ردِّ پا
تصمیم خودش را گرفته بود. معتقد بود سرطان که درمان ندارد، کاری هم از دست کسی بر نمی آید. حتی اگر هم معجزه شود و شفا پیدا کند باز هم راهی پیش رویش نمانده است. تمام مسیرهایی که از همان نقطه از زندگی اش به آخر منتهی میشد، پوچ و بی معنی بود. سالها پیش مرده بود. دقیقا آن شبِ سردِ یخبندانی که ترکِ شیرازی اش، سوار تاکسی شد و برای همیشه به مقصدی ناگفته رفته بود.
صحنه دور شدن ماشین، تنها نقطه روشنی بود در سالهای گذشته به وضوح بیاد می آورد. لحظه ایی که کفش هایش را در آورد، پاهایش را روی برفِ یخ زده کوبید تا آخرین اثر هنری از زنده بودنش را به یادگار بگذارد. اثری که صبح روز بعد، به دست آفتاب از بین رفته بود. بعداز آن همه چیز مبهم بود. غباری با لایه های ضخیم، دیدگانش را از ادامه رفتن به جلو محروم کرده بود.
حالا این بیماری مرهمی بود بر ضخم کهنه اش، درمان نکردن سرطان امکانی بود برای یکسره کردن کار این عذاب.
عکس از: صادق نجف زاده