شروع بی انگیزگی
کسی از شما راه حلی سراغ نداره؟
پینوشت: شاید فقط از حس و حال سینوسی باشه این نوع تفکر اما بازه زمانی که تو مرحله افول قرار دارم داره کمی طولانی میشه!
- ۳ نظر
- ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۲۷
چشمامو بستم و خونه قدیمی مامانبزرگ اومد جلوی چشمم. خونه قدیمی مامانبزرگ! همون که دو طرفش ساختمون بود. اون طرف حیاط همیشه مثل یک راز بزرگ بود. اتاقهای بزرگ و کوچیک. انبار بزرگ تخته چوبهای عمو. اتاق وسطی که یک زیر زمین وحشتناک داشت زیرش. که همیشه ازش میترسیدیم و تنها اطلاعاتمون ازونجا این بود که یک چاه داره که ممکن هر لحظه خراب بشه و ما بیفتیم تو اعماق زمین و هیشکی نتونه پیدامون کنه. وسط یه حیاط بزرگ بود و یه حوض نقلی و عمیق! آره برای من ٥ ساله خیلی عمیق بود! دلم در ورودی خونه قدیمی رو میخواد، همون موزاییکای اول ورودی.
خونه مامانبزرگ چند سال پیش تو طرح خرابی شهرداری، با خاک یکسان شد. الان همونجا یه زیر گذر ساخته شده و عملا زمینی هم ازش باقی نمونده. یه فضایی بدون جرم زیاد، یعنی تنها جرمی که مونده ازش، مولکول های هواست. و قدرت ذهن! قدرت ذهن برای یاداوری، برای تصور، برای لمس در چوبی با دستگیره طلایی کنده کاری شده.
گمونم اگر قدرت تخیل نبود، خیلیها از جمله من، روانی میشدن.
آره فکر کن! تو نباشی کنارم و من نتونم تصورت کنم. نتونم دست بکشم روی صورتت.
بعد از مدتها تو خونه برای خودم تنها شدم. اینقدر که برای هر لحظه و هر ثانیه برنامه بیرون از خونه داشتم (دیدن دوستا، خونه مادربزرگ، خرید لباس برای برادر، محل کار، کلاس درس و ...) واقعا داشتم خفه میشدم. درسته که کارهایی که انجام میدادم باب میلم بوده اما واقعا و عجیبا (!) دلم میخواست میشد همونا رو تو خونه انجام میدادم.
فکر کنم هم خدا خواسته بهم حال بده و صدای بارون هم تنگ این تنهایی دلنشین که داره با خوندن آموزش متلب میگذره، کرده.
دیروز یه دوست عزیزی بهم میگفت داری به خودت بیاحترامی میکنی. به خودت و اولویتهات. یکم از اون لذتی که تو از خودگذشتگی کردن میبری کم کن. جای دیگه و به یه نحو دیگ ارضاش کن. همیشه فکر میکردم مهم لذت بردن است. اما حالا باید بسنجم که لذت بردنم از سر عادت نبوده باشه.
توی ذهنم داشتم میچرخیدم که مطلبی درباره اینستاگرام بنویسم. که هرچقدر فکر کردم تمامی آن چه به ذهنم آمد نظرات غیرتخصصی من بود. هیچ گونه پایه و اساس علمی نداشت برای همین از نوشتن منصرف شدم. کمتر از 15 دقیقه بعد این مطلب روی کانال ترجمان علوم انسانی گذاشته شد. اگر فرصت داشتید بخوانیدش، دربارهاش فکر کنید. نوشته کاملی نیست اما ارزش فکر کردن دارد.
مدتی است شروع کردهام به دفاع از حق خودم. یعنی توی خانه، دانشگاه، کار، جامعه هر جایی که احساس میکنم ظلمی در حقم اتفاق میافتد سریعا تلاشم را برای جلوگیری از آن میکنم. همیشه این ظلم به آن شیوه کلیشه که در ذهن همهمان نقش میبندد نیست. مثلا حتی اگر دلم نخواهد در یک مهمانی شرکت کنم و احساس کنم رفتن به آنجا باعث اذیت شدن و سر رفتن حوصلهم میشود سریعا بدون هیچ خجالتی و تعارفی میگویم من حوصله در جمع بودن را ندارم. البته شخصیتم به گونهای است که مخاطبم را هم ناراحت نمیکنم.
از نظر من ظلم به هر شکلی میتواند اتفاق بیافتد و لزوما "تبعیض جنسیتی"، "آزار جنسی"، "خوردن حق دیگری" و غیره غیره به تنهایی ظلم محسوب نمیشود. گاهی حتی ابراز احساسات به گونهای که دلت میخواهد و دیگری باعث فرو خوردن آن شود هم به نوعی ظلم است. امیدوارم هیچگاه ظلمی در حق کسی نباشد. اما اگر فکر میکنید ظلمی درحقتان اتفاق میافتد، نفس تازه کنید و بجنگید.