کاکتوس و من

فصل بک آپ گیری

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۶ ق.ظ

دیروز خیلی اتفاقی سر کار که بودم کمی وقت اضافه داشتم و کاری برای انجام دادن نبود. جز وبلاگم هم هیچ محفل دیگه‌یی رو میل نداشتم که رسیدگی کنم و متاسفانه خیلی مغزم برای نوشتن هم در اون لحظات یاری نمی‌داد. یهویی به ذهنم رسید ببینم اولین وبلاگ نویس دنیا کی بوده و برم درباره‌ش بخونم. که خب پیشنهاد می‌دم حتما درباره‌ش سرچ کنید و بیشتر منابع انگلیسیش رو بخونید چون کامل‌ترن. 

همینجوری که مشغول مطالعه جسته گریخته بودم، رسیدم به وبلاگ‌نویس‌های ایرانی و بعضی خاطراتشون از حذف شدن وبلاگ‌هاشون. درسته معمولا از سیاست چیزی نمی‌نویسم و بعضا اگر نوشته‌یی ظاهر اجتماعی داشته باشه اما همیشه خودم رو برای ارائه نظر سیاسی کوچیک میدونم، که این یعنی بیشتر از حذف وبلاگی در امانم اما بازم دلم ریخت. برای تمامی مطالبی که نوشته بودم و تمام کلماتی که تک تک‌شون برام ارزشمند بود دلم ریخت. گفتم یه روز اگر این دفترچه خاطرات رو یکی ازم بگیره، یا حتی بنا به مشکلات فنی و سروری مثل همون روزای بلاگفا اگر کل نوشته‌هام بپره احتمالا دوباره عمیقا افسرده بشم.

این شد که تصمیم گرفتم حتما یه بک آپ از نوشته‌هام بگیرم و به شما هم یادآوری کنم اگر وبلاگی هستید یه جایی نوشته‌هاتون رو ذخیره کنید. مثلا اینکه حتی تک تک شون رو کپی کنید.

که خب اگر فرصت داشتید یه سری هم به روزای اولتون بزنید و ببینید از کجا رسیدید به کجا!

  • هلیا استاد

سلبریتی‌های کاغذی

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۴۴ ب.ظ

تا مدت‌ها پیش که تو دوران نوجوانی به سر می‌بردم فکر می‌کردم که فقط نوجوان‌ها هستن که عشق به بازیگر و فوتبالیست و خواننده و فلان و بهمان رو تجربه می‌کنن. یعنی همه‌ش فکر می‌کردم که من و شقایق نهایتا تا سوم دبیرستان عاشق فیلم کره‌یی باشیم بعدش دیگه خوب میشیم! یعنی بزرگ می‌شیم.

آره اون موقع‌ها گذشت و خیلی از اون علاقه‌های دبیرستانی و حتی دوران دانشجویی کارشناسیم رو از دست دادم اما به مرحله جدیدی از علایق وارد شدم. دقیق‌تر بخوام بگم و به صورت موضوعی، باید بگم من دارم علاقه و عشق به نویسنده‌هایِ نادیده‌یِ کتاب‌های مورد علاقه‌م رو تجربه می‌کنم. به این صورت که اینقدر شخصیت نویسنده برام از لابه‌لای جملات و داستان ساختگیش یا خط فکریش جذاب می‌شه که میرم سراغ کتاب‌های بیشتر ازش و سعی می‌کنم هر نوشته‌یی داره رو بخونم. بعد اونقدر می‌شناسمش که دلم می‌خواد بتونم یه روزی کنارش بشینم و باهش هم صحبت بشم. البته اگر زنده باشه.

خوشحالم حداقل از اینکه پیشرفت بزرگی داشتم و این علاقه از خواننده محبوب تینیجری "حسین تهی" :))) به نوسینده‌های بزرگی مثل "برشت" و "اشمیت" تغییر پیدا کرده اما میل عجیبی دارم که بدونم قراره تو آینده این عشق به آدم‌های معروف رو تو چه زمینه‌یی تجربه کنم؟

  • هلیا استاد

وروره جادو

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۷ ق.ظ

همین‌طور که سرم پایین بود و داشتم میان همهمه و شلوغی، چند خطی از کتاب سال بلوا را می‌خواندم، صدایی مضحک داشت نزدیک می‌شد. به من نه! به فیلم‌بردار که کنار صندلی من ایستاده بود، نزدیک می‌شد. به نظر من از همه تنفرانگیزتر کسانی هستند که یکهو وارد مجلس می‌شوند و بدون آن‌که گوش بدهند یا حتی برایشان مهم باشد که طرف مقابلشان چه حرفی دارد می‌گوید، بدون بند حرف می‌زنند.

تقریبا جلوی سالن نشسته بودم و منتظر شروع شدن مراسم بودم و در دلم عمیقا میخواستم که این زن زودتر برود و یک صندلی پیدا کند و یک جایی بنشیند. هرچند سرم را تمام طول آن مدت که زن اطرافم بود بالا نیاوردم، اما احتمالا قیافه‌م را هر کسی می‌دید شبیه قاتل‌های زنجیره‌یی خونسرد تصورم می‌کرد. 

در طول مراسم هم به جای گوش دادن، مدام در گوش بغل دستی‌ش (احتمالا نظرات کارشناسانه‌ش را) وز وز می‌کرد. حس کردم که چقدر در لحظه می‌توان خوشبخت بود، آن هم به این صورت که کنار آن زن ننشسته باشی! و هیچوقت فکر نمی‌کردم جز جلوی در خانه‌ی شمسی خانوم و خانوم‌های محله در حال پاک کردن سبزی بتوان نظیر این زن را یافت، چه رسد به یک محفل ادبی!

  • هلیا استاد

من آن شقایق دشتم

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۵۱ ق.ظ

گفت: "نمیشه!" دهانم باز مانده بود یعنی به اصلاح دهانم باز مانده بود. در واقعیت مغزم دستور به عدم واکنش میداد.

گفت: "نمیشه" و انکار پتکی بود که روی سرم کوبیده میشد. درست مثل همان آسفالت داغی که روی سر شقایق‌های دشت ریخته بودند.

ماجرا از این قرار بود که برای خاطر محیط زیست و برای خاطر فرهنگ زیبای استفاده از دوچرخه تصمیم گرفتم از فردا صبح آن روز با دوچرخه بروم سرکار. به آرمان زنگ زدم و پرسیدم که می‌شود برای چند روزی دوچرخه‌اش را قرض بگیرم و امتحان کنم که توان فیزیکی‌اش را دارم یا نه؟ اما دلم آنقدر هوایی شده بود که اگر لازم بود تا خوزستان هم رکاب میزدم.

همان حس درونی که همه زن‌ها داریمش گفت تماسی بگیر و ببین اصلا اجازه داری یا نه. که بله! همکارم گفت: "نمیتونی! نمیشه! نگهبانی ایراد می‌گیره! حراست هم!" 

و من عمیقا افسوس خوردم.

 زن بودنم انگار شقایقی بود در دشت، که از قضا افتاده ست در بداقبال ترین منطقه آن اطراف که راهسازی انتخابش کرده بود.

 

 

عکس از محمد استاد هاشمی


  • هلیا استاد

جهان دریست

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ب.ظ

جهان دری ست
که به رفتار باد
دست تکان می دهد
بر لولایی
که به خُلق تنگ جفتش فرو رفته است

در قفل این در
هیچ معمایی نیست.

#غلامرضا_بروسان

  • هلیا استاد

دِ پیکچرز استوری

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ ب.ظ

قصد کردم که دوباره بنویسم، به وبلاگم جان بدهم که خب تا حدودی سر قولم با خودم ماندم. درست است کیفیت مطلوب و حتی نزدیک به خوب ندارد نوشته هایم، اما از نظر کمیت به تعداد نوشته یی که میخواستم دست یافتم. یعنی میخواهم بگویم من اگر قولی به خودم بدهم حتما پای آن میمانم. 

حالا هم با خودم عهد کرده م دوباره عکس نوشت را شروع کنم. حقیقتا اینکه متانت دوره های عکس نوشتش را توی همان آموزشگاه نویسندگی شروع کرده ست، جرقه یی شد برای میلم برای عکس نویسی. مثل همان روال قدیم. نوشتن داستان عکس ها. برای عکس هایی که خودم نگرفتمشان، دوباره به همان دوستان همیشگی م پیام دادم تا برایم عکسهایشان را بفرستند. شما هم اگر عکاسی میکنید یا عکسی با نام و نشان از عکاسش داشتید که میشود به روحش دمید، برایم حتما ارسال کنید.

این هم از آدرس ایمیل

helia.ostad@gmail.com

  • هلیا استاد

حسرتِ جاده‌ها

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۶ ب.ظ

همیشه ادعا کرده‌ام قبل از انجام یک کاری انقدر درباره ش فکر میکنم و مصمم تصمیمی را میگیرم که هیچوقت پشیمان نشوم از انجامش. یعنی یا تصمیمی را نمی‌گیرم یا اگر گرفتم با خودم عهد می‌کنم جایی برای پشیمانی نباید بماند. 

تا حد زیادی هم این ادعایم را در واقعیت زندگیم میبینم اما پیش می‌اید لحظه‌هایی که عجیب حسرت میخورم و چند روز پیش، در یک لحظه‌یی عجیب حسرت خوردم. آهی از سر دلم بلند شد که قدرت تخریبی زیادی داشت.
خیلی دلم خواست درباره‌ش بنویسم اما هر چه فکر کردم چیزی جز سکوت نداشتم و چند قطره‌یی اشک.

  • هلیا استاد

آسودگی در بی پرواییست

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۰ ب.ظ

فکر کردن به آخر مسیر وقتی نمیدونی مسیر چیه، خیلی دردآوره. فکر کردن کار درد آوری عه مخصوصا وقتی تو یه لایه هایی عمیق میشی و با خودت صادق میشی. یعنی چاره یی جز صادق بودن نداری چون اونقدر تو بطن ماجرا رفتی که حقیقت به عریان ترین حالت ممکن خودش رو جلوت ظاهر میکنه.

سعی میکنم توان و جسارتم رو برای نوشتنش جمع کنم. عمیق بشید، اونقدری که چیزی برای پنهان کردن از خودتون باقی نذارید.

  • هلیا استاد

مطلب شماره حدود "٢٠٠" م

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۵۳ ق.ظ

یعنی کسی که ٢٠٠ بار مطالبی را در قالب یک "پست" روی صفحه وبلاگش گذاشته باشد، نظری داده باشد و به اطراف دقت کرده باشد و جزییات را پشت سر هم نوشته باشد، یا توی صفحات دیگر اجتماعی ش چند کاراکتری اظهار عقیده کرده باشد آن هم با زبان ادبیات، یا چند کلمه در روزنامه دانشگاهش نوشته باشد، یا در خفا چند دفترچه نوشته داشته باشد و کم و بیش، کوتاه و طویل سعی در ثبت افکارش داشته باشد، نویسنده به شمار میرود؟


خیر! بنده با همین یک جمله طولانیِ حوصله سر بر بدون رعایت قوانین نوشتار فارسی، اعلام کردم که هیچ سواد نویسندگی ندارم. شما که میدانستید، برای خودم ثابت شود که نویسندگی چیزی عمیق تر از این حرفهاست. نویسندگی عمق میخواد که کاش یک روزی داشته باشم.

  • هلیا استاد

جنایت قاب

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۴۹ ب.ظ

عکس‌ها جنایتکارند. با تمام خوبی که در حق بشریت کرده‌اند، یک جا باعث پسرفت بشریت شده‌اند. شاید بهتر است بگویم اینستاگرام یک قاتل بالفطره است. قاتلی که همان یک ذره صداقتی که در میانمان بود را از بین برد. زمانی که دوست پسر دوستم به من گفت "از اینکه فلانی هر کجا می‌رویم اول عکس می‌گیرد بعد آپلود می‌کند بعد برای فلانی جون می‌فرستد، دارد حالم بهم می‌خورد و من نمی‌توانم ذره‌یی تحمل کنم زندگی با چنین کسی را"، همان روز بود که فهمیدم اینستاگرام یک تازه به دوران رسیده‌ییست که قطعا ریشه‌ی ما اشرف مخلوقات را به کثافط خواهد کشید. شما بگویید حداقل 90درصد استوری‌هایی که از دوستان و اطرافیانتان می‌بینید حال به هم زن نیست؟ راستش را بگویید که شما هم از این شوآف‌های الکی خسته شده‌ایید یا نه؟

وقتی می‌گویم الکی، یعنی عکس زبان بسته نیست! حرف می‌زند! سطح پایین بودنش توی ذوق می‌زند! 
حرفم را پس می‌گیرم. عکس‌ها معصوم‌اند. جنایت را ما در حقشان انجام داده‌ییم. حتی فتوشاپی‌هایشان، همان‌چه که هست را نمایش می‌دهند. این ما بدبخت‌ها هستیم که حالا نقابمان شدهاست یک مشت خزعبلات سانتال مانتال شده توی کافی‌شاپ‌های به دردنخورتر! 

به گمانم چیزی بیش ندارم برای گفتن که این قصه سر دراز دارد.
نیمه تمام بماند برای وقتی که آن قدر سرخورده نبودم از انتخاب مسیر

 
  • هلیا استاد