قصد کرده بودم از آن روزهای روزنامه بنویسم. برای شمایی که نمیدانید آن روزها چه حال و هوایی داشت! جانم بگوید برایتان که آن روزها، روزنامه شکل باران اسفند و فروردین بود. ابری بود و خنکای نسیمی میوزید. برای همین همهمان ناخواسته عاشق بودیم. هم عاشق زندگی بودیم و هم عاشق همدیگر. آن روزهای روزنامه، شعر بالای صفحه به انتخاب عاشقِ هفته انتخاب میشد. مینوشت "فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت" و فتنهگر میدانست این بار برق چشمش دل ربوده! آنهم چه دل ربودنی که کلمات را روی کاغذ به رقص درآورده است. هیچکس هم نمیفهمید ماجرا چیست؟ حقا که عجیب بود آن روزها.
البته بهتر بود که قصدم را تغییر دهم زیرا که قصهگویی چه فایده دارد؟ این حرفها که از قدیم و ندیم روزنامه بگویم، مثل افتخار ما ایرانیهاست به تمدن ۲۵۰۰ سالهمان. واقعی است اما بیمعنی برای حال، بیاعتبار برای لحظه. برای همین قصد کردم به جای نوشتن از آن روزها، از عاشقی بنویسم. از این عشقی که امروزچیزی از آن نمانده، عشقی که تبدیل شده است به کانال کراشیابی! نه فقط در دانشگاه ما، هر جای دیگری که فکر کنید داریم این "فجیع کشتن خویش" را میبینیم. ما، یعنی نسل جوان ما خودشان دارند این تکرارناپذیر بیمثال را از خودشان دریغ میکنند. نه اینکه بخواهم از تاثیرهای مخرب اجتماعی و روانی اینگونه پیدا کردن همراهِ راه بگویم، بلکه فقط از حیث مهر مینویسم. عاشقی ننگ تکنولوژی را هیچگاه نمیپذیرد. عاشقی عطر بهار است که گوشه همین محوطه کوچک دانشگاه خودمان هزاران نفر تجربهاش کردهاند. عاشقی کتابیست که روی پلهها با عجله به یار هدیه دهید و هر دو دست و پایتان را گم کنید! من فقط قصد کردهام که بنویسم برای شما که تازه واردید. مبادا که گولتان بزنند و لودگیهاشان را به اسم عاشقی به شما قالب کنند. عاشقی همین حوالی یافت میشود، در کوچههای جلال 62!
مینویسم برای تکتک شما 20 سالههایی که باید ناقوس عاشقی را به صدا دربیاورید! بهار نزدیک است، کافیست لحظههایش را لمس کنید و اقاقیا و قاصدکهایش را از دست ندهید.
نوشته شده برای روزگارنو- نشریه دانشجویی دانشگاهمان