من آن شقایق دشتم
گفت: "نمیشه!" دهانم باز مانده بود یعنی به اصلاح دهانم باز مانده بود. در واقعیت مغزم دستور به عدم واکنش میداد.
گفت: "نمیشه" و انکار پتکی بود که روی سرم کوبیده میشد. درست مثل همان آسفالت داغی که روی سر شقایقهای دشت ریخته بودند.
ماجرا از این قرار بود که برای خاطر محیط زیست و برای خاطر فرهنگ زیبای استفاده از دوچرخه تصمیم گرفتم از فردا صبح آن روز با دوچرخه بروم سرکار. به آرمان زنگ زدم و پرسیدم که میشود برای چند روزی دوچرخهاش را قرض بگیرم و امتحان کنم که توان فیزیکیاش را دارم یا نه؟ اما دلم آنقدر هوایی شده بود که اگر لازم بود تا خوزستان هم رکاب میزدم.
همان حس درونی که همه زنها داریمش گفت تماسی بگیر و ببین اصلا اجازه داری یا نه. که بله! همکارم گفت: "نمیتونی! نمیشه! نگهبانی ایراد میگیره! حراست هم!"
و من عمیقا افسوس خوردم.
زن بودنم انگار شقایقی بود در دشت، که از قضا افتاده ست در بداقبال ترین منطقه آن اطراف که راهسازی انتخابش کرده بود.
عکس از محمد استاد هاشمی
- ۴ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۵۱