شیشه ضخیم
از عینک بدم می آمد. یعنی نه! آن قبل تر ها، خیلی هم دوست داشتم عینکی شوم. برای معاینه معمولی رفته بودم که افتادم به دام بلای معضلی به نام عینک. اولش سرم داغ بود نمی فهمیدم که قدم به چه مسیری گذاشته ام. تازگی ها روی صورتم سنگینی میکند. البته شماره چشم هایم آنقدر هم زیاد نبود که بخواهم شکوه کنم. بیشتر، از آن که شبیه مهندس ها یا دکتر ها شده بودم لذت میبردم. درست همان زمان، یعنی سوم دبیرستان بودم، که اوج کتاب خواندن و درس خواندن های من شروع شد. شب و روز من با کتاب و دفتر سپری میشد. تنفر از نور و روشنایی هم باعث شده بود هر وقت بابا از کنار اتاق من رد میشود، با کلی غرغر که 'آخرش کور میشوی دختر جان'، چراغهای پرنور وسط سقف را هم روشن کند و بعد برود. بعد از تمام شدن مدرسه ها دوباره برای معاینه پیش دکترم رفتم که چشمتان روز بد نبیند فهمیدم فاتحه چشم هایم را خوانده ام. البته که گوشم بدهکار راهنمایی های دکتر نبود. پایم را توی یک کفش کردم که دیگر عینک به چشمانم نمیزنم. انگار کسی هشدار میداد اگر چشمهایت را پشت آن شیشه های ضخیم قایم کنی چیزی از دنیا نصیبت نمی شود. نمیدانستم که حرفش دقیقا عکس ماجراست. این وحشی ها را باید پشت همین قاب ها زندانی کرد. لنز هم دوام نداشت. آنقدر اذیت داشت که مجبور میشدم بدون سر و صدا و دور از چشم مامان و بابا، حتی برای یک ماه درشان نیاورم و دم نزنم! و اینطور بود گند عظیمی به پنجره وجودم زدم. با دستانِ خودم، سوی چشمانم را از خودم دزدیدم. با تلنگری کوچک از طرف یک دوستِ بزرگ، دوباره کشیده شدم سمت عینک. پتانسیل زیادی هم برای خریدن نوع گردش را داشتم. فکر کنم این ته تغاری ماجرای عینک هایم باشد چون قصد دارم بروم زیر تیغِ لیزر!
ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
قدر داشته هایتان را بدانید.
- ۹۴/۱۲/۱۰