کاکتوس و من

قدر دانی برای یک عمر زندگی

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

همیشه یاد گرفته ام قدر دان آدم ها باشم. خواستم بعد از چند روز شروع کنم به نوشتن و شروع زندگی. شروع که نه، بهتر است بگویم ادامه همان زندگی. نمیدانستم از کجا بگویم و چه بگویم، تنها چیزی که به ذهنم رسید قدر دان بودن است. سپاس گزاری از همه بودن ها، یاد دادن ها و کمک به بزرگ شدن های من.

تجربه خوبی که شاید بتوان بعدها از آن به عنوان افتخارات زندگیم از آن صحبت کرد. به بودن آدمی که داشتنش بالیدن است. قرار است تا ابد جزئی از زندگی اش باشی. و این خوشایند ترین بخش داستان است. شاید برای گفتن حرف های بیشتر احتیاج به زمان داشته باشم. همین که توانستم شروع به گفتن افکار کنم پیشرفت بزرگیست. 

ذهنم یارای نوشتن بیشتر را ندارد. اما من دوست هایم را از دست نمیدهم. همیشه دوستم باقی میمانند. 

پریشان گویی هایم را عذرخواهم، فکر آشفته فقط با نوشتن آرام میگیرد.

  • هلیا استاد

شماره ٢١ ها

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ



- بنظرت اون دو نفری که تو شماره ٢١ نشستن دارن درباره چی حرف میزنن؟
- کدوم؟
- آبی سومی، بقیه شون که خالی هستن.
- من چمیدونم درباره چی حرف میزنن، به تو چه.
- آخه این وقت روز، تو این زل آفتاب و تیزی حرارتی که تو صورتت میخوره، باید خیلی دیوونه باشی تا سوار شی. دلم خواست مثل اونا دیوونه باشم. نگاهشون کن.
- نگاهشون نمیکنم.
- تو نمیفهمی دیوونگی چه حس و حالی داره.
- نه پس تو میفهمی.

سرش را چرخاند به سمتی دیگر، درست همان جایی که یک دختر خوشگل تک و تنها پاهایش را روی هم انداخته بود و نشسته بود روی نیمکتی و انگار منتظر کسی بود. سعی کرد حس حسادت زنانه مرا تحریک کند. من که بعد از این مدت دیگر دستش را خوانده ام خودم را به نفهمیدن زدم. چند قدم جلوتر، نظرم جلب زن بارداری شد که از دنبال کردن مسیر نگاهش میتوانستم بفهمم هوس پشمک کرده است. شوهرش حواسش نبود و غرق صحبت با تلفن همراهش بود. دلم میخواست جلو بروم و بگویم: 'آقا ببخشید! بچه تان هوس پشمک کرده، داره لگد میزنه! مامانش هم انگار خجالت میکشه از ویار هر لحظه اییش حرف بزنه. من از اون دور دیدم شما چطور نفهمیدین؟'
با همین فکر و خیال ها زمان سپری میشد که باز من حواسم پرت یک جفت مرغِ عشق حدودا ٧٠ ساله شد! پیرتر از آن حرف ها بودند که برای سوار شدن وسائل شهربازی به آنجا آمده باشند. سعی میکردند با جذب شور و اشتیاق جوان تر ها برای چند سال باقی عمرشان نیروی زندگانی جذب کنند.
شاید یک ساعتی گذشت و من همانطور از تماشای دور و اطراف لذت میبردم. گاهی هم حسرت میخوردم که خوشبحالشان اینقدر همدیگر را دوست دارند. بچه دارند. بچه هاشان را دوست دارند و و و
که فشار انگشتانش روی دستانم یادآور آن شد که هنوز کسی همراه من است. بدون آنکه سرش را برگرداند، به روبرو نگاه میکرد. جوری زمزمه کرد که خودش هم به سختی میفهمید چه میگوید، گفت: 'کاش کمی حواست اینجا بود، به کنارت. کافی بود هوشیارانه تر حواست را جمع اطرافت میکردی، آن وقت لازم نبود حسرت نداشتن خیلی چیزها را بخوری. برای داشتن کافیست ..' دیگر ادامه نداد. تمام مدت سعی کرده بود در سکوت منتظر بماند شاید من عقلم سر جایش بیاید. اما دیگر کاسه صبر اش لبریز شده بود. دستش را جدا کرد و گفت خسته ام. برویم که کلی کار دارم.


عکس از: شقایق الله داد
  • هلیا استاد

حق انتخابِ ماندن

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

آنقدر لبریز از احساسات بودم که میترسیدم هر لحظه بغضم از شادی بترکد و مثل همیشه همه چیز را خراب کنم. این بار نباید در هم میشکستم چون حقیقتا هم خوشحال بود. انگار چیزی درونم پرمیکشید و مرا به آن بالا بالاها میبرد. برای آنکه چیزی را خراب نکرده باشم،

گفتم میخوام برم.

گفت کجا؟

گفتم خونه.

انگار خیالش راحت نشده بود. فکر کرده بود سوالش را نفهمیدم. تردید توی چشمانش موج میزد. میدانستم سوالش مقصد همین حالای من نیست. سوالش کمی عمق بیشتری دارد. با لبخند و اینبار کمی با آرامش خاطر گفتم میخوام برم.

کاملا گویی پاسخ قبلی ام را نادیده گرفته است، پرسید کجا؟

میدانستم جواب نمیخواهد. اصلا جواب هم میدادم واژه ایی نبود که بتواند او را راضی کند. چشمانم را به چشمان مظلومِ پر شرارت اش دوختم و در سکوت، لبخندی از درون وجودم تحویلش دادم. شاید که بفهمد خانه آدم ها مقصد همیشگی شان است. خانه من بیشتر از یک چهاردیواری است. عضله های گرم محیطی است که نبض زندگی در آن شنیده می شود. ساکنش شوی، خواهی ماند. رفتنی هم در کار نیست.

  • هلیا استاد

شیشه ضخیم

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ب.ظ

از عینک بدم می آمد. یعنی نه! آن قبل تر ها، خیلی هم دوست داشتم عینکی شوم. برای معاینه معمولی رفته بودم که افتادم به دام بلای معضلی به نام عینک. اولش سرم داغ بود نمی فهمیدم که قدم به چه مسیری گذاشته ام. تازگی ها روی صورتم سنگینی میکند. البته شماره چشم هایم آنقدر هم زیاد نبود که بخواهم شکوه کنم. بیشتر، از آن که شبیه مهندس ها یا دکتر ها شده بودم لذت میبردم. درست همان زمان، یعنی سوم دبیرستان بودم، که اوج کتاب خواندن و درس خواندن های من شروع شد. شب و روز من با کتاب و دفتر سپری میشد. تنفر از نور و روشنایی هم باعث شده بود هر وقت بابا از کنار اتاق من رد میشود، با کلی غرغر که 'آخرش کور میشوی دختر جان'، چراغهای پرنور وسط سقف را هم روشن کند و بعد برود. بعد از تمام شدن مدرسه ها دوباره برای معاینه پیش دکترم رفتم که چشمتان روز بد نبیند فهمیدم فاتحه چشم هایم را خوانده ام. البته که گوشم بدهکار راهنمایی های دکتر نبود. پایم را توی یک کفش کردم که دیگر عینک به چشمانم نمیزنم. انگار کسی هشدار میداد اگر چشمهایت را پشت آن شیشه های ضخیم قایم کنی چیزی از دنیا نصیبت نمی شود. نمیدانستم که حرفش دقیقا عکس ماجراست. این وحشی ها را باید پشت همین قاب ها زندانی کرد. لنز هم دوام نداشت. آنقدر اذیت داشت که مجبور میشدم بدون سر و صدا و دور از چشم مامان و بابا، حتی برای یک ماه درشان نیاورم و دم نزنم! و اینطور بود گند عظیمی به پنجره وجودم زدم. با دستانِ خودم، سوی چشمانم را از خودم دزدیدم. با تلنگری کوچک از طرف یک دوستِ بزرگ، دوباره کشیده شدم سمت عینک. پتانسیل زیادی هم برای خریدن نوع گردش را داشتم. فکر کنم این ته تغاری ماجرای عینک هایم باشد چون قصد دارم بروم زیر تیغِ لیزر! 

ای که دستت میرسد کاری بکن           پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

قدر داشته هایتان را بدانید.

  • هلیا استاد

نبرد تن به تن

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ق.ظ
رابطه ها دو طرفه اند. میخواهد رابطه بین دو دوست باشد میخواهد رابطه بین فردی با یک کتاب باشد. منظورم همه شان است. اگر عملی انجام میگیرد باید عکس العلی هم باشد. کنش، واکنش به همراه دارد. منظورم این نیست که آی بیایید رابطه هایمان را تبدیل کنیم به بازاری که در ازای هر خریدی از کاسب باید فورا و همانجا به او پول تقدیم کنی.  حتی توقع محبت در مقابل تقدیم عشق و ایثار هم منظورم نیست. 
نشان دهید که میفهمید. نشان دهید که اگر کسی دارد معرفت به خرج میدهد شما سرتان را مثل زبانم لال حیوان بی شعوری نمی اندازید و راهتان را نمیکشید. خب اگر میخواهید بروید حرفی نیست. اما اینکه درست، وسط مشکلات و بدبختی ها و گرفتاری هایتان، وقتِ نیاز، بیاد ما می افتید کمی شک برانگیز است. کاری ندارم که چه میگویید و کلماتی که از دهانتان بیرون میریزد خیلی ارزشی ندارد. جایی خوانده بودم که 'رفتار و گفتار آدم ها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آنچه در خیالشان میگذرد.' خیالِ سوء استفاده از مهربانی آدم ها را دارید باز هم حرفی نیست اما خودتان را میانِ لباسی از جنس وفاداری نپوشانید.
چرا که اصل کنش و واکنش آخر کار خودش را میکند.
  • هلیا استاد

مهر و موم شده

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ق.ظ

همان طور که چشم دوخته بود به نامه های برگشت خورده، به هیچ فکر میکرد. در کمال ناباوری برایش سخت بود هضم کند که چرا این حجمِ عظیم شوق، سر به مهر پس فرستاده شده است. غمی بزرگتر از قبل انباشته شد روی غم های تلنبار شده قبلی. آخر پایش را گذاشته بود روی قلب تپنده اُمیدش.

عادلانه نبود که مسکن نیافته، از سرزمین ایمان به عشق رانده شده باشد. محکوم به تبعیدی شده بود که به جای گستاخ تر کردنش، بیش از پیش خاموشش میکرد. 

پهنای صورتش را لبخند کمرنگی در بر گرفت. هنوز هم به هیچ فکر میکرد. نامه ها را قبل از آنکه توی کشوی اول میز کارش بگذارد از ابتدا شروع به خواندن کرد. یکی یکی و کلمه به کلمه. با اتمام هر صفحه، هر جمله و هر واژه حتی تمامی حسِ بی نظیری که در لحظات نوشتنشان تجربه کرده بود، در دهانش مزه مزه کرد.

دلگیر و آرام به پشتی صندلی اش تکیه داد. تنها میدانست این مخاطب نامه هایش است که دارد به خودش خیانت می کند. یک روز خواهد فهمید. 

  • هلیا استاد

برایم قصه نخوان

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

و خب شاید حقیقت همین است که باید خودتان را بغل کنید و آرام به زیر پتویتان پناه ببرید. بعد برای خودتان قصه های دوست داشتنی تعریف کنید و خیال پردازی کنید. بی قید و شرط افکارتان را بکشانید سمت همه ی خوبی ها. نه اینکه وابسته باشید شب بخیر کسی را پاسخ بشنوید. از نبودنش شب هنگام دلگیر شوید.

شاید باید خیلی بیشتر از این حرف ها خودتان را در آغوش بکشید.

  • هلیا استاد

خوبْ جنس ها

سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

بعضی آدم ها خوب بدنیا آمده اند. یعنی مهربانی و خوب بودنشان توی رگهایشان جاریست. نه به فکر منفعت اند و نه آینده. به چیزی جز کمک کردن فکر نمی کنند. چنین کسانی را که میبینم با تمام وجود غبطه میخورم کاش جای آن ها بودم. به محض آنکه هم کلامشان میشوم این نکته را بهشان یادآوری میکنم شاید که قدر خودشان را بدانند. 

آخر گرگ توی این جامعه زیاد است! خیلی غم انگیز است ولی خب واقعیت دارد. بقیه صحبت ناگفته بماند بهتر است. روی صحبتم با آن 'خوبْ جنس' هاست.

مراقب خودتان میانِ این حریصان باشید.

  • هلیا استاد

Quand c'est

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ق.ظ
از لا به لای عطر همیشگی موهای شرابی رنگش همیشه غمی نهفته استشمام میشد. که گاه گاه از پشت خنده های پرمهرش سرک میکشید و نمایان میشد و شاید فقط کسانی که مثل من عاشقش بودند، آن را درک میکردند. درست همانند خانوم معلم های اول دبستان، آبستن از مهری بی دریغ، رنجش را پنهان میکرد.
بعدها، خودش برایم تعریف کرد. از شبه خوفناکی که سایه انداخته بود روی زندگی اش، که دستش را گذاشته بود بر گلوی پدرش و در وجود او ریشه دوانده بود. آخر آن غول بی شاخ و دم، انگشت نشانه اش را میگیرد به سمت کسانی که فکرش را نمیکنید.
دیروز فهمیدم دنیا، پدر معلم فرانسه ام را از او گرفت. فقط اشک ریختم.
  • هلیا استاد

حرف دوستی را بفهمید

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۵ ب.ظ
فکر کنم تقصیر سکوت لعنتی ام است. آدمِ ساکت و کم حرف را کمتر کسی دوست دارد. شاید هم به خاطر آن است که من از رستوران های شیک و مهمانی های آنچنانی خوشم نمیاد. شاید هم به دلیل آنکه مانتوهای گران n تومنی ام، با آن معمولی ها برایم فرقی نمیکند. یا هم بخاطر آنکه از شنیدن تخفیف های آخر زمستان فروشگاه های برند، مثل بقیه به ذوق نمی آیم. و و و
هزار دلیل آوردم برای آنکه نتوانستم دوست صمیمی اش باقی بمانم.
کسانی که میخواهید به سمت من بیایید! بدانید و آگاه باشید. گول ظاهرم را نخورید. من اگر کفشِ CAT میپوشم که کلی پول بابتش داده ام، کفش هایی هم میپوشم که اگر قیمتش را بفهمید خنده تان میگیرد. بین آنها هم فرقی قائل نمیشوم. هر دویشان را دوست دارم و چون تماماً به روحیاتم میخورده است خریدمشان. اگر عاشق پاستا خوردن در رستوران شیکِ فلان جا هستم، دلیلی ندارد دیوانه ی جگرکی کثیفِ نزدیک مغازه بابا در پایین شهر نباشم.
اگر قرار است دوست هایتان را بر اساس مادیات و سطح بندی های احمقانه تان انتخاب کنید لطفا به من نزدیک نشوید.
دوستی هم ارزش دارد. تقدس دارد. نمیشود بیایید داخل زندگی یک نفر و او را به خودتان وابسته کنید بعد راهتان را بکشید و بروید.
  • هلیا استاد