راهپیمایی و ضمیر ناخودآگاه
- ۱ نظر
- ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۴
من در جامعه ایی زندگی میکنم، که نگه داشتن ماشین (نه تاکسی!) جلوی پای خانمی حتی با ظاهری معمولی، کاملا معمولی و عرف جامعه، و پیگیری زوری سوار شدن آن خانم شدن، امری عادی تلقی میشود. وقتی با چنین صحنه ایی روبرو میشوم تعجب نمیکنم. چون اصلا اتفاق عجیبی نیست.
من در جامعه ایی زندگی میکنم که وقتی میخواهم از خیابان یک طرفه عبور کنم، مجبورم دو طرف خیابان را نگاه بیندازم. نه فقط محض احتیاط، بلکه به الزام از تجربیات تلخ گذشته.
من در جامعه ایی زندگی میکنم که کار کردن خارج از خانه و دانشگاه برایم همراه با ترسی حاکی از اخبار ناگواریست که از دوستانم میشنوم. در همان جامعه ایی زندگی میکنم که منشی شرکت ها در طول روز به چشم وسیله ایی برای انجام کارهای اداری شرکت و پس از اتمام وقت کاری، به عنوان ابزاری برای ارضای شهوت های نکبت بار کارمندانی بی صفت، دیده میشوند.
سالها خواستم که فرار کنم. از همه ی مشکلات گفته و ناگفته ایی که تحمل کردنشان برایم دشوار بود. دلم میخواست با خیال راحت، بروم گوشه ایی از دنیا برای خودم مشغول زندگی شوم. اما راستش من در جامعه ایی زندگی میکنم که باید یاد بگیرم از زن بودنم نترسم. زن بودن سخت است چه اینجا و چه هر کجای این کره خاکی حتی اگر قوانین راهنمایی و رانندگی بنا به جنسیتت، طبق عموم مردم اجرا نشود و از خیابانی یکطرفه ماشینی در خلاف جهت نراند.
داستان از این قرار است که من معتقدم وقتی به آدم ها میرسید باید نام کتابی را که در حال خواندنش هستند یا آخرین فیلمی را که دیده اند بپرسید. در مورد من کتاب اثر پایدارتر و طولانی تری دارد اما فیلم هم بی تاثیر نیست. بهتر بخواهم توضیح دهم، باید بگویم اتاق من در حال حاضر بریتانیای کبیر است! تخت و بالش هایم هم دامنه ها و دشت های سرسبز و تپه های کم ارتفاع وِستْ کانتری اند و من آن پیشخدمت متین و موقر خانه ایی اشرافی ام که به سمت سالزبری در حال سفر با ماشین اربابم هستم.
چند روز پیش هم، وقتی در حال تماشای فیلم Room بودم، چند ساعتی مادر فداکار پسر شجاع و زیرکی بودم که روح هر دوشان زخمی شده بود. فکر کنم حتی لحظه هایی هم خود پسر بچه بودم و به دنبال راهی برای نجات زندگی مادرم به وسیله ی قدرت جادویی موهای بلندم.
وقتی به آدم ها میرسید، به جای قضاوت کردنشان، آخرین فیلمی که دیده اند، کتابی که خوانده و خیلی از همین آخرین ارتباط هایشان را بپرسید. شاید که در نقش های خیالی شان حبس شده باشند و توان تمایز دنیایشان و دنیاهای دیگر را از دست داده باشند.
جایی نوشته بود: "همین لحظه همین ساعت که تو او را از خداهی میخواهی، احتمالا او هم دیگری را میخواهد و یحتمل یکی هم تو را..."
انگار قرار است همه مان یا بهتر است بگویم بیشترمان بیفتیم توی یک لوپ مسخره. لوپی بی قاعده و بی انتها از خواستن ها و نرسیدن ها. حداقل یکی از این زنجیره ی حلقه های فراموشی های اجباری و داوطلبانه، خواسته و ناخواسته توی زندگی تک تکمان قرار گرفته است. نه لزوما عشق و تمانا. حتی دوستی هایی که یک نفر زورکی دیگری را میجوید و دیگری پی رفتن میگیرد.
روز اولی که پا به دانشگاه گذاشتم تازه شروع دردسرهایم بود. همان روزهایی که از جمعِ دوستانِ آشنا خارج شدم و پا به دنیای بزرگتری گذاشتم. راستش شروع دقیقش را به یاد نمی آورم. اینکه کلاس فرانسه و پرنسس خطاب شدن هایم بود یا کلاس های زبان عمومی. همان کلاس هایی که جزو نفرات همیشگی برای شروع و درگیر شدن در بحث های کلاسی بودم. سوالات عجیب و غریب استادها را پاسخ های عجیب و غریب تر اما نه غیرمعمولی میدادم، حوالی همان روزها بود که واژه ی متفاوت مدام برایم استفاده میشد و توی گوشم تیر میکشید. هرچند برای نمونه هنوز هم معتقدم دانستن زبان کره ایی موضوع غیرقابل تصوری نیست! عاشق جمع کردن کلسیون کتاب های زبان اصل شکسپیر بودن هم بسیار عادیست!
راستش را بخواهید من دختری هستم با ظاهری معمولی، لباس هایی معمولی و خواسته هایی معمولی تر و این تفاوت هایم نمیدانم از کجا نشئت میگیرد. البته که گاهی از این موضوع تفاوت، خوشحال میشوم اما غالب اوقات اذیت. تنها اخلاق متمایزی که بنظر میرسد میل به انجام دادن کارهایی است که عاشقانه انجامشان را بخواهم. یعنی کم پیش می آید که کاری را انجام دهم که مجبور به انجامش شوم.
این آدم هایی که وقتی مرا می نگرند، جوری تماشا میکنند که انگار شبیه من را تابحال در دنیا ندیده اند، حالم را شدیدا بد میکنند. شبیه سرگیجه سراغم می آید و با خود میگویم مگر کسی دختری را در خیابان ندیده که دامن پوشیده باشد و برای خودش سرخوشانه قدم بزند؟ و دلم میخواهد فریاد بکشم: من هم یکی هستم مثل بقیه دخترهای عالم. مثل خیلی های دیگر.
هیچکسی غیر از خودمان متهم نیست. یعنی انگشت اشاره تان را نمیتوانید روبروی کسی جز خودتان بگیرید و صاف توی چشمانش زل بزنید که آی فلانی! تو چرا به من یاد نداده ایی باید به خودم احترام بگذارم؟ شکی در این نیست که متهم ردیف اول این ما هستیم که سالهای زیادی از عمرمان گذشته است و دریغ از گذاشتن وقتی اندک برای پرورش مغزمان.
عادت کرده اییم به فکر نکردن، به تقلید کردن و با جریان پیش رفتن که این اوج بی احترامی به شعور آدمی ست. زمان انتخابات میشود. حالا ریاست جمهوری یا شورای محله بودنش فرقی نمیکند. یاد گرفته اییم سرمان را بیندازیم پایین و پیروی کنیم. اصغر آقا کاسب محل، حاج رضایی را رای میدهد. ما هم پس! بازیگران سریال شهرزاد گروه چپ گرای سبز یشمی خالخالی را اعلام حمایت کرده است. ما هم پس!
بدون کوچکترین تلاشی با مسیر غالب، هم جهت میشویم بدون آنکه بدانیم که این رود به کدامین نقطه میریزد. میدانید، ما یاد نگرفته اییم به استفاده از شعور و حق انتخاب خودمان احترام بگذاریم. بعد طلب استقلال و آزادی هم میکنیم. آن هم احتمالا چون مثلا جوامع غربی دارند، ما هم پس!
یعنی آدم ها نمیدانند که قتل جرم بزرگیست؟ اما همچنان روزانه هزاران نفر در گوشه و کنار دنیا به قتل میرسند. آیا اصلا از گناه های دیگر خبر ندارند که به انجام دادنشان ادامه میدهند؟ نمیدانند خوردن حق بچه یتیم از سیاه ترین رفتارهای انسانیست؟ یا گرفتن حق آدمها برای زندگی کردن یا به عبارتی شاد زندگی کردن جزو همان رفتارهای فاجعه بار نیست؟ تجاوز و خیانت توی این شهر بیداد میکند آیا به کسی برمیخورد و دنبال راه چاره ایی میگردد؟
از میان تمام این جرم ها، من انتخاب کرده ام تنها بمانم. هزاران دادگاه و شورا میان اطرافیانم تشکیل شده و مرا متهم کرده اند. مگر چه کسی جز خودم را آسیب میزنم که این طور به بازخواستم پرداخته اند؟ مگر خواستن کمی فرصت برای نفس کشیدنم عیبی دارد؟
هنرمندان عاشق اند. منظورم آن نیست که عاشق هنر باشند نه. دقیقا همان عشق زمینی و غیرخدایی را میگویم. انگار هر کسی که وارد این دریای بی کران میشود، دلش بند یکی از موجودات دوپای روی این کره خاکی بوده یا هنوزم هست. انگار برای فرار کردن از غم دوران هجر و دلتنگی بهترین درمان برای آدمیزاد است که خودت را محدود در چهاردیواری هنر کنی.
مدادهای رنگی ات را بچینی کنار هم و کاغذی سفید پهن کنی و عاشقانه های گفته و ناگفته ات را خط خطی کنی. هرکسی که قلم مو به دست میگیرد، باید دلش جایی در اسارت رگ پنهایی باشد که از قلب آدمی سرچشمه گرفته و گرنه آن چیزی را که خلق میکند ارزنی نمی ارزد. فقط آنهایی که عاشق اند میتوانند باغ بهشت را قاب لنزهای دوربین و تلفن هایشان کنند و حرکت را به سکون وادارند. در صورتی که همچنان حس امید و زندگی را در بیننده به حرکت در می آورند. فقط عاشق میتواند به مثابه معراج به سوی معشوقش بنوازد یا که آوازش را بر سرش بگیرد و بخواند. کسی که روی صحنه بازی میکند به امید آن است که معشوقش به تماشایش بنشیند. نه کسی نمیتواند هنرمند خطاب شود و عاشقی نکرده باشد. هنر، وسیله اییست برای فرار، هجوم، پناه، غرق شدن یا نجات هر عاشق، که همه اش باهم و در یک لحظه اتفاق می افتد.
اگر دیر ناراحت میشوم یا اگر ناراحت شوم به روی خودم نمی آورم و فوری فراموش میکنم، دلیل بر این نیست که بعضی مسائل را متوجه نمیشوم، نمیفهمم دور و برم چه خبر است. اینکه اگر میشنوم فلانی پشت سر من بدگویی کرده، اما همچنان با او طوری رفتار میکنم که با بقیه دوست هایِ معمولیِ خوب هم دلیل بر این نیست که من ادا در می آورم و در دلم حرص میخورم!
من از درون هم همینقدر آرامم. شاید کمی (خیلی) احمقانه بنظر برسد. دوستی می گفت: آخر اینطوری اطرافت پر میشود از آدم های الکی. گفتم آدم ها برای من مرز دارند. حد دارند. هر چقدر هم که با خوبی رفتار کنم، آن ها که نمیتوانند دیواره های معرفت و دوستی را کنار بزنند. میتوانند؟ نمیتوانند! این وسط هم آن کسی که سود میبرد و دست پر از قضیه خارج میشود منم. بگذار بگویند حماقت میکند.
کسی که به حاشیه ها و حرف های بیهوده بیشتر از اندازه ایی که باید، فکر نمیکند، کسی که با خیال آسوده و رضایت درونی از رفتارش ادامه میدهد من هستم. همان هایی که قصد دخالت یا آزار دیگری را دارند، عمدی یا غیر عمدی که از ذات افراد ریشه میگیرد، نمیتوانند جهان را متفاوت تر از دنیای بخیل و کودکانه شان تصور کنند. چیزی که تا به امروز در آن زیسته اند.
هیچ چیز بالاتر از فراموشی در این آشوب افکار پوچ برخی آدم ها نیست.