تن درمانی روح
این درد گردن و مشکلات مهره هایم انگار موهبتی بود که از جانب خدا یکراست افتاد توی دامن من. شاید همه فکر کنند که دختر جوان توی این سن و سال چرا باید اینطور شود؟ خودم هم این فکر را میکردم اما زمانی که دکتر برایم ١٠ جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد گفتم این همان چیزی بود که درست این موقع از زندگی ات، وسط بحران و سختی و رنجِ دلتنگی به آن احتیاج داشتی.
اتاقک های کاملا سفید پوشی که یکی شان را یک ساعت در اختیارت میگذارند. اول تشریفات آماده سازی را انجام میدهند و سپس دستگاه عبور جریان برق را میچسبانند به دست ها و گردنم. به مسئولش میگویم تا جایی که امکان دارد جریان را زیاد کند. در تنهایی چشمانم را به سقف سفید رنگ میدوزم و تصور میکنم مرا به صندلی شوک الکتریکی وصل کرده اند. بعد خودم از خودم اعتراف میگیرم. به خودم فرصت میدهم تا بدون نظر دیگران برای آینده ام تصمیم بگیرم. ٣٠دقیقه تمام فرصت دارم به بود و نبود خودم فکر کنم. اینکه چیزهایی که تا کنون میخواستم همان چیزهایی است که میخواهم، نه آنکه فقط و فقط منظره ایی گلگون از خاطرات رنگی را پیش چشمانم مجسم کنم و یا بدترین جلوه های تجربیاتم را یادآوری کنم، کمی با چاشنی عقل اما نه با بدبینی. در بین این تعادل ها میگردم به دنبال باید ها و نباید ها، امیدها و نا امیدی ها یا بهتر بگویم 'نباید امیدی ها'. و در نهایت جنگیدن هایی که دلم میخواهد و نمیتوانم به آن ها تکیه نکنم.
بعد هم مدتی زیر نورِ قرمز داغی که بر پشتم میتابد، درد گردن یکراست خودش را میکشد سمت قلبم و مرا مجبور میکند افکارم را متمرکز کنم که جمع بندی آن روز را انجام دهم.
خلاصه که به جلسات فیزیوتراپی، با اشتیاق زیادی پناه میبرم.
پ ن: جریان زیاد برق آنقدری نیست که اذیت شوم. من از اذیت کردن یا آسیب زدن به خودم لذت نمیبرم.