و خدا از روح خود در تو دمید
سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ
نیستی
و حتی در نبودت، در تعجبم این حجم حمایت را چگونه میفرستی برایم؟
هرچند که الان باید کنارم میبودی. بعد جلوی همه عالم و آدم می ایستادم و از حقم دفاع میکردم. از حق در اجتماع بودن به عنوان یک زن و نترسیدن. نترسیدن از حرف ها، احساس های پوچ و گذرا، طعنه ها، کنایه ها. باید دستم را میگرفتی و در کنارت از بلند خندیدن لذت میبردم و میدانستم کسی قرار نیست هیچ گونه برداشتی کند. تو باید میبودی و این فشار روحی عذاب آور را هر شب برایت ناله میکردم و طبق معمول فقط گوش میدادی و هیچ نمیگفتی. بعد یاد میگرفتم که چگونه گلیمم را از آب بیرون بکشم. هر چند نیستی، اما هنوز هم بی آنکه چیزی بشنوی، دردهای زندگی یک زن توی این جمعیت مریض را توی گوشت زمزمه میکنم. نیستی اما یادم میدهی، که خدایی هست. پناهی هست. و بعد در خیالم یک دستم را در دست های تو میگذارم و دیگری را در دست خدا. او را هم نمیبینم ولی میدانم هست. مثل تو که نیستی و هستی.
راستی گفته بودمت که خدا از روحش در تو دمیده؟
- ۹۵/۰۳/۱۸