کاکتوس و من

نظر بگذارید برایم. لطفا!

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۴ ق.ظ

به روزهایی دارم نزدیک میشمم که حس میکنم هیچ کار مفیدی تو زندگیم نکردم و میرم تو یه حس افسردگی مانند، بعد نه میتونم کار کنم، نه درس بخونم، نه مطالعه کنم و نه یاد بگیرم. حتی نمیتونم از بیرون رفتنام و از تفریحام لذت ببرم. من به دلیل عدم توانایی کنترل افکارم در برابر میل به زیاده خواهی و کمالگرایی، بسیار آسیب دیدم. و همین موضوع همیشه باعث شده خروجی و بازدهی خیلی کمی داشته باشم. 

نیازمندم تا بشینم، دوباره با خودم خلوت کنم و یه چیزایی رو از نو برنامه‌ریزی کنم. در این صورت شاید از اون حس یاس و ناامیدی پربار نبودن زندگیم فاصله بگیرم. بنظر شما این اخلاق درست شدنی هست؟ یا من عادت کردم به لذت نبردن از لحظات بنا به هر دلیلی؟


  • هلیا استاد

سیاست یا زنی در آستانه 30 سالگی

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ
معمولا وارد دنیای کار شدن باعث می‌شود بیشتر به سمت تفکر درباره اوضاع سیاسی-اقتصادی تمایل پیدا کنید. شاید به دلیل فضای مردانه محیط کار یا حتی گرفتن حقوق که شما بیشتر به مسائل اقتصادی-اجتماعی فکر می‌کنید و همین باعث می‌شود نظراتی درباره نوع سیاست هم داشته باشید. اما این موضوع کاملا برای من متفاوت بوده، یعنی از روزی که به طور رسمی کار در فضای اداری-دانشگاهی را شروع کردم، کاملا از سیاست دور شدم. نه تنها سیاست که از اخبار هم. منی که اخبار ساعت 9 را همیشه دنبال می‌کردم، تمامی نقدهای کارشناسانه را با اشتیاق گوش می‌دادم (هرچند که چیزی نمی‌فهمیدم!)، حالا حالم بهم می‌خورد از هر خبر، نظر، تفکر و هرچیزی که مربوط باشد به سیاست و اقتصاد. یعنی یک جوان، در کشوری زندگی می‌کند که آن‌قدر آینده مملکت خود را مبهم می‌بیند که فکر کردن به مسائلش او را به تهوع می‌کشاند. تهوع و سرگیجه فیزیکی!
کمی با خودم بالا و پایین کردم. یعنی گفتم مگر می‌شود؟ شاید داری اغراق می‌کنی دختر! اما با احتمال غریب به یقین، دلیلش را ترس دانستم. یعنی ترس از آینده، عدم توانایی برای برنامه‌ریزی صحیح آینده شخصی و بسیار مسائلی از این قبیل باعث شده است حتی بدنم این چنین واکنش نشان دهد. که این ضعف فیزیکی نشان از ظرفیت کم روحی و فشار روحی ست. 

اوضاع به قدری برایم فشار دارد که حتی دیشب خواب روحانی را دیدم. شب بود. آمده بود برای سخنرانی، دیگر استادیوم نبود. شبیه محوطه فوتبال چمن پارک محله‌مان بود که دور تا دورش حصار سفیدرنگ 3 متری کشیده‌اند. مردم رمق نداشتند. هیچکس نظر نمی‌داد. همه آرام و در سکوت متفکر به جایی خیره شده بودند. نزدیکش رفتم و کمی بلندتر از حالت معمولی گفتم "اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست و من توان درست کردنش را ندارم". 
خواب تراژدی-کمدی عجیبی بود. اصلا شاید خنده‌دار بود. و شاید هم زیاد فیلم دیده‌ام و یا کتاب خوانده‌ام و

شاید منِ مردمِ عام، فقط گران شدن دلار را از این اوضاع سیاسی لمس کنم. اما مغزم جایی نگران 30 سالگی صاحبش است.
  • هلیا استاد

تا حالا شده که لحظه ایی حسی برایتان اتفاق بیفتد که اصلا عجیب نباشد اما شدیدا خاص باشد؟ 

پس با من تصور کنید:

در حال رانندگی در اتوبان با سرعت ٨٠ کیلومتر بر ساعت هستید. آهنگ در حال پخش تلفیقی از موسیقی سنتی شوروی و راک با صدای نسبتا بلند است. هوا کاملا ابری و تیره و باد شدیدی در حال وزیدن است و شما در حال نزدیک شدن به پلی هستید که از روی اتوبان میگذرد. سرتاسر پل که حالا در حال گذر از زیر آن هستید، پرچم ایران برافراشته است و با باد به صورت عجیبی تکان های سنگین میخورد. همه ی ٢٠ ستون، همه ی ٢٠ پرچم با رقص خاصی، با موسیقی روسی و راک... 

همه چیز خیلی خاص بود. به قدری که دلم میخواست جفت پاهایم را از روی پدالها کنار بگذارم، به این صحنه شکوهمند خیره شوم و اشک بریزم. آه گاهی وقت ها از چیزهای مسخره یی لذت میبرم که نباید اینقدر هیجان انگیز باشند!

  • هلیا استاد

اینستاگرام

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۲۵ ق.ظ

توی ذهنم داشتم میچرخیدم که مطلبی درباره اینستاگرام بنویسم. که هرچقدر فکر کردم تمامی آن چه به ذهنم آمد نظرات غیرتخصصی من بود. هیچ گونه پایه و اساس علمی نداشت برای همین از نوشتن منصرف شدم. کمتر از 15 دقیقه بعد این مطلب روی کانال ترجمان علوم انسانی گذاشته شد. اگر فرصت داشتید بخوانیدش، درباره‌اش فکر کنید. نوشته کاملی نیست اما ارزش فکر کردن دارد.


اینستاگرام تجسم هنری عصر نئولیبرالیسم است.

  • هلیا استاد

موسیقی روح

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۸ ب.ظ

بعضی آهنگ‌ها روح آدم را جلا می‌دهد. 

مفهوم زیستن را بشنوید



Losing my religion - R.E.M



  • هلیا استاد

مرا با مهمانی رفتن بکش!

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ق.ظ

مدتی است شروع کرده‌ام به دفاع از حق خودم. یعنی توی خانه، دانشگاه، کار، جامعه هر جایی که احساس می‌کنم ظلمی در حقم اتفاق می‌افتد سریعا تلاشم را برای جلوگیری از آن می‌کنم. همیشه این ظلم به آن شیوه کلیشه که در ذهن همه‌مان نقش می‌بندد نیست. مثلا حتی اگر دلم نخواهد در یک مهمانی شرکت کنم و احساس کنم رفتن به آن‌جا باعث اذیت شدن و سر رفتن حوصله‌م  می‌شود سریعا بدون هیچ خجالتی و تعارفی می‌گویم من حوصله در جمع بودن را ندارم. البته شخصیتم به‌ گونه‌ای است که مخاطبم را هم ناراحت نمی‌کنم. 

از نظر من ظلم به هر شکلی می‌تواند اتفاق بیافتد و لزوما "تبعیض جنسیتی"، "آزار جنسی"، "خوردن حق دیگری" و غیره غیره به تنهایی ظلم محسوب نمی‌شود. گاهی حتی ابراز احساسات به گونه‌ای که دلت می‌خواهد و دیگری باعث فرو خوردن آن شود هم به نوعی ظلم است. امیدوارم هیچ‌گاه ظلمی در حق کسی نباشد. اما اگر فکر می‌کنید ظلمی درحق‌تان اتفاق می‌افتد، نفس تازه کنید و بجنگید.

  • هلیا استاد

عدم کنترل بر روی نق‌ها (!)

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ
من نق نمیزنم از نبودنم! من نق نمیزنم توجیه نمیارم از ننوشتنم! من اصلا این کار رو انجام نمیدم!
ولی واقعا درگیر بودم. فرصت نفس کشیدنم بعضی روزا ندارم! کار کردن و همزمان درس خوندن. به فکر کارهای بیشتر بودن و توسعه دادن کسب و کارهای شخصی که بعدا بتونی مستقل باشی واقعا آدم رو از پا درمیاره. اره دلم میخواد درس بخونم، حریصانه دلم میخواد درس بخونم و از وقت های خالیم استفاده کنم. خوندم. خیلی درس خوندم، نسبت به من درس نخون اره خیلی خوندم.

دروغ گفتم. فقط دارم خودم رو توجیه میکنم. من وقت داشتم. بین کار، تایم ناهار. حتی بین استراحت درس خوندنام. جمعه های بی حس و حالی که بدون درس خوندن و کتاب خوندن و بدون هیچ کار مفیدی گذشت. من همه این مواقع میتونستم بنویسم که ننوشتم. که همین باعث شد از خودم دلخور باشم. 

قرار بود نق نزدم که زدم. اره ما کارایی که دلمون نمیخواد رو خیلی وقتا انجام میدیم. میدونیم که نباید انجام بدیم. بعدش هم پشیمون میشیم. منم یکی ازون نفراتم. بسیار هم غصه غصه میخورم. (اونقدر زیاد که الان دوبار تو یک جمله نوشتم و اصلا حواسم نبود)
مثلا همین دیشب، میدونستم دارم کار اشتباهی رو انجام میدم، میدونستم دارم قضاوت نا به جایی رو میکنم. میدونستم ولی ادامه دادم. هیچ کنترلی هم روی واکنش‌هام نداشتم. 

فکر کنم جمع بندی خاصی برای این متن نباشه، چون افکار این روزام هیشکدوم به جمع بندی خاصی نمیرسه.
  • هلیا استاد

پساپیک

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ب.ظ

باید از پیک بعضی لحظه‌ها گذر کرد. یعنی بعضی روزها و بازه‌های زمانی در زندگی وجود دارد که بسیار حال آدم را می‌گیرد. همه مشکلات درست در همان لحظه سرازیر می‌شوند و تو نمیدانی دقیقا چه خاکی باید بر سرت بریزی؟ (دور از جان بقیه!) از این زمان‌ها کم نیست، یعنی احتمالا حداقل 2 بار در سال برای هر کسی وجود دارد و یا با توجه به بازه زمانی آن اتفاق‌ها، ممکن است کمتر و یا بیشتر شوند. ولی خب به هر حال باید از آن‌ها گذشت.
زمان‌هایی نیز وجود دارد که پساپیک به حساب می‌آیند!! در این مواقع شما نوعی حس آزادی دارید و خودتان را بسیار رها می‌پندارید. درست در همین مواقع است که نوعی جوگیری به سراغ آدم می‌آید که باعث می‌شود تمامی روزهای تلخ و سختی که به دلیل خاصیت فراموشی از یاد برده است، برای آینده خود برنامه‌ریزی کند. اگر نفهمیدید چه گفتم حق دارید! 
با مثال توضیح دهم راحت تر درک میکنید! اینجانب با انتخاب سخت‌گیرترین استاد راهنما پایان‌نامه در دانشکده‌مان، روزهای پرفشاری را برای خودم ساختم. اما خب نتیجه کار نیز بسیار دلنشین بود. حالا که از روزهای سخت عبور کرده‌ام، دیگر از بی‌خوابی‌های صبحگاهی و تپش قلب ناراحت‌کننده یادم نمی‌آید، دوباره برای سمینار و پایان‌نامه ارشد به همان استاد عزیز مراجعه کردم.
میخواهم بگویم، انسان نسیانگر است! یادش می‌رود و باز خودش را می‌اندازد وسط کلی سختی! که قطعا خودش آن‌ها را انتخاب کرده است. حالا اگر دو روز دیگر آمدم اینجا و پست گذاشتم که همه چیز سخت و غیرقابل تحمل شده، زمان ندارم و فلان و بهمان (!) همین پست را بر سرم بکوبید! :) و جوگیری پساپیکی را به خاطرم آورید.

  • هلیا استاد

عشق در زمان دفاع

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ

لیسانس را گرفتم! پایان نامه را دفاع کردم! کارشناسی هم تمام شد!

با تمام شیرینی‌هایش، تمام اتفاقات خوب و بدش، تمام سختی‌های این ٤ سالی که برایم بیش از ١٤ سال گذشت و اتفاقاتی را تجربه کردم که کمتر کسی در ١٠ سال از زندگی ش میچشد! چه خوب و چه بد. همه و همه‌ش را شاکرم. اول خدا را و سپس تک تک افرادی که برای ایستادنم، روی پا ایستادنم خون دل خوردند. 

اخلاق بدی که دارم، شب‌ها باید استراحتم تکمیل شود. یعنی خواب شبانه ٨ ساعته، که صبح‌ها کار را به آن اضافه کنیم و در روزهای ٦ماه اخیر پایان نامه را، عملا وقتی برای رسیدگی به وبلاگ نبود. جملات زیادی در سرم میچرخید برای گفتن، برای ابراز و حتی درددل گفتن، اما اگر فقط هر روز نیم ساعت بیشتر زمان داشتم، شاید باز هم نمینوشتم!! چون تنبل‌تر ازین حرف‌ها هستم که از خواب شبانه‌م بزنم! حتی برای نوشتن. و احتمالا نیم ساعت بیشتر میخوابیدم. 

این پست هم مستقیما تقدیم میشود به مجید و مهدیس بابت پیگیریشان از نبودم و همچنین همه عزیزانی که نبودم برایشان حس شده بود. 

  • هلیا استاد

دو خط نوشته مانده در قلب

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ب.ظ


بنظرم این بازی وبلاگی یکی از جذابترین و خواستنی ترین بازی های دنیا بود. صفحه اول یا صفحات اول که کسی برای آدم دو خط رو مینویسه انگاری حک میکنه روی قلبت. همین اول برای باعث و بانیش دعای خیر میکنم. خب باید بگم نشستن جلوی قفسه کتاب هام، روی زمین و نگاه کردن به کتاب هام و ورق زدنشون جزو آرامبخش ترین کارای معمولم هست. شاید تعدادشون خیلی نباشه کتابام و فقط در حد یه قفسه ٢.٥*٢ متری باشه ولی برای من یک دنیا به حساب میاد.

امضای روزبه بمانی، ترانه سرا مورد علاقه مجید. بهتره بگم معشوق مجید. خلاصه که درسته اون روز مجید تو جمعیت بلند گفت دوست دارم آقای بمانی و منم حسودیم شد ولی خب جزو اولین نفراتی بود که ما رو یه ما دونست و برامون نوشت "اینجا چراغی روشنه"... خلاصه ک چسبید

نوشته مهدیس، یکی از بهترین رفیقای زندگیم که شاید الان فاصله جغرافیایی داشته باشیم ولی به معنای واقعی دوسش دارم. به حدی خودش و خونواده ش برای من خوب بودن که دلم میخواد بتونم یه روزی جبران کنم.

نوشته متانت، یه الگو زن هست برام از بین تمام زنایی که میشناسم شاید بشه گفت که ابرقهرمان من به حساب میاد. خیلی بیشتر از حدی که خودش بدونه میخونمش و ذره ذره کلماتش برام ارزشمند هست. این کتاب عکاسی و شعر رو هم برام فرستاده بود چون یه کار خیلی کم ارزش براش انجام دادم. اینجور آدمای بزرگ خیلی کم پیدا میشه.

آخری هم که خب کیاناس. صمیمی ترین و دلسوزترین برای من که تو دانشگاه باهاش آشنا شدم و قطعا دوستیمون به همین ٤سال ختم نمیشه. خب تازه پیداش کردم نمیتونم نعمت دوستیش رو از خودم دریغ کنم، شاید خودخواهانه باشه ولی من دو دستی میچسبم بش.

بازم میگم خدا خیر باعث و بانی این حرکت را بدهد، جایش در بهشت الهی :)

من مهدیس رو دعوت میکنم به این بازی وبلاگی. البته با مهدیس ذکر شده در متن متفاوت هست :)) ولی یه دوست خوب وبلاگی عه و عزیز. 


و در آخر هم ممنون از دکتر میم که من رو دعوت کرد. دکتر میمی که از ته دل آرزو میکنم کاش برادرم بود. اگر انتهای فامیلیشون هاشمی نداشت میتونستم امید داشته باشم. مهم بخش اولش که یکی هست.

  • هلیا استاد