میم مثل متفاوت
روز اولی که پا به دانشگاه گذاشتم تازه شروع دردسرهایم بود. همان روزهایی که از جمعِ دوستانِ آشنا خارج شدم و پا به دنیای بزرگتری گذاشتم. راستش شروع دقیقش را به یاد نمی آورم. اینکه کلاس فرانسه و پرنسس خطاب شدن هایم بود یا کلاس های زبان عمومی. همان کلاس هایی که جزو نفرات همیشگی برای شروع و درگیر شدن در بحث های کلاسی بودم. سوالات عجیب و غریب استادها را پاسخ های عجیب و غریب تر اما نه غیرمعمولی میدادم، حوالی همان روزها بود که واژه ی متفاوت مدام برایم استفاده میشد و توی گوشم تیر میکشید. هرچند برای نمونه هنوز هم معتقدم دانستن زبان کره ایی موضوع غیرقابل تصوری نیست! عاشق جمع کردن کلسیون کتاب های زبان اصل شکسپیر بودن هم بسیار عادیست!
راستش را بخواهید من دختری هستم با ظاهری معمولی، لباس هایی معمولی و خواسته هایی معمولی تر و این تفاوت هایم نمیدانم از کجا نشئت میگیرد. البته که گاهی از این موضوع تفاوت، خوشحال میشوم اما غالب اوقات اذیت. تنها اخلاق متمایزی که بنظر میرسد میل به انجام دادن کارهایی است که عاشقانه انجامشان را بخواهم. یعنی کم پیش می آید که کاری را انجام دهم که مجبور به انجامش شوم.
این آدم هایی که وقتی مرا می نگرند، جوری تماشا میکنند که انگار شبیه من را تابحال در دنیا ندیده اند، حالم را شدیدا بد میکنند. شبیه سرگیجه سراغم می آید و با خود میگویم مگر کسی دختری را در خیابان ندیده که دامن پوشیده باشد و برای خودش سرخوشانه قدم بزند؟ و دلم میخواهد فریاد بکشم: من هم یکی هستم مثل بقیه دخترهای عالم. مثل خیلی های دیگر.
- ۹۵/۰۴/۰۹