کاکتوس و من

برای "او"ها دعا کنید

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ

و قسم به لحظه ایی که پشت فرمان، در حال رانندگی، بوی چمن های وسط خیابان مشامت را نوازش میدهد.

خداوندگارا!

آن مردی که امروز در حال چمن زنی وسط خیابان ارشاد، واقع در ناحیه ٢ شهرداری مشهد بود را، بسیار بسیار مورد لطف و عنایتت قرار ده. زیرا که در کنار زحمت کشیدن زیر آفتاب، حال خوبی را برای ما رقم زد. روزی اش را بیش و مهر زندگی ش را بیشتر. فرزندانش را سلامت و خانواده ش را از تمام بدی ها در امان نگاه دار. 

آمین

  • هلیا استاد

تنفرهای الکی-دخترونه

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ب.ظ

میگم من از خوندن کتابایی که همه میخونن بدم میاد. اونایی که کلی تبلیغات میاد پشتش و عامه پسندن. مثل کتابای جوجو مویز. حالا من که نخوندم ولی مطمئنم عامه پسندن. مخصوصا همون دو تا که من پیش از او و فلان و بهمان عه.

گفت پس چرا ملت عشق رو خوندی؟ 

گفتم اون موقعی بود که هنوز اولش بود. چون دوستم خونده بود.

گفت نخیر یادمه. خودم خریدم برات، باهم تو کتابفروشی بودیم گفتی این کتاب خیلی تبلیغاتشو دیدم، خیلی دوس دارم بخونمش.

گفتم چیه چته چرا دعوا راه میندازی؟ :))

میگه :)) خره من که چیزی نگفتم. دختر خوبیه اینقد ازش متنفر نباش. 

  • هلیا استاد

دغدغه های سنگی

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۲۹ ب.ظ

همین لحظه و همین ثانیه دلم به طور عجیبی گرفته است. از اتفاق های بد، از زشتی های دنیا، از چیزهایی که دل آدم را واقعا میفشرد. 

همیشه خدا اهل دیدن فیلم های جنایی، ترسناک و یا دارای مزمون های خشن بوده ام اما در دنیای واقعی، همه چیز فرق میکند. انگار به خوبی می توانم دنیاهایم را از هم تمییز دهم. راستش این روزها با وجود آنکه برای من، روزهایی بی دغدغه یا بهتر بگویم کم دغدغه است (این نکته از قلم نیفتد که من هم، کاملا به مشکلات واکسینه هستم:) )، دلم از درد و رنج هایی که گوشه و کنار دنیا اتفاق می افتد میگیرد. یعنی قلبم فشرده میشود. درست مثل وقتی که میفهمی معشوق را برای همیشه از دست داده ایی. انگار، مهر و عطوفت، جایی روی این کره خاکی، خودش را برای همیشه گم و گور میکند. انگار که ما دیگر لیاقت پاکی قلب نداریم و از ما قهر کرده است.

باشد روزی که لبخند، از لب هیچکس دور نباشد.


  • هلیا استاد

او با دوچرخه آمد

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ق.ظ



خیال می‌کردم رفته‌ایی. یعنی همان روزی که گوشی تلفن را برداشتم و هر چه بد و بی‌راه داشتم توی گوش‌ات فریاد زدم گمان کردم مرا به فراموشی سپرده‌ایی. مرا در لا‌به‌لای گذشته‌ات پنهان کرده‌ایی. اما اشتباه می‌کردم. مثل همیشه این تو بودی که شرط بر سر عاقبت داستان را بدون تلاش برده بودی. خب شاید حق‌ات بود چون شبیه هیچ‌کس نیستی. تو، پاییز نمی‌روی. رفته‌هایت را برای پاییز نمی‌گذاری. بهار می‌روی، تابستان می‌روی، زمستان می‌روی! همه وقت می‌روی جز پاییز. چون تو شبیه هیچ‌کس نیستی.


عکس از هاجر رمضانی

  • هلیا استاد

بهشت از را می‌رسد

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ق.ظ
اردیبهشت را قاصدک‌های رقصان در باد، نوید می‌دهند. درست مانند لحظه‌ایی که با فشار به شاخه نیمه‌جان قاصدکی می‌دمی تا حس و حال اردیبهشت را برای خودت بسازی، نسیم هم برایمان اردیبهشت را در گوشمان زمزمه می‌کند. چه کسی‌ست که قاصدهای بهاری کوچک را دوست نداشته باشد؟ و یا اردیبهشتی که حتی اگر با بوی نارنج مخلوط نباشد را؟ حتی اگر غم عالم را به دوش بکشی، بهار با اردیبهشتش جلوه می‌یابد. و تو را، و حتی جمعه‌ی تو را مملو از آرامش می‌کند.
  • هلیا استاد

وسواس های رفتاری من

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ب.ظ

معمولا وقتی کتاب میخوانم، به بخش های جذاب کتاب (یا بعضا نوشته) که میرسم حال عجیبی به من دست میدهد. حال عجیبی که نه کلمه مناسبی برایش پیدا میکنم و نه شاید بتوانم به درستی توصیفش کنم. اما برای توصیفش میکوشم، امید که حالم را بفهمید. 

هنگام مطالعه، گاهی به جمله ایی میرسم که از فرط جذابی، شبیه زردآلوی تابستانی ست. شیرین و آبدار. مثل زردآلو که دهان را آب می اندازد و میل به خوردن دومین عدد از آن را در ما ایجاد میکند، واژگان آن جملات نیز مرا را به خواندن و بیشتر خواندن وا میدارد. به سرحدی بی انتها. دقیقا در همان لحظه هاست که حالی عجیب، حالی شبیه افسوس یا حسرت دارم. برای تمامی افرادی که این جملات را نخوانده اند. و همچنین به نوشته هایی، و به کتاب هایی فکر میکنم که من، در این سن باید خوانده بودم. (ولی هیهات! تنبلی و کم کاری) شاید آنقدر که در واقعیت اتفاق می افتد نتوانسته باشم حال و روزم را در این لحظات، توصیف کرده باشم. اما همینقدر بدانید گاهی، حتی سردرد میشوم. سردری که شبیه جنون است. اغراق نمیکنم، باور کنید.

امیدوارم، اتفاقی بیفتد. اتفاقی شبیه، توانایی بلعیدن واژگان در کسری از ثانیه. مگر تنها در این صورت کمی آرامش پیدا کنم. و ترسم از آن روزی ست که این حال در من کمرنگ و یا بی رنگ شود.

  • هلیا استاد

Deactivated

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ
زندگی کردنم را برای دیگران تمام کرده ام. حداقل برای چند صباحی. 
دور شدن از فضای اینستاگرام، و دی اکتیو شدن حداقل کاری بود که میشد در دنیای امروز برای دور شدن از سبک زندگی که به تازگی رواج یافته، انجام داد و دور شد. قبل ترها که کسی کاری نداشت چرا از خودت بیشتر عکس نمیگذاری؟ یا از طرف فامیل (نه درجه یک) مورد سرزنش قرار نمیگرفتی که 'اگر دفعه بعدی عکس از درخت و گل و بیابان عکس بگذاری بلاک میشوی!' زندگی ام را برای خودم خواهم زیست. حداقل تا زمانی که یاد بگیرم از کسی ناراحت نشوم و اذیت نباشم. 
اینطوری نوشتن هم دوباره آغاز میشود و ما به نوشتن آرام میگیریم.
  • هلیا استاد

اکسیدان با طعم روغن موتور

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ب.ظ

توی اتاق مربوط به مشتریان منتظر نشسته ام. منتظرم تا ماشینم را سرویس کنند، روغنش را عوض کنند و خلاصه یک کارهای جذابی روی آن انجام دهند تا حالش تر و تازه شود. چیز عجیبی اینجا به چشم نمیخورد. مانند قشر تحصیل کرده و روشنفکر، یک کتاب هم همراهم آورده ام و در دنیای "هکلبری فین" غوطه ور شده ام. اینجا همه چیز، نمایی از یک زندگی معمولی و کسل کننده دارد. کارهای کاملا روتین و سر کله زدن با ارباب رجوع بی اعصاب. راستش دلم نمیخواهد جای هیچکدام از کارکنان این بخش باشم. البته از جایی که من نشسته ام نمیتوان بخش تعمیرگاه را دید. اما بابد جذاب ترین بخش این جا باشد. 

از همه ی این ها که بگذریم، یکی از کارکنان بخش سرویس و تعمیر، مردی میان سال، شاید حدود ٤٠سال داشته باشد. از ظاهرش هم میتوان چیزهای جالبی را دریافت. چون بسیار مرتب و آراسته است. بیش از اندازه هم آراسته است. اما من نگاهش نکردم چون حرف هایش با کارمند خانمی که مخاطبش بود از همه ی این ها هم دلنشین تر بود. داشت درباره ی رویایش که آرایشگری خانم هاست حرف میزد. توصیه های فوق العاده جالبی هم میکرد که رنگ و بویی از علاقه اش به این قبیل کارهای هنری را میداد. مثلا میگفت: "موهای خانم هاتون رو خودتون رنگ کنین. هم خرجش کمتره، هم مهرش بیشتره." حتی چیزهای جالبی هم درباره ی نوع رنگ موی متناسب با رنگ پوست هم میگفت.

غیر از این آقا، همه چیز این جا معمولی ست. همه چیز مرده است.

  • هلیا استاد

پریشان گویی بعد از خواب ظهر

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ

نوعی از دلبستن، آنقدر آرام و اتفاقی روی میدهد که تو حتی فرصت نمیکنی به خودت نگاه بیندازی و ببینی سالهاست، اسیر و مجنون شده ایی. که حتی نمیشود در مسیری از دسته بندی های ذهنی ات قرارش دهی. چیزی شبیه عشق به آب نبات چوبی. همان قدر عجیب، همان قدر دور از ذهن. همان قدر نزدیک، همان قدر شدنی.

  • هلیا استاد

موج، موج موی تو

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ

خیالت را لابه‌لای موج موهایم پیچیده‌ام. جایت امن است،

تاب گیسوانم امن‌ترین نقطه‌ی زمین و آسمان است برای تو.

  • هلیا استاد