بد و خوب دارد و میگذرد...
دیروز برایم روز سنگینی بود. نه به این دلیل که از هشت صبح تا ده شب خارج از خانه بودم و بعد از دانشگاه زمان زیادی را راننگی کرده بودم. به این دلیل که برایم تجربهی دنیای واقعی آدمها، دنیای خبیث و بد ذات آدمها برای اولین بار کمی غیرقابل تحمل به نظر رسید. راستش اگر بتوان مقایسهایی گفت قطعا قطرهایی از دریا هم، پیش روی من بوجود نیامده است. اما همان میزان اندک هم برایم کافی بود تا فکرم را مشوش کند. خدا نصیب گرگ بیابان نکند! تجربهی سختی بود و فشار فکری زیادی را متحمل شدم.
طبق عادت همیشهام گذاشتم زمان التیام بخش قبول این مسالهی اجتناب ناپذیر دنیای کثیف آدمها باشد. قبول نه به معنای یکرنگ شدن با جامعه، به معنای یافتن دلیل و نیرو گرفتن برای زنده ماندن میان این مردگیها. وقتی صحبت از زمان میشود ما حجم عظیم ساعتها را تصویر میکنیم. اما برای من، معنا و مفهوم دیگری هم دارد. مثل همین دیروز که زمان انتظار برایش کمتر از یک روز محاسبه شد.
صبج امروز وقتی که با پیامهای مملو از آرامش یک دوست خوب بیدار شدم و قدم گذاشتن به بیرون اتاقم، مواجه شدن با امنیت وجود پدر بود. همان امنیتی که میشد روی میز صبحانهایی که چیده بود، و میشد از لابهلای برکت نانهای گرم پیدایشان کرد به من فهماند که گرمای این تابستان مورثیترین حس زندگیمان شده است.
- ۳ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۴