کاکتوس و من

گذر اردیبهشت

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ب.ظ

از نیمه‌های شب گذشته بود. باااز تو از کوچه ما گذشتی... نیمه شبی که انگار سال‌های سال طول کشیده است. از آن اندک زمان‌های خوبی که تمامی ندارد. نیمه شب‌هایی که با شوق شنیدن موسیقی دلنشین خودش را پر رنگ لابلای پیچ و خم مغزت جای میدهد، جایی همیشگی. شعر من! در این شب سیاه برایت از سپیده میخواند... 

نیمه شب‌هایی به رنگ سیاهی مطلق. سیاهی مطلق پر امید. بارانی و من ابری در بهار... در آن تاریکی خیره کننده‌ی آرام بخش، خوب به یاد دارم، که روح بزرگ شب به تماشای عاشقی‌های بی‌پروا نشسته بود. نیمه شب‌های واقعیت. رویایی و بی‌پایان. بی انتها. باش فردای من... 

  • هلیا استاد

اولویت بندی

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

گاهی چیزهایی مینویسیم که خودمان نیستیم. فقط دلمان میخواهد باشیم.

قبل ترها، از همان چیزها زیاد مینوشتم. که صد البته در اندک زمانی میشدم همان چیزی که دلم خواسته بود باشم. 

همه چیز از همان جا شروع شد که نوشتن شد الویتی غیر از اولویت اولم.  

  • هلیا استاد

آرزو بر جوانان عیب نیست

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

مینویسم برسد به دست دکتر میم الف هـ.

آدم هایی هستند که باید قدرشان را دانست. یعنی از تک تک کلماتشان یاد گرفت و جام دانسته هایشان را سر کشید. شاید یکی از حسرت های زندگی ام همشهری یا همنشین نبودن با دکتر باشد. اما در همین حال، یکی از افتخاراتم خواندن نوشته های وبلاگش است. مردی که شاید نداند اما یکی از الگوهای زندگی من است. شبیه هزاران بازیگر و خواننده و غیره و غیره ایی که مردم الگوی خود قرار میدهند.

ساده زیستی که داراست. مهربان است و زندگی ایی به نظر شیرین دارد. دلگرم کننده، خوشبخت و در عین حال، در حال پرورش روحی بزرگ. اهل سفر، اهل قلم، اهل کتاب و خلاصه اهل دیار عاشقان است. فامیل ایشان هم شبیه فامیلی بنده است با کمی اضافات در پسوند. احتمالا اگر همشهری بودیم، امکان داشت برادرم باشد یا حداقل فامیلی، یا خانواده ایی. 

خلاصه دلم میخواهد یک روزی شبیه دکتر شوم.


روزنوشت های دکتر

  • هلیا استاد

برف ببارد

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۰۴ ب.ظ
کسی در من مینویسد. یا شاید تو در من مینویسی و مرا به نوشتن واخواسته ایی. تویی که روح ات به پاکی برف زمستانیست. که دانه دانه بر زمین مینشیند و میمینت "زمستان سرد هم میگذرد" را سر میدهی. در من، تویی رشد میکند که امید را با تمام جان فریاد میکشد و شکوفه میدهد. بهار میشود. در من تویی و من در تو. کدامین یکی از ما اول به یکی شدن ایستاد؟ شاید مهم نباشد و مهمتر این باشد که امروز مایی در من و تو شکل گرفته است، که لحظه را قدر دانستن، اوجب واجبات قرار داده است.
تو بمان...
  • هلیا استاد

گاهی چه خوب که زمان میگذرد

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ب.ظ
امیر را از کلاس برداشتم. انگار کرخت شده بودم. شیشه های ماشین را تا بالاترین حدی که میشد، بالا کشیدم. تا جایی که جا داشت هر درزی که امکان ورود آدم‌ها را به داخل ماشین می‌داد بستم. توان شنیدن صدای آدم‌ها را نداشتم، حتی ماشین‌هاشان، بوق و کرناهایشان. راستش امیر شده است دغدغه‌ی این روزهایم. شبیه زنی ٤٠ ساله‌ام که کار می‌کند. نگران خانه و مسئولیت‌هایش است. صبح زودتر از همه بیدار میشود و غذا را نیمه آماده رها میکند و میز صبحانه را میچیند. زنی تحصیل کرده که سال‌های سال در جمع‌های مختلف از مکاتب فکری حرف زده‌است و حالا به جایی رسیده که هیچ تفاوتی با دیگری ندارد. که همه داشته‌هایش، به هیچ می‌ماند.
که بعد از سال‌ها، شبیه روزی که 14 ساله بود به این فکر می‌کند که خدایا، این همه مصیبت حق نیست.




نوشته بالا را، یک ماه پیش نوشتم. بعد از روزی پر فشار، لپ تاپ را روشن کردم و به یکی از پناهگاه هایم، کاکتوس و من، آمدم و غصه هایم را واژه واژه نوشتم. به امید امروزی که، سر بلند از پس سختی های آن روزها بر آمده باشم و کمی آرام، گوشه اتاقم بنشینم و "پیش نویس" را به "انتشار یافته" تغییر دهم.
  • هلیا استاد

واژگانم جانم

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ق.ظ

آه کاش یکی میفهمید، نوشتن را از نو سر گرفتن چه لذتی دارد.

  • هلیا استاد

تو بمان

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۵۸ ق.ظ

شگفت زده کردن من، کار چندان راحتی نیست.

و تو نمیدانی، که به چه اندازه، حتی خودم را در برابر خودم شگفت زده کردی. درست همان لحظه هایی که انتظار میکشیدم بسته های بعدی ام را از سراسر شهر بگیرم، درست همان لحظه که آخرین بسته را گرفتم و پشت چراغ قرمز، انتظار میکشیدم کاش راه ها اینقدر طولانی نبود، همان لحظه هاست که میتوان از زندگی سرشار بود. لحظه هایی که شاملو را با تمام وجود حس میکنی و آیدایت را عاشق میشوی...

درست مانند عظمت دویدن یک انسان به سوی قله ی کوه.

  • هلیا استاد

زندگی را سینوسی های دوست داشتنی میسازد

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ق.ظ
بارها شکسته ام و ایستادن را، دیگر به خوبی فرا گرفته ام. لحظه های شکست، همان ثانیه هایی که قدرت در تو به اندازه ی اثری، نمانده است. آن جاست که می آموزی این خودت هستی که خودت را برای همیشه بالا نگه میداری. از کوچک بودن بیزارم. از ناتوان بودن. برای همین است لحظه های شکستم را میستایم. همان لحظه هایی که زانوهایم از فرط زخم یارای زمین خوردن نداشته اند. چه رسد به راه رفتن. من میدانم چطور دل نبست. و به همان اندازه چطور دل بست. 22 سال زندگی شاید جوانی خیلی ها باشد و شاید برای خیلی ها، زمان زیادی کشیده شده باشد. به قدر زنی در آستانه ی 30 سالگی... دانسته ام، خوب های زندگیم به من آموخته اند، که از رفتن نهراسم. و ماندن، تنها، مجموعه ی لحظه های در حال زندگی کردن باشد. با وجود تمام افکاری که میتواند درست باشد. با تمام منطق هایی که میتواند خلاف عقیده ی من را ثابت کند. من همچنان منطق دیگری که اثباتش سخت نیست را پذیرفته ام. زیرا که من، پناهم دیگریست. دیگری که نه جنس زمینی دارد و نه نیست میشود.
حالا تو بمان و زندگی را از دستان دیگری بخواه.
زندگی را تو میسازی، رهروان و همراهان را تو برمیگزینی. و این پوچ پندارهای سنتی را از چهارچوب مغزها بیرون ریزید.
که  تقدیر را خود رقم میزنید.
  • هلیا استاد

امان از کوه! امان از کوه لباس!

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۷ ب.ظ
گفته بودم که کوه را برای خودش دوست دارم. فقط و فقط برای خودش، نه آن‌که کوه سرشار از خاطره‌هایی تلخ و شیرین باشد و به سمتش کشیده شوم. مخصوصا کوه‌های همسایه‌ی شهر. امروز هم تو گفتی که کوه به ما این امکان را می‌دهد که به هیچ فکر کنیم. راست میگفتی، هیچ مطلقی که تابحال نتوانسته‌ام با تمرکز به آن دست پیدا کنم، تنها در تماشای هیاهوی شهر، به گوشه‌ایی از مغزم رسوخ می‌کند و بعد انگار نه غمی دارم و نه دردی. نه آینده‌ایی که نگرانش باشم و نه فکری که حتی بخواهم غم آن را داشته باشم. توی این دیار که یافتن، بیشترین ارزش را دارد خود را باید یافت. و بعد آرامشی به وسعت یک شهر را زیر پاهایت مزه مزه کنی.
راستش سرشار از نوشتم. از گفتن. گفتن کلماتی که صدای کر کننده‌شان را تنها می‌شود در سکوت جملاتی نوشته شده شنید. تا این حد که، میان اسباب‌های اتاق، بساط لپ تاپ را چیده‌ام و می‌نویسم. به دنبال ذره‌ایی راه فرار از دنیای آدم‌ها که بتوان با خیالی آسوده در دریای واژه‌ها غوطه‌ور شد.


  • هلیا استاد

مرغک بی نور

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ


بال فرشتگانِ سحر را شکسته اند

خورشید را گرفته و به زنجیر بسته اند
امّا تو هیچگاه نپرسیده ای که:
— مَرد!
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند؟
گاهی چنان در این شبِ تب کردهء عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مَرد
اندیشه میکند:
— شب را گذار نیست!
امّا به چشم های تو ای چشمهء امید
شب پایدار نیست!
.
.
شعرِ #در_زنجیر
کتابِ #تاسیان
از #هـ_الف_سایه
  • هلیا استاد