پری خانه
- ۲ نظر
- ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۸
هنرمندان عاشق اند. منظورم آن نیست که عاشق هنر باشند نه. دقیقا همان عشق زمینی و غیرخدایی را میگویم. انگار هر کسی که وارد این دریای بی کران میشود، دلش بند یکی از موجودات دوپای روی این کره خاکی بوده یا هنوزم هست. انگار برای فرار کردن از غم دوران هجر و دلتنگی بهترین درمان برای آدمیزاد است که خودت را محدود در چهاردیواری هنر کنی.
مدادهای رنگی ات را بچینی کنار هم و کاغذی سفید پهن کنی و عاشقانه های گفته و ناگفته ات را خط خطی کنی. هرکسی که قلم مو به دست میگیرد، باید دلش جایی در اسارت رگ پنهایی باشد که از قلب آدمی سرچشمه گرفته و گرنه آن چیزی را که خلق میکند ارزنی نمی ارزد. فقط آنهایی که عاشق اند میتوانند باغ بهشت را قاب لنزهای دوربین و تلفن هایشان کنند و حرکت را به سکون وادارند. در صورتی که همچنان حس امید و زندگی را در بیننده به حرکت در می آورند. فقط عاشق میتواند به مثابه معراج به سوی معشوقش بنوازد یا که آوازش را بر سرش بگیرد و بخواند. کسی که روی صحنه بازی میکند به امید آن است که معشوقش به تماشایش بنشیند. نه کسی نمیتواند هنرمند خطاب شود و عاشقی نکرده باشد. هنر، وسیله اییست برای فرار، هجوم، پناه، غرق شدن یا نجات هر عاشق، که همه اش باهم و در یک لحظه اتفاق می افتد.
اگر دیر ناراحت میشوم یا اگر ناراحت شوم به روی خودم نمی آورم و فوری فراموش میکنم، دلیل بر این نیست که بعضی مسائل را متوجه نمیشوم، نمیفهمم دور و برم چه خبر است. اینکه اگر میشنوم فلانی پشت سر من بدگویی کرده، اما همچنان با او طوری رفتار میکنم که با بقیه دوست هایِ معمولیِ خوب هم دلیل بر این نیست که من ادا در می آورم و در دلم حرص میخورم!
من از درون هم همینقدر آرامم. شاید کمی (خیلی) احمقانه بنظر برسد. دوستی می گفت: آخر اینطوری اطرافت پر میشود از آدم های الکی. گفتم آدم ها برای من مرز دارند. حد دارند. هر چقدر هم که با خوبی رفتار کنم، آن ها که نمیتوانند دیواره های معرفت و دوستی را کنار بزنند. میتوانند؟ نمیتوانند! این وسط هم آن کسی که سود میبرد و دست پر از قضیه خارج میشود منم. بگذار بگویند حماقت میکند.
کسی که به حاشیه ها و حرف های بیهوده بیشتر از اندازه ایی که باید، فکر نمیکند، کسی که با خیال آسوده و رضایت درونی از رفتارش ادامه میدهد من هستم. همان هایی که قصد دخالت یا آزار دیگری را دارند، عمدی یا غیر عمدی که از ذات افراد ریشه میگیرد، نمیتوانند جهان را متفاوت تر از دنیای بخیل و کودکانه شان تصور کنند. چیزی که تا به امروز در آن زیسته اند.
هیچ چیز بالاتر از فراموشی در این آشوب افکار پوچ برخی آدم ها نیست.
رنگها برای من نقش بسیار پیچیده ایی دارند. ابراز احساسات همیشه برایم دشوار بوده، به همین دلیل از حس و حال رنگ ها استفاده میکنم تا منظورم را با کمترین تحریف به مخاطبم منتقل کنم. باور دارم که شاید واژه ها خطا کنند اما رنگ ها نه. آن ها همانطور که هستند، همانقدر عریان، به افکار دیگران میریزند و خب این طیف وسیع آن هاست که تکرار را هم کم میکنند و از روزمرگی ها دور.
آرزوهایم، حرف زدن رسمی و غیررسمی ام، نوشته هایم، همه و همه مملو از رنگ های متفاوت است. آدم ها هم رنگ های مختلفی دارند. یکی که ثابت است و بیانگر شخصیت کلی شان است و معمولا یک رنگ هم که بسته به حال و هوایشان تغییر میکند.
کیانا، صاحب این عکس از دوستان نارنجی ام است. یکبار او را از دور، و یکبار هم از نزدیک دیده امش اما انگار سال های سال است که میشناسمش. آنقدر مهربانی اش را میشود در طیف های مختلفی از رنگ نارنجی گستراند که تمامی ندارد. خنده هایش را یکبار بیشتر نشنیده ام اما آنها از نارنجی پرشور و هیجان تا ملیح و آرام به گوش مینشینند. بهرحال او یک نارنجی به تمام معناست. سرشار از قند و گلاب.
عکس از: آتی فنائی
اینکه هر روز و هر ساعت حرف تو بر دهانم است، اینکه هر کجا که میروم مدام از تو صحبت میکنم؛ داستان های جالب انگیزی که احتمالا برای دیگران خیلی کسل کننده است، به صورت تکراری ورد زبانم شده اند؛ و با آب و تاب تعریف کردنم از جریان پارک کردنمان کنار خانه ی فلانی گرفته تا قدم زدن شبانگاهی مان روی قله کوه، به این معنا نیست که تو در تار و پود زندگی ام تنیده ایی! البته شاید هم اصلش همین باشد. بهرحال تو جزئی از من هستی و من جزئی از تو. این حرف ها را کنار بگذاریم. میخواستم بگویم اگر من کوچک و بزرگ را از وجودت لبریز میکنم، یکی از دلایلش آن است که من ممنون دارت هستم. روشن تر بگویم، راهی جز این ندارم که نشان دهم که هرگز آدم نمک نشناسی نبوده ام. برای همین است که وقتی در حال دویدنم، میگویم فلانی راه رفتن را یادم داده. وقتی شعر مینویسم میگویم فلانی الف با را به من آموخته.
از آدم های زیادی در زندگی ام درس گرفته ام و درباره شان نوشته یا سخن گفته ام. اما تو معلم ترین معلمم بوده ایی. گفته بودمت. خودت هم خوب بیاد داری که برایت نوشتم، "مراقب رفتارت باش". تو چون پیامبران درس زندگی به من آموختی و هنوز هم می آموزی، حتی از دور. پس مراقب باش. اینجا یک نفر، یاد میگیرد که زندگی مسئولیت است. باید قبولش کنیم، که برای خودمان زندگی کنیم و در عین حال حق آدم ها را نابود نکنیم. بهترین های وجودمان را تسلیم دیگران کنیم اما برای اطرافیان نزدیکمان هم ارزش بگشاییم.
اینجا یک نفر دارد بر روی رفتارت چشم چرانی میکند، زندگی می آموزد از تو.
نه اینکه کلماتم ته کشیده باشند. و نه حتی آنکه چیزی برای گفتن نداشته باشم و ساعت ها پشت فرمان، موقع غذا خوردن، سر کلاس های درس و حتی موقع درس خواندن با خودم حرف نزده باشم و کلمات را برای نوشتن مقاله قطار نکرده باشم. فقط جدا از تمام مشغله ها و روزمرگی های شلوغ زندگی، دستت به نوشتن نمیرود که نمیرود. همیشه ترجیح داده ام که فقط قصد و غرضم از نوشتن، پر کردن صفحات کاغذ یا صفحه ی سفید وبلاگ و غیره نباشد. زمانی که حس کردم، اگر حرفی زده باشم فقط گوش دیگران را درد آورده ام، گزینه ی سکوت را انتخاب میکنم. البته که کلی وقت برای خودم ذخیره میکنم. تصمیم های لازم را که باید هر چند وقت یکبار برای خودم مرور و تثبیت شوند، را یادآور میشوم.
و خب خیلی وقت ها برای سر و سامان دادن به سردرگمی ها باید نوشت. توی گوش مخاطبانی که نمیشناسی شان و حتی برای کسانی که نمی دانی از کدام جامعه هستند، مشکلاتت را، دردهایت را فریاد بزنی و التیام پیدا کنی.
خلاصه که سرتان را درد نیاورم. خواستم بگویم آدم ها گاهی مینویسند تا آرام شوند و گاهی هم نمی نویسند تا آرام شوند.