طلسم فیروزه
مهری خانوم گفته بود فیروزه آمد نیامد دارد. دخترجان نخر! گفته بودم من به این خرافه ها اعتقادی ندارم، خدا آن بالا نشسته، بقیه اش همه پوچ و بی معنیست.
از وقتی آن انگشتر فیروزه لعنتی را خریدم درد گردنم شروع شد. من به خودم فشار آوردم، شدید روی پروژه هایم شبانه روزی کار کردم، اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! بعد از آن همان طور مشکلات ریز و درشت از آسمان به سرم ریخت. تو رفتی! این اوجِ رنج های عالم بود. نبودت از پا نینداخت مرا، اما ذره ذره توی رگهایم دارد رخنه میکند، هر روز بدتر از دیروز نیستی. یعنی شبی نیست که نباشی. خودت خواستی اما همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده بود! امروز صبح هم دزد شیشه ی ماشینم را پایین آورده، تکه های ریز و درشتش تمام رگ های تنم را برید. بابا میگوید ماشینت هم مثل خودت مظلوم گوشه خیابان پارک شده، غارتش کرده اند، صدایش در نمی آید. شاید هم اصلا دزد نبوده است. شیشه هم طاقت رفتنت را نداشته، داغ دلش تازه شده، شکسته و خرد شده است. اما میدانم همه چیز زیر سر آن فیروزه نفرین شده است!
و خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است.