کاکتوس و من

نارنجِ کیانی

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ


رنگها برای من نقش بسیار پیچیده ایی دارند. ابراز احساسات همیشه برایم دشوار بوده، به همین دلیل از حس و حال رنگ ها استفاده میکنم تا منظورم را با کمترین تحریف به مخاطبم منتقل کنم. باور دارم که شاید واژه ها خطا کنند اما رنگ ها نه. آن ها همانطور که هستند، همانقدر عریان، به افکار دیگران میریزند و خب این طیف وسیع آن هاست که تکرار را هم کم میکنند و از روزمرگی ها دور.

آرزوهایم، حرف زدن رسمی و غیررسمی ام، نوشته هایم، همه و همه مملو از رنگ های متفاوت است. آدم ها هم رنگ های مختلفی دارند. یکی که ثابت است و بیانگر شخصیت کلی شان است و معمولا یک رنگ هم که بسته به حال و هوایشان تغییر میکند.

کیانا، صاحب این عکس از دوستان نارنجی ام است. یکبار او را از دور، و یکبار هم از نزدیک دیده امش اما انگار سال های سال است که میشناسمش. آنقدر مهربانی اش را میشود در طیف های مختلفی از رنگ نارنجی گستراند که تمامی ندارد. خنده هایش را یکبار بیشتر نشنیده ام اما آنها از نارنجی پرشور و هیجان تا ملیح و آرام به گوش مینشینند. بهرحال او یک نارنجی به تمام معناست. سرشار از قند و گلاب.



عکس از: آتی فنائی

  • هلیا استاد

نمیداند، بگوییدش

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ

اینکه هر روز و هر ساعت حرف تو بر دهانم است، اینکه هر کجا که میروم مدام از تو صحبت میکنم؛ داستان های جالب انگیزی که احتمالا برای دیگران خیلی کسل کننده است، به صورت تکراری ورد زبانم شده اند؛ و با آب و تاب تعریف کردنم از جریان پارک کردنمان کنار خانه ی فلانی گرفته تا قدم زدن شبانگاهی مان روی قله کوه، به این معنا نیست که تو در تار و پود زندگی ام تنیده ایی! البته شاید هم اصلش همین باشد. بهرحال تو جزئی از من هستی و من جزئی از تو. این حرف ها را کنار بگذاریم. میخواستم بگویم اگر من کوچک و بزرگ را از وجودت لبریز میکنم، یکی از دلایلش آن است که من ممنون دارت هستم. روشن تر بگویم، راهی جز این ندارم که نشان دهم که هرگز آدم نمک نشناسی نبوده ام. برای همین است که وقتی در حال دویدنم، میگویم فلانی راه رفتن را یادم داده. وقتی شعر مینویسم میگویم فلانی الف با را به من آموخته.

از آدم های زیادی در زندگی ام درس گرفته ام و درباره شان نوشته یا سخن گفته ام. اما تو معلم ترین معلمم بوده ایی. گفته بودمت. خودت هم خوب بیاد داری که برایت نوشتم، "مراقب رفتارت باش". تو چون پیامبران درس زندگی به من آموختی و هنوز هم می آموزی، حتی از دور. پس مراقب باش. اینجا یک نفر، یاد میگیرد که زندگی مسئولیت است. باید قبولش کنیم، که برای خودمان زندگی کنیم و در عین حال حق آدم ها را نابود نکنیم. بهترین های وجودمان را تسلیم دیگران کنیم اما برای اطرافیان نزدیکمان هم ارزش بگشاییم.  

اینجا یک نفر دارد بر روی رفتارت چشم چرانی میکند، زندگی می آموزد از تو. 

  • هلیا استاد

و خدا از روح خود در تو دمید

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ

نیستی
و حتی در نبودت، در تعجبم این حجم حمایت را چگونه میفرستی برایم؟ 
هرچند که الان باید کنارم میبودی. بعد جلوی همه عالم و آدم می ایستادم و از حقم دفاع میکردم. از حق در اجتماع بودن به عنوان یک زن و نترسیدن. نترسیدن از حرف ها، احساس های پوچ و گذرا، طعنه ها، کنایه ها. باید دستم را میگرفتی و در کنارت از بلند خندیدن لذت میبردم و میدانستم کسی قرار نیست هیچ گونه برداشتی کند. تو باید میبودی و این فشار روحی عذاب آور را هر شب برایت ناله میکردم و طبق معمول فقط گوش میدادی و هیچ نمیگفتی. بعد یاد میگرفتم که چگونه گلیمم را از آب بیرون بکشم. هر چند نیستی، اما هنوز هم بی آنکه چیزی بشنوی، دردهای زندگی یک زن توی این جمعیت مریض را توی گوشت زمزمه میکنم. نیستی اما یادم میدهی، که خدایی هست. پناهی هست. و بعد در خیالم یک دستم را در دست های تو میگذارم و دیگری را در دست خدا. او را هم نمیبینم ولی میدانم هست. مثل تو که نیستی و هستی. 

راستی گفته بودمت که خدا از روحش در تو دمیده؟
  • هلیا استاد

معرفتم کیلویی چند؟

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ
امروز خودم را مجاب کردم از معرفت بنویسم. اول آنکه این واژه گسترده را در وجود خودم بررسی کنم. و در انتها به خودم امتیاز دهم، البته که هنوز به امتیاز دهی نرسیده ام و وسط تحقیق و بررسیم هستم. همیشه از نظر خودم موجود با معرفی به حساب می آمدم، چون بدی های آدم ها را اگر از حد خارج نشود فراموش میکنم. منظورم این است حتی اگر با کسی ذره ایی اصطکاک (!) داشته باشم هم شامل کسانی خواهد بود که اگر بیادش بیفتم با حداقل کاری که از دستم بر می آید معرفتم، دلتنگی ام، سپاس گزاری ام از روزهای خوب دوستی مان و غیره را نمود می دهم. مسج دادن و احوال پرسی همان کمترین کار است. همان حرکت دلنشینی که بارها از دوستان نزدیک و حتی دور (از نظر جفرافیایی) ام دیده ام. از همان مدل حرکت هایی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
به عبارتی تمام تلاشم را انجام داده ام که اگر کسی اسمم را شنید، ذهنیتش همان دختری باشد که با هیجان و آرامش درونی اش، آدم ها و خوبی هایشان را فراموش نمی کند. شاید اینطور بنظر برسد که طرز تفکر دیگران خیلی برایم اهمیت دارد و برای دیگران زندگی میکنم. اما بیشتر از آنکه دیگران خشنودی شان مهم باشد این رضایت درونی خودم از اینگونه رفتار کردنم است که مرا به این سمت کشانده و امروز معرفتم را امتیاز دهی میکنم. 

  • هلیا استاد

توجیه یا ترجیح

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ق.ظ

نه اینکه کلماتم ته کشیده باشند. و نه حتی آنکه چیزی برای گفتن نداشته باشم و ساعت ها پشت فرمان، موقع غذا خوردن، سر کلاس های درس و حتی موقع درس خواندن با خودم حرف نزده باشم و کلمات را برای نوشتن مقاله قطار نکرده باشم. فقط جدا از تمام مشغله ها و روزمرگی های شلوغ زندگی، دستت به نوشتن نمیرود که نمیرود. همیشه ترجیح داده ام که فقط قصد و غرضم از نوشتن، پر کردن صفحات کاغذ یا صفحه ی سفید وبلاگ و غیره نباشد. زمانی که حس کردم، اگر حرفی زده باشم فقط گوش دیگران را درد آورده ام، گزینه ی سکوت را انتخاب میکنم. البته که کلی وقت برای خودم ذخیره میکنم. تصمیم های لازم را که باید هر چند وقت یکبار برای خودم مرور و تثبیت شوند، را یادآور میشوم.

و خب خیلی وقت ها برای سر و سامان دادن به سردرگمی ها باید نوشت. توی گوش مخاطبانی که نمیشناسی شان و حتی برای کسانی که نمی دانی از کدام جامعه هستند، مشکلاتت را، دردهایت را فریاد بزنی و التیام پیدا کنی.

خلاصه که سرتان را درد نیاورم. خواستم بگویم آدم ها گاهی مینویسند تا آرام شوند و گاهی هم نمی نویسند تا آرام شوند. 

  • هلیا استاد

نجات از مرداب

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ

سال سوم دبیرستان که بودم، معلم دینی داشتم که شبیه خیلی از معلم های دینی دیگر نبود. ظاهری آراسته و جذاب، و صورتی که زیبایی خاصی داشت. لباس هایش آنقدر شیک و تمیز بود و بوی عطرش همیشه کلاس را برمیداشت که اگر کسی بار اول میدیدش گمان نمیکرد اهل درس دادن دین باشد. البته چون عقاید دینی اش درست همانند بقیه معلم های دینی بود، دانش آموزها دو دسته عکس العمل نسبت به او داشتند. یا شدیدا دوستش داشتند و همیشه حرف هایش برای آن ها زرکوب نوشته میشد روی تابلو افکارشان یا هم آنکه او را متهم به تظاهر و دورویی میکردند و یواشکی توی دلشان به تنفر نسبت به او ادامه می دادند. اما من جزو دسته اقلیت خنثی بودم. بعضی حرف هایش آنچنان به دلم مینشست که هنوز آویزه گوشم مانده است. در یکی از جلسات کلاس هایش، مثل همیشه بخشی از ساعت را به حرف زدن پیرامون زندگی پرداخت. او آن روز اگر اغراق نکنم که زندگی را تغییر داد، می توانم بگویم نقش خیلی پر رنگی روی شکل گیری شخصیتم داشت.

گفت نترسید! با همین لحن. تکیه کلامش نعوذ بلله بود. گفت نعوذ بلله ائمه که نیستیم، ما آدم هایی هستیم معمولی. دروغ میگوییم. خیلی وقت ها هم دروغ میگوییم. اما یاد بگیرید که شجاع باشید. شجاعت آن را داشته باشید که اگر حتی دروغی هم گفتید و بعد از گفتنش احساس پشیمانی کردید، بلافاصله حقیقت را بگویید. اصلا بگویید فلانی، حتی مادرتان حتی پدرتان، بگویید دروغ گفته ام. من آن روز، آن ساعت، حق دانستن حقیقت را از تو گرفتم. گفت که نتیجه خوبی دارد. فقط تمام نیرویتان را جمع کنید و شجاعت به خرج دهید.

شاید معلم محبوب دوران دبیرستان من نبود، اما هنوز حرف هایش، گوشه کنار زندگی ام، راه را برایم می سازند. دروغ، وای از دروغ... آنقدر حرف دارم که ساعت ها میتوانم برایش بنویسم. باری دیگر خواهم نوشت که یاد بگیریم دروغ هم که گفتیم، مسئولیتش را بپذیریم.

  • هلیا استاد

مادرشان درد میکشد، خودشان بیشتر

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ق.ظ

دکترها گفته اند هیچ امیدی نیست. حتی از بیمارستان هم مرخصش کرده اند. فکرش را بکنید، به خانواده اش گفته اند شیمی درمانی تنها خرج کردن بیهوده است. با همین صراحت گفته اند مادرتان میمیرد. هیچ راهی جواب نمی دهد. عصرها همه خانواده جمع می شوند کنارش، دلهاشان خون، ولی می گویند و میخندند و میخندانندش. خودش که خبر ندارد یک ماه دیگر بیشتر از عمر کوتاهش باقی نمانده. امسال مثل هر سال، عاشورا که برسد دیگر قرار نیست قرمه سبزی نذری با دستان خودش بپزد و به عزاداران حسین اش بدهد.

یعنی اگر همه مان دعا کنیم چه؟ باز هم معجزه رخ نمیدهد؟ آن غده لعنتی گورش را گم نمیکند از بدن نحیف و بی جان او؟

  • هلیا استاد

امیدِ شیرین

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ


 در بگشایید

 شمع بیارید

 عود بسوزید

 پرده به یک سو زنید از رخِ مهتاب.


      شاید

           این از غبارِ راه رسیده

 آن سفری همنشینِ گمشده باشد.


           

         شعرِ "شاید..."

                 "هـ الف سایه" از کتاب تاسیان

  • هلیا استاد

نیمه ی پنهان

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ

گفت: "این روزها خیلی سرزنده و شاداب به نظر میرسید، اما این شادی تان انگار ترسی پشتش پنهان شده است. مثلا میترسید شما شاد باشید و او نباشد. یا از این قبیل حرف ها. یا شاید هم..." 

حرفش را نیمه تمام رها کرد اما راست میگفت. نادر ابراهیمی جایی نوشته بود در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است. امروز میفهمم که چه میگفت. گفته بودم من از جنس نشان دادن غم و بدبختی ام نیستم. جار نمیزنم که آی مردم دارم از دلتنگی دق میکنم و پست های غمناکِ حوصله سر بر بگذارم اما شاید خیلی ها فهمیده باشند، جایی میان تمام سرزندگی ام، نگرانم. 

  • هلیا استاد

ماهی و قناری و اشک

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

تا به حال به کسی نگفته ام که وقتی حدودا ٦ ماه پیش، بچه ماهی یک روزه ام مُرد، گریه کردم. یادم می آید، وقتی بیدار شدم و جنازه ماهی را که به سختی میشد با چشم دیدش و تکان نمیخورد را توی لیوان آب ماهی دونم دیدم، گریه ام گرفت. ساکت ماندم و به هیچ کسی چیزی نگفتم. میدانستم که اگر حتی یک نفر بفهمد دائم دستم خواهند انداخت.

فقط دلم میخواست به او زنگ بزنم. آن روزها بود. میخواستم از پشت گوشی تلفن برایش تعریف کنم که چه واقعه هولناکی اتفاق افتاده است. امّا راستش خیلی سرش شلوغ بود و وقتی نداشت که به احمقانه-کودکانه اشک ریختن های یک دختر بالغ گوش دهد.

حتی آن روزی که بچه قناری یک هفته ای مان را، پدر و مادرش از لانه شان پرتش کرده بودند کف قفس هم، این گلوله های نمکیِ بی امان از گوشه چشمم قل خورد روی گونه هایم. باز هم به هیچکسی نگفتم. مبادا که بگویند این دختر دیوانه است. بگویند خجالت نمیکشد با این سن و سال؟ هم سن هایش خانه داری میکنند، زندگی میچرخانند و بچه ایی توی بغل شان! 


واقعا که جای شرم دارد. من یک دختر ماه زده ام.

  • هلیا استاد