کاکتوس و من

میگذرد و از من میگذرد

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۲۳ ب.ظ

ساعت هایی هست توی زندگی که اوضاع آنچنان میشود که نباید بشود. دلت میخواهد یک چیزی بگویی، یک کاری انجام دهی و اصلا یک اتفاقی بیافتد که همه چیز درست شود. که دلت آرام شود. که آشوب دلت بخوابد. 

متاسفانه برای فرار از آن جور موقعیت ها هیچ راهی جز گذر زمان نیست. 

کاش زمان خیلی زود بگذرد. حتی فردا شود. فقط الان تمام شود. 

  • هلیا استاد

خطر! نوشته حوصله سر بر برای آقایان

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۵ ب.ظ

تا حالا از حس خوب خرید کردن ننوشتم. آخه اصلا ارزش نوشتن نداره و همیشه خرید کردن برای من کار آسونی هستش. یعنی میرم تو مغازه، اولین چیزی که خوشم بیاد رو با چونه زدن زیاد میخرم با کمترین قیمت ممکن. فکر نمیکنم برای خرید چیزی بیشتر از دو سه روز رفته باشم بیرون. اونم فقط برای یک مورد خاص بوده! وگرنه خرید خودم که باشه، قطعا اولین روزی که برم، اولین چیزی که بپسندم رو فوری میخرم. خب چرا شبیه بقیه زنا نیستم؟ خب راستش نمیدونم. البته نباید بگم که شبیه بقیه هم نیستم، چون منم قطعا از خرید کردن لذت میبرم اما فقط یه کوچولو حوصله ندارم :))

امروز رفتم و خرید کردم. تنهایی، خلوت، بعد از یک روز پر مشغله، خریدِ تماما خرج شده از درآمد شخصی، شامل هدیه هایی برای مامان و امیرعلی و کلی خرید از چیزایی که آدم دوس داره برای خودش بخره. مثل انگشتر ظریف با گل صورتی!! آره من! صورتی ^_^

هیچوقت فکر نمیکردم از خرید کردن بشه نوشت! شما هم احتمالا فکر نمیکردین. دیدین شد. اما خب اینکه چی نوشته شده دیگ بماند :))

  • هلیا استاد

تو بهتری یا خونه قدیمی مامانبزرگ؟

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ق.ظ

چشمامو بستم و خونه قدیمی مامانبزرگ اومد جلوی چشمم. خونه قدیمی مامانبزرگ! همون که دو طرفش ساختمون بود. اون طرف حیاط همیشه مثل یک راز بزرگ بود. اتاق‌های بزرگ و کوچیک. انبار بزرگ تخته چوب‌های عمو. اتاق وسطی که یک زیر زمین وحشتناک داشت زیرش. که همیشه ازش میترسیدیم و تنها اطلاعاتمون ازونجا این بود که یک چاه داره که ممکن هر لحظه خراب بشه و ما بیفتیم تو اعماق زمین و هیشکی نتونه پیدامون کنه. وسط یه حیاط بزرگ بود و یه حوض نقلی و عمیق! آره برای من ٥ ساله خیلی عمیق بود! دلم در ورودی خونه قدیمی رو میخواد، همون موزاییکای اول ورودی.
خونه مامانبزرگ چند سال پیش تو طرح خرابی شهرداری، با خاک یکسان شد. الان همونجا یه زیر گذر ساخته شده و عملا زمینی هم ازش باقی نمونده. یه فضایی بدون جرم زیاد، یعنی تنها جرمی که مونده ازش، مولکول های هواست. و قدرت ذهن! قدرت ذهن برای یاداوری، برای تصور، برای لمس در چوبی با دستگیره طلایی کنده کاری شده.

گمونم اگر قدرت تخیل نبود، خیلی‌ها از جمله من، روانی میشدن.

آره فکر کن! تو نباشی کنارم و من نتونم تصورت کنم. نتونم دست بکشم روی صورتت.

  • هلیا استاد

هوا را از من بگیر

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۴۱ ب.ظ

تا حالا تو یک لحظه با خودتون فکر کردین که یکی از کتابایی که خیلی براتون مهم بوده رو به کسی قرض دادین و اون طرف هم هنوز براتون نیاورده؟ بعد تو همون یک لحظه قلبتون از جا در بیاد و نزدیک سکته کردن برسین و با نگاهی سریع به قفسه کتابخونه تون، آرامشی وجودتون رو بگیره که یادتون بیاد نه اون کتاب رو با تلاش بسیار زیادی از قرض داده شدن نجات داده بودین؟


استرس خیلی لذت بخشی بود :)

  • هلیا استاد

Nearby WiFi

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
pedarjepeto، Alireza8، mohammad و PS4 این‌ها از کسایی هستن که دلم میخواد یه جوری ببینمشون. یعنی بدجوری هم دلم میخواد ببینمشون. این اسامی شبکه وای‌فای اطراف خونه‌مون هستش. فکر کنم بیشتر از ۷ سالی باشه که همیشه و همه وقت انلاین هستن و جالب اینجاست اسمشون هم تغییر نکرده! 
واقعا دلم میخواد بدونم پدرجپتو الان داره با کی چت میکنه؟ مخصوصا که اسمش یه جوری عه حس و حال چت توی یاهو رو داره که داره با یه دختری به اسم مهری۲۴ از شیراز صحبت میکنه. محمد همین الانم به نظر داره فیلم دانلود میکنه، میشه باهاش درباره هر فیلمی صحبت کرد و یه نقد جانانه ازش بشنوی! علیرضا۸ از همه‌مون سنش زیادتره و بنظرم اخیرا جمعه‌ها فقط انلاین میشه چون بقیه هفته سرکار هستش. و پی‌اس۴ هم از همه‌مون کوچیک‌تره! البته بر خلاف اسمش دائما بازی انلاین نمیکنه. یعنی اولا که دبیرستانی بوده بیشتر بازی میکرده اما الان نه! تو این یکسالی که دانشگاه قبول شده رفته سمت یادگرفتن برنامه‌نویسی! لابد همین‌طور که من فکر میکنم. 
احتمالا به خاطر همین خیالبافی‌هاست که اینقدر خل به نظر میام! :)) ولی من از خیلیا هم بهترم! 



مرگ من زمانی رخ خواهد داد که قصه‌ای برای نوشتن نداشته باشم.
  • هلیا استاد

وقت درو

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۴۵ ب.ظ
یک روزهایی همه ما به باتلاق متعفن زنده گی و روزمرگی نزدیک شده ایم. همه مان هم، در حد و سطح خودمان حداقل تا چند قدمی این گرداب رفته ایم. خیلی ها هم گرفتارش شده اند و دیگر نتوانستند از آن خارج شوند. برای همین دلم میخواهد یک جایی، یک روزی، یک نفر به من تلنگری بزند که دور بایست لعنتی! کارهای جزیی بسیاری هستند که حداقل من یکی را از روزمرگی فاصله میدهد، چیزی که این روزها نیاز دارم این است که 

مثلا بگوید موهایت را از ته بچین!
  • هلیا استاد

مرا بخون (!!)

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۶ ب.ظ

به نظرم اینکه ۱۳،۷۶۰ نفر آدم رو خونده باشن خیلی دلچسب تر از ۱۳،۰۰۰ تا فالور داشتن تو اینستاگرام هستش. آدمای مختلف، گذری، اونایی که ثابت میان سر میزنن. اونایی که کامنت میذارن. با اسم مستعار یا اسم خودشون. یا حتی اون عزیزایی که میان تو تلگرام، وویس میفرستن و جزییات هر بحث رو به اعماقش میکشونن. 

داشتن کسایی که بخونن تو رو امید به زندگی رو به طرز چشمگیری افزایش میده. 


زیاد باد!

  • هلیا استاد

بایگانی خاطرات

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ب.ظ

من امروز یک حس عجیب و غیر قابل توضیح رو تجربه کردم. یک حس عجیبِ تماما غریب! با مقدار قابل توجهی ترس!


در حد ثبت شدن!


  • هلیا استاد

این متن ارزش خواندن ندارد

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ
من نمیدونم چرا اینقدر بدنم به کافئین واکنش نشون میده! یحمتل فکر نکنم به هیچ ماده مخدری اینطور واکنش نشون بده. کاش اینقدر بی‌جنبه نباشه. یعنی یک فنجون نسکافه الان مغزم رو مثل ساعت بیدار نگه داشته.
کنارم یه بطری ۲ لیتری دوغ محلی گذاشتم که مگر بشوره ببره! همچنین یکم بنویسم که مغزم آروم بگیره.

سو‌ژه کم میبینم. کمتر فکر میکنم. کمتر به اطرافم توجه میکنم. یعنی مثل یک رباط از صبح تا شب کار میکنم و حتی گاهی میشینم پای تلویزیون! که این اصلا خوب نیست. شاید برای همین باشه که از کیفیت نوشته‌هام اصلا رضایت ندارم. اما حداقل این خوبی رو داره که اینجا وبلاگ هستش. همون فضایی که میشه راحت نوشت و راحت خونده شد. و حتی خیلی راحت میشه دو پاراگراف کاملا بی‌ربط نوشت و نگران نبود که چندتا آشنا قراره بخوننش. چون اینجا قدیمی عه. با همون حس عمیق غیر قابل توضیح. مثل حس خرید لباس عید برای یک بچه ۶ ساله.
  • هلیا استاد

عادت ماهیانه، سالیانه

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ

بعد از مدت‌ها تو خونه برای خودم تنها شدم. اینقدر که برای هر لحظه و هر ثانیه برنامه بیرون از خونه داشتم (دیدن دوستا، خونه مادربزرگ، خرید لباس برای برادر، محل کار، کلاس درس و ...) واقعا داشتم خفه میشدم. درسته که کارهایی که انجام میدادم باب میلم بوده اما واقعا و عجیبا (!) دلم میخواست میشد همونا رو تو خونه انجام میدادم.

فکر کنم هم خدا خواسته بهم حال بده و صدای بارون هم تنگ این تنهایی دلنشین که داره با خوندن آموزش متلب میگذره، کرده.

دیروز یه دوست عزیزی بهم میگفت داری به خودت بی‌احترامی میکنی. به خودت و اولویت‌هات. یکم از اون لذتی که تو از خودگذشتگی کردن می‌بری کم کن. جای دیگه و به یه نحو دیگ ارضاش کن. همیشه فکر می‌کردم مهم لذت بردن است. اما حالا باید بسنجم که لذت بردنم از سر عادت نبوده باشه.

  • هلیا استاد