می‌کرد.
شاید که به خاطر کم‌کاری و کم فعالیتی ام، دیگر اثری از او نیست. شاید هم دیگر دلش نخواسته که نظری بدهد. به هر حال، یاد آن غریبِ آشنا به خیر!
  • هلیا استاد

خود شناسی به سبک من

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۵۶ ب.ظ

من، یعنی نوشتن. و اگر نوشتن را از یاد ببرم، و اگر در میان کلماتی که از مغزم سرازیر میشوند غوطه‌ور نشوم، گویی از خود دور افتاده‌ام.

من، یعنی خواندن. که اگر شبی، روزی، ساعتی و زمانی چشمانم، لطافت واژه‌ها را لمس نکنند، گویی مرده‌ایی بیش به حساب نمی‌آیم.

من، یعنی آرامش. به گونه‌ایی که شاید وجودی ترین وجودم، آرام خوانده می‌شود. که گویی تشویش و اضطراب دورترین منظره‌ایی اییست که می‌توانم تصویر کنم.

من، یعنی رقص. دست‌ها، پاها و پیکره‌ام بایستی که میان زمین و هوا دائما به سان شاخه‌های مجنون بید به رقص آیند. که اگر چنین نباشد شاید که از ریشه خشکیده باشم.

من یعنی هزاران هزار حسی، کاری، فعالیتی و دوست داشتن ‌هایی که انجام ندادنشان به مساوات مردگی‌ام خواهد بود. یا شاید زنده‌گی در اوج مردن. یاد بگیریم در کنار آدم‌ها، خودمان را دوست بداریم. که شناختن خود، همان تلاش برای زندگیست.

  • هلیا استاد