Red T-Shirt
جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ
ِهمیشهی خدا قوانین و چهارچوب خاص خودم را داشتهام. اما یکی از لذتبخشترین کارها عصیان کردن برایم به حساب میآمده. شاید عصیان به معنای عمیق کلمهاش نباشد. بهتر است بگویم همان کارهای خاص و عجیبی که نه به ارزشهایم لطمهایی بزند و نه در زیر سقفِ کهنگیِ باورهایِ ملزم به تغییر، بپوسد.
روز اولی که تصمیم گرفتم عکس نوشت را به فضای نوشتنم اضافه کنم، که هم به درد دنیایم بخورد و هم آخرتم، مبنای کارم را نوشتن برای عکسهای دیگران گذاشتم. که قابِ دیدگاههای دیگران را به زبان بیان تبدیل کنم. اما امروز، در واقع همین لحظه احساس کردم چقدر برای عکسهای خودم قصههای نگفته دارم. بدون لحظهایی درنگ، دوربینم را به لپ تاپ وصل کردم و به گشت و گذار در میان عکسهایم پرداختم. و این چنین بود که قصهی عکسِ ما، یکی بود و یکی نبودش را از سر گرفت:
روز اولی که تصمیم گرفتم عکس نوشت را به فضای نوشتنم اضافه کنم، که هم به درد دنیایم بخورد و هم آخرتم، مبنای کارم را نوشتن برای عکسهای دیگران گذاشتم. که قابِ دیدگاههای دیگران را به زبان بیان تبدیل کنم. اما امروز، در واقع همین لحظه احساس کردم چقدر برای عکسهای خودم قصههای نگفته دارم. بدون لحظهایی درنگ، دوربینم را به لپ تاپ وصل کردم و به گشت و گذار در میان عکسهایم پرداختم. و این چنین بود که قصهی عکسِ ما، یکی بود و یکی نبودش را از سر گرفت:
***
قصهی ما این بار دربارهی کسانی نیست که در قابِ تصویر جای گرفتهاند. شاید خیلی عجیب باشد اما میخواهم از آن دختری بگویم که چشمانش در پشت لنز دوربین، ادامهی زندگیشان را به شکلی که همیشه آرزویش را داشته، آغازی دوباره داشته است. به شکلی رها، پر از هیجان و در اوج آرامش. دختری با شیطنتهای معمولی، ساده و دوستداشتنی که به دنبال امنیتاست. امنیتی که باید ابتدا در خودش، سپس در سینهی دیگری بیابدش. امنیتی که پشت سرش راه بیفتد، حتی در شهربازی پارک. دختری که دوست دارد گوشهایی بنشیند و زندگی آدمها را تماشا کند. که این عکس بشود جزو علاقهمندیهایش.
دختر قصهی ما، هزاران سودا در سرش دارد. شبیه سومین پسری که روی لبه، پایش را روی پای دیگرش انداخته و تیشرتی قرمز به تن دارد. نگاهش هم دقیقا شکل همان پسرک است. عمیق و به ظاهر سرد ولی آتشی سوزان درونش پنهان شده. دخترک، نه حرفی برای گفتن داشت و نه دلیلی برای خاموش ماندن. به همین دلیل، عکس را بهترین گزینهی پیشرویش برای فریاد کشیدن، انتخاب کرد. و یک روز تصمیم گرفت، دیوارهای افکارش را، تا دور دستهای پشت کوهها ادامه دهد. دخترک، دوباره آغاز کرده است خودش را. آغازی به رنگ تیشرت قرمز رنگ آن پسر جوان.
دختر قصهی ما، هزاران سودا در سرش دارد. شبیه سومین پسری که روی لبه، پایش را روی پای دیگرش انداخته و تیشرتی قرمز به تن دارد. نگاهش هم دقیقا شکل همان پسرک است. عمیق و به ظاهر سرد ولی آتشی سوزان درونش پنهان شده. دخترک، نه حرفی برای گفتن داشت و نه دلیلی برای خاموش ماندن. به همین دلیل، عکس را بهترین گزینهی پیشرویش برای فریاد کشیدن، انتخاب کرد. و یک روز تصمیم گرفت، دیوارهای افکارش را، تا دور دستهای پشت کوهها ادامه دهد. دخترک، دوباره آغاز کرده است خودش را. آغازی به رنگ تیشرت قرمز رنگ آن پسر جوان.