بچه گریه میکند مادر هم
به تازگی جایی میان همین وبلاگها خواندم که زنی جوان نوشته بود، از سختیهای بعد زایمانش نوشته بود. حتی قبلتر هایش. از اینکه از چند ماه قبل سبزی پاک کرده، خرد کرده، سرخ کرده و در فریزر گذاشته است. تصورش کردم که با شکمی برآمده که احتمالا دارد نفس نفس میزند. بالای قابلمهی غذا ایستاده است. برای روزهایی که بچه جان آن قدر گریه میکند که امان نمیگذارد تا لحظهایی کارهای خانهات را انجام دهی، غذا میپزد. از این نوشته بود که مادرش هم توان کافی برای کمک کردن به او ندارد و مانده است دست تنها. اینطور فهمیده میشد که شوهرش هم در شهر دوری کار میکند و احتمالا از بعضی کمکهای مردانه هم گاهی بینصیب میماند.
چقدر دلم میخواست هم شهریاش میبودم و میتوانستم حداقل نوزادکش را چند ساعتی نگه دارم تا بتواند کارهای روزانهاش را انجام دهد. آخر من برای خانمهای جوانِ فامیل زیاد بچهداری کردهام. ثانیههای سختش را هم درک میکنم. مرا به یاد خاطرهای میاندازد که مامان برایم از روزهای نوزادی ام تعریف میکند. یادم باشد یک وقت از آن واقعهی خاطره مامان بنویسم.