حقیقت
نقطه ی تاریک این روزها، صبح هاست. شب ها تقریبا راحت چشمانِ خسته ام غرق خواب عمیقی میشوند و کم پیش می آید که بزور بخوابانمشان. اما امان از این صبح ها که پدر آدم را در می آورند. این عادت دیرینه بیدار شدن به وقتِ سحرگاهی که قرص های کوچک صورتی خواب آور هم کفاف سنگین نگه داشتن پلک ها را نمی دهند، شبیه بی رحم ترینِ عادت ها با من رفتار می کند. آخر خواب های شیرین و رنگارنگ دل نشین حکم کابوس دارند که وقتی بیدار می شوم تا بیرون آمدن از تخت، مثل بختک عذاب باید زیر پتو با آنها دست و پنجه نرم کنم تا از رویاها رهایی یابم.
* قصد من فریب خودم نیست، دل پذیر من!
قصدِ من
فریب خودم نیست.
بر هر سبزه خون دیدم، در هر خنده درد دیدم
تو طلوع میکنی من مجاب میشوم
من فریاد میزنم و راحت می شوم
من زندگی ام را خواب میبینم
من رویاهایم را زندگی میکنم *
شاملو
صبح ها را باید از زندگی فاکتور بگیرم، شاید که قابل تحمل تر شود روزگار پیچیده ما. شاید هم باید تنها از خوابهای خوش لذت برد، آخر حقیقت چیز دیگریست!
بهار آمدنیست، به همین راحتی!